Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
دیگه نمیخوام بقیه شو بشنوم ! شهرام گفت: باشه؛ گفتم :میدونم تو به من دروغ نمیگی ! گفت: نه! به یه بهونه ای کشوندمت تو اون کلبه؛ ولی اون بهانه هم ؛ خیلی دروغ نبود ؛ به موقعش میفهمی ! نمیشد همه ماجرا رو یه جا ؛ بت بگم....
گفتم: بیا شهرام ؛ بیا عزیزم ؛ اگه دوستم داری ؛ منو از اینجا ببر !
از این کوه؛ اون کلبه ی شوم ؛ این مردم عجیب ! بریم یه جای دور! هر جا ؛ جز اینجا....
من به یه وجب جا ؛ راضی ام ؛ اگه تو کنارم باشی ؛ اگه عطر تو اونجا بپیچه! ببین ؛ من میترسم ؛ من از قصه های مخوف خانواده ی تو میترسم...به اندازه ی کافی رنج کشیدم ؛ میخوام یه مدت ؛ در آرامش باشم ؛ کنار تو !
سکوت کرده بود . گفتم : هر اتفاقی افتاده ؛ تموم شده! چه لزومی داره گذشته مونو ؛ مثل یه کوله پشتی با خودمون حمل کنیم ؟
گفت: هیچی تموم نشده! حتی اونایی که آلزایمر دارن؛ گذشته باهاشونه !
گفتم: من و تو که الزایمر نداریم ؛ بذار تو زمان حال زندگی کنیم !
گفت : من و تو ؛ آره ؛ ولی اون داره !
گفتم : کی؟! مادرت؟
گفت: شبنم!
گفتم: پس زنده ست؟ گفت: وقتی به چنین زنی چند کیلو مواد منفجره میدی و میگی ؛ برو فلان جا کار بذار ؛ تا صدها نفر سوت شن هوا ؛ اینم پولت! قاعدتا نباید نه بگه ! چون هم پوله خوبه ؛ هم شبنم کار بلده ؛ در واقع این تنها کاریه که خوب بلده ! همه روشای کثیفو ؛ سالها آموزش دیده ؛ گفتم: پس شبنم...کی بش مواد منفجره داد؟
گفت: چه فرقی میکنه؟ یه عده که میخواستن یه عده دیگر رو از بین ببرن ! مثل همیشه ! اما آدمشونو خوب انتخاب کردن !
شبنم ؛ عالی بود ؛ یه زن شیک ؛ با ظاهر آراسته ؛کفش پاشنه بلند و کیف چرمی سر شونه ش ؛ پر از مواد منفجره !
بش گفته بودن اگه موفق شه ؛ نصف دیگه پولشم میدن ؛ پول زیادی بود ؛ اما اگه نه ؛ میکشتنش ! چون حالا میشناختشون ! و براشون خطرناک بود !
گفتم : پس موفق شد که الان زنده ست؟ سالهای دخمه کارخودشو کرده بود؟ گفت: بله؛ کارخودشو کرده بود ؛ اما نه اون طور که تو حدس میزنی!
به راننده میگه ؛ مسیرتو عوض کن! فرودگاه! راننده تعجب میکنه! اما چیزی در وجود این زن بود که کسی جرات نمیکرد چیزی ازش بپرسه!
قبل فرودگاه کیف چرمیشو با مواد منفجره میندازه بیرون...فقط اسلحه شو میذاره جیبش...کارت مخصوص حمل اسلحه داشته ؛ براش جور کرده بودن.
از همونایی که بادیگارد آدمای مهم دارن... بلیت هواپیما میخره ؛ دو ساعت بعد ؛ میرسه ... ماشین میگیره ؛ پشت دیوارای سیمانی بلند ؛ کارتشو نشون میده ؛ کارتی که مجوز ورود اون ؛ به همه جاهای مخفی و مهمه ! حتی مجلس !
دو دقیقه بعد ؛ همه دیدن که دم غذاخوریه ؛ هیولا ؛ با دوستای زندانیش میخندیده ؛ وقتی از غذاخوری زندان بیرون میاد و شبنمو میبینه ؛ خشکش میزنه... میره جلو ؛ میگه : سلام عشقم! اما مردک ؛ رنگش پریده بود ؛
اینو بعدا شنیدیم ! میدونسته شبنم ؛ اون ساعت شب بیخود اونجا نیست! تو گوش شبنم میگه : اینجا چه غلطی میکنی؟ شبنم میگه : غلطی که تو یه عمر میکردی!
اسلحه شو در میاره ! هفت تا تیر پشت هم...
اولی واسه مهتاب؛ دوم قاضی نیکان ؛ سوم مادرش که دق کرد ؛ چهارم شهرام ؛ پنجم همه ی زنا و مردایی که هیولا کشت و شکنجه داد ؛ ششم خود شبنم و هفتم ؛ خود وجود نحس هیولا ؛ که به دنیا اومد....
