چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_پنجاه_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

گفتم: و اون یکی؟ گفت: اهل معامله هستی؟ گفتم: نه، از معامله های خانواده اقتداری یا مشکات !... گفت: من قولم مردونه ست؛ بگو بمیر؛ میمیرم! اما پای حرفم وایمیسم؛ من اطلاعات دروغ نمیدم؛ میدونم رو حاج علی نفوذ داری! میدونم اونم رو کلی آدم نفوذ داره. من ازت کمک میخوام؛ دو نفر بیگناه این وسط دارن داغون میشن؛ میخوام از لیست بیان بیرون. گفتم: و من جاش چی باید بخوام؟ گفت: رازی که دنبالشی، بت میگم؛ به جون مادرم همه ش راسته، فقط حاج علی نفوذی گذاشته اونجا، میترسم صوفی رو یا بابام اذیت کنه یا پلیس ؛ شریک جرم حسابش کنه ! گفتم: بگو و گفت... شاید تمام حرفش، نیم ساعت بیشتر طول نکشید؛ اما برای من، یک قرن بود! کم کم نمیتوانستم روی پاهایم بایستم؛ گفتم: همین؟ گفت: امشب بله تا ببینم قسمت اول معامله انجام میشه؟ گفتم: برو، به هیچکس هیچی نمیگی، فهمیدی؟ رفت؛ با گوشی در دست، دور اتاق میچرخیدم. تهوع داشتم؛ سه بار خواستم شماره علی را بگیرم؛ پشیمان شدم! بالاخره دوام نیاوردم؛ از خواب پریده و نگران بود؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه کمک ازت میخوام نگو نه، گفت: چی؟ گفتم: به تیاتر درمانی من اعتقاد داری؟ گفت: نصفه شب زنگ زدی اینو بپرسی؟!..... حالت خوب نیست چیستا! گفتم: اگه داری، همه شونو از حبس موقت با قید وثیقه آزاد کن! نمیدونن با یه کارگردان تیاتر طرفن، حسابی ما رو بازی دادن علی و حالا یه بازی براشون تدارک دیدم که از همه تیاترام قوی تره؛ آزادشون میکنی؟! روز بعد، همه با قید وثیقه و حکم موقت ممنوع الخروجی، آزاد شدن؛ حالا نوبت نقشه ی من و آرش بود و البته علی، تا جایی که میتوانستم به او بگویم؛ وگرنه جلوی کارم را میگرفت. بازی خورده بودیم؛ نوبت بازی خوردن آنها بود؛ فکر میکردند دسته جمعی ؛ خیلی باهوشند. اول سراغ الهه زن منصور رفتم؛ غافلگیر شد؛ گفتم: دخترت کجاست؟ گفت: من جدیدا از دریا خبر ندارم؛ گفتم: اونو که میدونم کجاست؛ تو باشگاه ورزشیش برای باندتون دختر شکار میکنه! پرسیدم دختر دیگه ت، بهار کجاست؟ اون دختر مو قرمز که نه عقب مونده بود؛ نه نامشروع و نه مریض! چه بلایی سرش آوردین؟ به گریه افتاد! تقصیر چنگیز، پدر شوهرم بود؛ بهار یه کم کند بود؛ اما مریض نبود؛ چنگیز گفت: منصور وارث کل خاندانه، باید وارث پسر داشته باشه؛ گفتم: من دیگه نمیخوام هرگز ازش بچه ای داشته باشم؛ گفت: پس یا باید بذاری زن بگیره و براش پسر بیاره یا پسر منو به عنوان فرزند قبول کنی! گفتم: کدوم پسرتون؟! گفت: مدتیه که یه زن بیوه ی تنها رو توی ده، صیغه کردم! کسی نمیدونه! میدونی که خونواده چه طوری منتظر مرگ منن، زن صیغه اییم تازگیا یه پسر به دنیا آورده، تو پسر منو بردار؛ من دخترتو رو...من پرویزمو میدم به تو..تو هم مراقبت بهارو میسپری به من.مثل پسر خودت بزرگش کن ....وارث این خانواده میشه یه روز!

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی

تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟! تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...


شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟! فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛ چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟! بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
چرا آدم باید اعتراف کنه که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام جالبی...نمیدونی چرا ؟ منم نمیدونم ! از این دل بی پدر ؛ باید پرسید...

گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم قراره بعدا بفهمیم !


مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...

یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!

کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !

بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای ظالم سه شنبه ؛ بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !

هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛ چشم بند پدر ؛ و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو داد به من ! زندگی و جوونی که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...


اونروز ؛ کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛ مادر رو به من سپرد !

من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛ خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...


سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛ من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
خودمونم نمیدونیم چطوری !


خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم ؛ هی چرخ میزنیم...

یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛ "الان میام"...

فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی ؛ هرکدوم ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !

من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست.... یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛

باد نبود! زن بود ؛ همان زن.....

گفت: سلام ! بچه م کو؟! بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه ! لال شده بودم ؛ ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی


ساعت ها بود که در ماشین بودیم.

یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.

سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.

محسن گفت : یه کم بخواب !

گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !

تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.

از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟

الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟

محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.

زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.

مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !

گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟

گفت : آره...

من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !

یا تو یا هیچکس !

قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.

گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !

این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !

اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!

نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !

محسن گفت : یادت میارم.

گفتم : کجا میریم ؟

محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !

گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.

گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !

گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !

گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.

گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !

پایش را روی ترمز گذاشت...

گفت : چرا ؟

به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.

گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟

گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....

کی بهتر از تو ؟

گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...

گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.

گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !

گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...

راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.

کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.

گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...

از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.

گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی


ساعت ها بود که در ماشین بودیم.

یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.

سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.

محسن گفت : یه کم بخواب !

گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !

تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.

از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟

الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟

محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.

زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.

مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !

گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟

گفت : آره...

من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !

یا تو یا هیچکس !

قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.

گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !

این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !

اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!

نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !

محسن گفت : یادت میارم.

گفتم : کجا میریم ؟

محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !

گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.

گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !

گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !

گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.

گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !

پایش را روی ترمز گذاشت...

گفت : چرا ؟

به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.

گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟

گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....

کی بهتر از تو ؟

گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...

گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.

گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !

گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...

راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.

کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.

گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...

از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.

گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_نهم

_چرا ساکت شدی بناز؟
بقیه ش چی؟

_نمی دونم...
سارا، هیچوقت به من نگفت!
اومدن دنبالت، بقیه شو از خودش بپرس...
حالا برو!

_نمی خوام‌ اون مرد رو ببینم...
فقط شوهرم!

_چرا؟

_ازش خوشم نمیاد!

_قرار نیست ازش خوشت بیاد!
قراره بدونی بقیه ش چی‌ شد...
چیزی که منم نمی دونم!

_منو کشوندی اینجا که اینو بدونی؟

_نه...
کشوندمت اینجا که از طاها یه چیزی بخوام...
اولش لازم بود که تو همه چیزو بدونی تا من بتونم از طاها درخواستی کنم!

_چی از طاها می خوای؟
اون حتی زبان شما رو هم نمی دونه!

_ربطی به زبان نداره!

_پس بهم بگو چی شد، تا منم از طاها بخوام، بهت گوش بده!

_واقعا دقیق نمی دونم!
هیچ کس، جز اون‌ دوتا، نمی دونه!
اون مرد و سارا...

الان پشت در خونه ی منه.
چرا ازش نمی پرسی؟
تنهایی باید بپرسی، طاها هنوز هیچی نمی دونه!
تو باید براش تعریف کنی!
وقت زیادی نداریم...

در را باز می کنم...
به صورت فرمانده نگاه نمی کنم...
سلام می دهم.
طاها بی قرار جلو می آید.

_شش روز گذشته عزیزم...
چرا نمیای؟

دست طاها را می گیرم...
چند دقیقه!
فقط، چند دقیقه می خوام با پدرت صحبت کنم، بعد میام، فقط چند دقیقه تنهایی...
منو ببخش عزیزم!
همه چیزو، برات میگم...

طاها، درکم می کند‌. فهمیده تر از آن است که ناراحت شود.

می گوید: تو ماشین منتظرم!

فرمانده، نگاهش به زمین است...
دیگر نگاهم نمی کند!

زیر لب میگوید: همه شو گفت؟

_نه همه شو! صبح زفاف؟..‌‌.

با خشم، سمت دیگری را نگاه ‌می کند.

_لعنتی!

می خواهد دور شود...

داد می زنم‌:آقا...
من همه چیزو می دونم و بقیه شم می تونم بفهمم، اگه بناز می دونست، من وارد آینه ش می شدم و خودم می دیدم، ولی آینه ش تاریک شد، یعنی بنازم نمیدونه!
سارا که می دونه...

_سراغ اون نمیری!

_چرا میرم، اگه شما بهم نگید!

مرد ساکت است...
نگاهم نمی کند.

به زور، واردِ چشمانش می شوم...

سارا را، با پتوی قرمزی روی دوش، می بینم و مسلسلی در دستش.

مرد می گوید: بده اینو به من!

سارا می خندد...

_بوسیدن من قیمت داره.
شلیکو یادم بده!

_این الان، رو اتوماته، آماده ست!

سارا می گوید: دیشب، من زنِ تو شدم، درسته؟
چرا جز نوازشات، چیزی یادم نمونده؟مثل خواب!

_بریم تو کلبه، سارا.
اینجا خطرناکه!

_ همین جا توی آب، منو تصرف کردی، نه؟

_نه! مگه جنگه که تصرفت کنم؟
تو نذاشتی...
من سعی کردم آرومت کنم، تو ترسیده بودی!
تنت، قفل کرده بود...

من نمی خواستم به زور...
نمی خواستم خاطره ی بدی بمونه!
تو دکتری، حتما‌ می شناسی این وضعیتو!

سارا می داند...

_پس من، دخترم هنوز؟

_باید، ترست بریزه...
یواش یواش!

_بریم تو اتاق!

دیر شده، صدای تیری، از نزدیک!
و تیر دوم که به دست مردش می خورد...

سه جوان مسلح روبرویشان!

سارا، ناخودآگاه، مسلسل خودکار را به سمتشان می گیرد‌ و دیگر...

سه جوان‌، روی خاک افتاده اند...

سارا، مات است.

_من آدم‌ کشتم؟
من... چرا من؟!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی