چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی

میخوام باهات تنها حرف بزنم ! اینو به شهرام گفتم؛ چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم ؛

شهرام گفت: شبه!...برف میاد. برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.

چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود ؛ مثل نان داغ صبحانه که صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛


دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام ؛ تو رو خدا ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم ! چرا علیرضا باید به من دروغ بگه؟
اصلا کی داره دروغ میگه؟.... چرا؟!

من که مادر تو رو دیده بودم ؛ دیدم حالش خوب نیست؛ خب از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده رو از خودش بسازه. چرا پس؟
شبنم مرده! درسته؟!

شهرام لبش را گزید ؛ انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت: کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب ؛ دوستش نداشت؟

شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛ اصلا نمیتونی بشناسیش !


ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛ حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش ؛ خیلی عذاب کشید. تو یه دخمه ی تاریک...

گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛ بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛ خیلی کله گنده نبود ؛ مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...

یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد! نونش از این راه بود...

اما اون خودش ؛ شبنم رو ؛ از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....

بردش تو دخمه ی خودش ؛ یه زندان جدید ؛ خیلی بدتر از اولی ؛ شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛ به روش خودش .

شبنم رو به صندلی میبست؛ هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!
میدونست شبنم ؛ همه چی یادش میمونه.....

میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه و پر از تنفر به اونا....
واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی ! اگه اون موقع ؛ چنون قدرتی داشت ؛ پس خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛ یه جاسوس ؛ یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش !



میبینی ! هیولا برای کارای مهم تری لازمش داشت؛ با جسمش دیگه ؛ کاری نداشت ؛ بدترین چیز ؛ شکنجه ی روح آدماست.

وقتی شبنم ؛ توسط نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد ؛ فکر میکنی قیمتش ارزون بود؟ یه زن سی و سه ساله ؛ برای چی باید چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛ پرداخت میکنه ؟

نزولخوره؟!....هرگز! نه چنین پولی داشت ؛ نه برای زنی میداد! اونم زنی که پونزده سال ؛ زیر دست هیولا بود ! نزولخوره ؛ این وسط ؛ فقط یه دلال بود ؛ یه واسطه ! ....

گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟


شهرام سکوت کرد؛ بعد از چند لحظه گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!

اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !

گفتم :یعنی چی؟

گفت:شبنم ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد آدما رو نداشت ؛
تحمل خودشم نداشت ؛ اگه میدید ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛ راحتش میکرد!

گفتم : یعنی میکشت؟ یه قاتل شده بود؟ مگه انقلاب نشده بود؟

گفت: بعد از انقلاب ؛ این همه آدم بودن که به جون هم افتادن !

سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....

پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!

هیولا ؛ تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛ پایین شهر ؛ قصابی زد ! گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !

یه زن باهوش بی حس رو ! یه زن زیبا و سنگی! زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هشتم

زمان گاهی فقط در جا می زند.
من، میان برزخ مانده ام.
طاها خواب است...
همه خوابند.

آهسته لباس می پوشم...
میان ویرانه های شهری، که زمانی خانه ی مادری ام بود، قدم می زنم.

ذهنم را مرتب می کنم...
مادرِ من در حوالی سال ۷۸، وقتی پدرم در جریان کوی دانشگاه، ماموریت روزنامه نگاری در تهران داشته، باردار بوده...
سراسیمه، راهی تهران می شود.
در تهران مقابل زندان پدر، شلوغ می کند، هیاهو به پا می کند، او را دستگیر می کنند، و بعد به یاری سعید صادقی، برادرش و وساطت فرمانده، آزاد می شود.

یک چیزی این وسط، جور در نمیاید...
اگر او تیر ۷۸، در زندان باردار بوده، من چطور مهر ۷۹ بدنیا آمده ام؟

قطعا نمی توانسته مرا باردار باشد، اما آرزو را هم نمی توانست باردار باشد... آرزو متولد فرودین ۷۸ است.
یعنی قبل از ماجرای کوی دانشگاه، قبل از تیرماه!

صداهایی در سرم می شنوم.
شبیه صدای خواهر درویش...
انگار او در سرم می خندد.

باید با کسی صحبت کنم.
کسی که حقیقت را بداند.
دایی سعید!
او حتما همه چیز را می داند، ولی هرگز به من نخواهد گفت و نمی گذارد من وارد چشمهایش شوم...

بی هدف راه می روم‌.
آن ها می رسند...
نزدیک صبح است.
سارا، فرمانده و بهمن...
با دیدن من میان ویرانه ها، تعجب می کنند.

می گویم: خوابم نمی برد.
چشمانشان تاریک است، گویی هیچکدام، چیزی نمی دانند.

فرمانده را صدا می کنم...

_آقا... باید با شماحرف بزنم.

سارا و بهمن به اتاقک ما می روند.
فرمانده بزحمت چشمهایش را باز نگه داشته است.
معلوم است که خسته است.

می گویم:
شنیدم عکس برادر خانمتون، همیشه همراهتونه... میشه ببینم؟!

با تعجب می گوید:
برای چی؟

و گویی نگاه مرا می خواند.
عکس را از میان کیف جیبی اش نشانم می دهد.

پسری جوان، شکل من، موهایش رنگ موهای من... و لبخندش در عکس، شکل لبخند من!

فرمانده، فقط آهسته می گوید:
خیلی شبیه خواهرش بود.

گریه ام می گیرد...
"من چرا شبیه اونام؟!
این مرد کی بوده؟

فرمانده، عکس را از من می گیرد و نگاه می کند:
وقتی مادرت اومد تهران، دنبال پدرت... فقط یه دختر هفده ساله بود.
این ‌پسر، اون موقع یه جوون بود که هنوز شغلی نداشت.
یاسر ما، بیست سالش بود، یه جوون لباس شخصی... همین!

تحت تاثیر من بود.
هنوز نمی دونست می خواد چکاره شه!اما جریان امضا و نامه‌رو می دونست.
نامه ی سردارا...

اون بچه، بدون اینکه بدونه چیکار می کنه، مادرت رو به دردسر انداخت، خودش نفهمید چیکار می کنه.

یه بچه ی بیست ساله، که فقط می خواست کسی جلوش به مقدساتش، فحش نده!

مادرت عصبانی بود، حرف های خطرناکی می زد، یاسر کتکش زد.
مادرت، از خودش دفاع کرد، با سنگ، یاسر رو زد؛ گرفتنش، بردنش حبس.

هنوز مادر و پدرت ازدواج نکرده بودن، نامزد بودن...
پدرت، اون موقع فقط، استاد مادرت بود.
اما حکم‌ مادرت، بد سنگین شد!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت78
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی