#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!
تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!
الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.
نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...
البته بهت قول نمیدم که...
گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.
گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !
و پایش را محکم تر فشار داد...
لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.
حس کردم چیزهایی به یادم آمد!
سالها پیش ،دوران نوجوانی....
آنجا ، آن کوه...
صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !
دستش را روی شانه ام گذاشت.
گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".
فرار کردم...
دنبالم کرد !
او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.
امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !
دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !
چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!
چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !
ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟
گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...
نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !
گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟
گفت : خفه شو !
مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.
اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !
سرش نزدیکم بود...
محکم در گوشش خواباندم.
خندید !
یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :
بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟
از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.
سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !
یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !
درد مرا به زمان حال برگرداند.
ناگهان ، موهایم را کشید...
دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...
مبل هم با ما می آمد...
مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.
به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.
بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.
تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...
رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !
اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !
با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.
گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....
منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !
تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،
تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...
نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟
قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !
شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !
باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.
هدفگیری ام ، درست بود !
ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.
دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....
روی من افتاد ، بی حرکت !
پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !
او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !
خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.
مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !
نمی تونم نفس بکشم...
کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.
گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !
دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.
گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !
گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...
گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !
گفتم : مگه فرید کجاست ؟
گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !
من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.
مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.
من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.
مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.
ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.
گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !
مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.
گفتم : به کلانتری می گیم.
گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.
من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.
بچه های کارناوالم کمک می کنن.
گفتم : من که نمی دونم کجان !
گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.
گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟
گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.
فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟
گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.
هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.
گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.
گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.
آدرس انبار ؟
تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...
گوشی ام زنگ زد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !
او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !
خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.
مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !
نمی تونم نفس بکشم...
کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.
گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !
دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.
گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !
گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...
گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !
گفتم : مگه فرید کجاست ؟
گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !
من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.
مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.
من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.
مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.
ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.
گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !
مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.
گفتم : به کلانتری می گیم.
گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.
من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.
بچه های کارناوالم کمک می کنن.
گفتم : من که نمی دونم کجان !
گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.
گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟
گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.
فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟
گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.
هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.
گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.
گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.
آدرس انبار ؟
تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...
گوشی ام زنگ زد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !
او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !
خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.
مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !
نمی تونم نفس بکشم...
کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.
گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !
دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.
گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !
گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...
گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !
گفتم : مگه فرید کجاست ؟
گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !
من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.
مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.
من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.
مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.
ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.
گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !
مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.
گفتم : به کلانتری می گیم.
گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.
من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.
بچه های کارناوالم کمک می کنن.
گفتم : من که نمی دونم کجان !
گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.
گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟
گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.
فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟
گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.
هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.
گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.
گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.
آدرس انبار ؟
تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...
گوشی ام زنگ زد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !
او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !
خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.
مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !
نمی تونم نفس بکشم...
کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.
گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !
دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.
گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !
گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...
گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !
گفتم : مگه فرید کجاست ؟
گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !
من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.
مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.
من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.
مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.
ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.
گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !
مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.
گفتم : به کلانتری می گیم.
گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.
من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.
بچه های کارناوالم کمک می کنن.
گفتم : من که نمی دونم کجان !
گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.
گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟
گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.
فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟
گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.
هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.
گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.
گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.
آدرس انبار ؟
تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...
گوشی ام زنگ زد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !
او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !
خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.
مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !
نمی تونم نفس بکشم...
کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.
گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !
دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.
گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !
گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...
گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !
گفتم : مگه فرید کجاست ؟
گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !
من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.
مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.
من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.
مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.
ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.
گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !
مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.
گفتم : به کلانتری می گیم.
گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.
من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.
بچه های کارناوالم کمک می کنن.
گفتم : من که نمی دونم کجان !
گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.
گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟
گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.
فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟
گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.
هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.
گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.
گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.
آدرس انبار ؟
تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...
گوشی ام زنگ زد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !
او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !
خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.
مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !
نمی تونم نفس بکشم...
کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.
گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !
دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.
گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !
گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...
گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !
گفتم : مگه فرید کجاست ؟
گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !
من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.
مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.
من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.
مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.
ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.
گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !
مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.
گفتم : به کلانتری می گیم.
گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.
من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.
بچه های کارناوالم کمک می کنن.
گفتم : من که نمی دونم کجان !
گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.
گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟
گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.
فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟
گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.
هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.
گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.
گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.
آدرس انبار ؟
تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...
گوشی ام زنگ زد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
💙💙💙
عقربه های ساعتم تا صبح
چون دو مار گرسنه
میخزند
میجوند
میخورند ،
هر صبحدم…
بخشی از من نیست!
لبخند میزنم
من مال خدا هستم
از خدا نمیتوانند دزدی کنند،
از جایی
دوباره پیدا میشوم یکروز ...
شعری از
#چیستا_یثربی
The hands on my watch
Like two ravenous serpents
Crawl
Chew
Devour
Till morning
Every dawn…
Is not part of me!
I smile
I belong to God
No one can rob him
I reappear again one day
From somewhere ...
#poet
#Chista_Yasrebi
#chistayasrebi
ترجمه به انگلیسی
#لعیا_متین_پارسا
Translator:Laiya Matin Parsa
#شاعر_ایرانی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ترجمه شعر به #زبان_فرانسه
Jusqu'au matin
Les aiguilles de ma montre
Comme deux serpents affamés
On rampe
On mâche
On avale
Chaque matin
Un petit de mon être est perdu
Je souris
Je suis venue de la part de mon Seigneur
On ne peut lui voler rien
Un jour
D'un côté
Je me suis révélée
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
.
ترجمه به #فرانسه
#مهسا_آقاجری
#mahsa_aghajari
ترجمه شعر به #زبان_روسی
.
До утро
Стрелки моих часов
Как две голодные змеи
Они ползают
Они жуют
Они глотают
Каждое утро
Немного из моего душа не существует
Я улыбаюсь
Я пришел от моего Господа
Некто не может украсть нечего у него
Один день
С одной стороны
Я раскрылась
.
#chistayasrebi
.
ترجمه به #روسی
#مهسا_آقاجری
Translator:
#mahsa_aghajari
#ترانه#موزیک#موسیقی
#موزیک
#رستاک_حلاج
#نام_ترانه
#رقص
https://www.instagram.com/p/CXtcWmZjCjh/?utm_medium=share_sheet
عقربه های ساعتم تا صبح
چون دو مار گرسنه
میخزند
میجوند
میخورند ،
هر صبحدم…
بخشی از من نیست!
لبخند میزنم
من مال خدا هستم
از خدا نمیتوانند دزدی کنند،
از جایی
دوباره پیدا میشوم یکروز ...
شعری از
#چیستا_یثربی
The hands on my watch
Like two ravenous serpents
Crawl
Chew
Devour
Till morning
Every dawn…
Is not part of me!
I smile
I belong to God
No one can rob him
I reappear again one day
From somewhere ...
#poet
#Chista_Yasrebi
#chistayasrebi
ترجمه به انگلیسی
#لعیا_متین_پارسا
Translator:Laiya Matin Parsa
#شاعر_ایرانی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ترجمه شعر به #زبان_فرانسه
Jusqu'au matin
Les aiguilles de ma montre
Comme deux serpents affamés
On rampe
On mâche
On avale
Chaque matin
Un petit de mon être est perdu
Je souris
Je suis venue de la part de mon Seigneur
On ne peut lui voler rien
Un jour
D'un côté
Je me suis révélée
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
.
ترجمه به #فرانسه
#مهسا_آقاجری
#mahsa_aghajari
ترجمه شعر به #زبان_روسی
.
До утро
Стрелки моих часов
Как две голодные змеи
Они ползают
Они жуют
Они глотают
Каждое утро
Немного из моего душа не существует
Я улыбаюсь
Я пришел от моего Господа
Некто не может украсть нечего у него
Один день
С одной стороны
Я раскрылась
.
#chistayasrebi
.
ترجمه به #روسی
#مهسا_آقاجری
Translator:
#mahsa_aghajari
#ترانه#موزیک#موسیقی
#موزیک
#رستاک_حلاج
#نام_ترانه
#رقص
https://www.instagram.com/p/CXtcWmZjCjh/?utm_medium=share_sheet
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5