هیولا با دهن باز میمیره....با ناباوری ! شبنمو میگیرن!
میگه: کارم تموم شد!...حالا بکشینم!
اما نمیکشنش! دستور میاد : قرنطینه تیمارستان...ظاهرا یه نفر حامیش بوده!
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری این داستان به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.این اثر تحت قانون
#کپی_رایت است....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند , همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
دیگه نمیخوام بقیه شو بشنوم ! شهرام گفت: باشه؛ گفتم :میدونم تو به من دروغ نمیگی ! گفت: نه! به یه بهونه ای کشوندمت تو اون کلبه؛ ولی اون بهانه هم ؛ خیلی دروغ نبود ؛ به موقعش میفهمی ! نمیشد همه ماجرا رو یه جا ؛ بت بگم....
گفتم: بیا شهرام ؛ بیا عزیزم ؛ اگه دوستم داری ؛ منو از اینجا ببر !
از این کوه؛ اون کلبه ی شوم ؛ این مردم عجیب ! بریم یه جای دور! هر جا ؛ جز اینجا....
من به یه وجب جا ؛ راضی ام ؛ اگه تو کنارم باشی ؛ اگه عطر تو اونجا بپیچه! ببین ؛ من میترسم ؛ من از قصه های مخوف خانواده ی تو میترسم...به اندازه ی کافی رنج کشیدم ؛ میخوام یه مدت ؛ در آرامش باشم ؛ کنار تو !
سکوت کرده بود . گفتم : هر اتفاقی افتاده ؛ تموم شده! چه لزومی داره گذشته مونو ؛ مثل یه کوله پشتی با خودمون حمل کنیم ؟
گفت: هیچی تموم نشده! حتی اونایی که آلزایمر دارن؛ گذشته باهاشونه !
گفتم: من و تو که الزایمر نداریم ؛ بذار تو زمان حال زندگی کنیم !
گفت : من و تو ؛ آره ؛ ولی اون داره !
گفتم : کی؟! مادرت؟
گفت: شبنم!
گفتم: پس زنده ست؟ گفت: وقتی به چنین زنی چند کیلو مواد منفجره میدی و میگی ؛ برو فلان جا کار بذار ؛ تا صدها نفر سوت شن هوا ؛ اینم پولت! قاعدتا نباید نه بگه ! چون هم پوله خوبه ؛ هم شبنم کار بلده ؛ در واقع این تنها کاریه که خوب بلده ! همه روشای کثیفو ؛ سالها آموزش دیده ؛ گفتم: پس شبنم...کی بش مواد منفجره داد؟
گفت: چه فرقی میکنه؟ یه عده که میخواستن یه عده دیگر رو از بین ببرن ! مثل همیشه ! اما آدمشونو خوب انتخاب کردن !
شبنم ؛ عالی بود ؛ یه زن شیک ؛ با ظاهر آراسته ؛کفش پاشنه بلند و کیف چرمی سر شونه ش ؛ پر از مواد منفجره !
بش گفته بودن اگه موفق شه ؛ نصف دیگه پولشم میدن ؛ پول زیادی بود ؛ اما اگه نه ؛ میکشتنش ! چون حالا میشناختشون ! و براشون خطرناک بود !
گفتم : پس موفق شد که الان زنده ست؟ سالهای دخمه کارخودشو کرده بود؟ گفت: بله؛ کارخودشو کرده بود ؛ اما نه اون طور که تو حدس میزنی!
به راننده میگه ؛ مسیرتو عوض کن! فرودگاه! راننده تعجب میکنه! اما چیزی در وجود این زن بود که کسی جرات نمیکرد چیزی ازش بپرسه!
قبل فرودگاه کیف چرمیشو با مواد منفجره میندازه بیرون...فقط اسلحه شو میذاره جیبش...کارت مخصوص حمل اسلحه داشته ؛ براش جور کرده بودن.
از همونایی که بادیگارد آدمای مهم دارن... بلیت هواپیما میخره ؛ دو ساعت بعد ؛ میرسه ... ماشین میگیره ؛ پشت دیوارای سیمانی بلند ؛ کارتشو نشون میده ؛ کارتی که مجوز ورود اون ؛ به همه جاهای مخفی و مهمه ! حتی مجلس !
دو دقیقه بعد ؛ همه دیدن که دم غذاخوریه ؛ هیولا ؛ با دوستای زندانیش میخندیده ؛ وقتی از غذاخوری زندان بیرون میاد و شبنمو میبینه ؛ خشکش میزنه... میره جلو ؛ میگه : سلام عشقم! اما مردک ؛ رنگش پریده بود ؛
اینو بعدا شنیدیم ! میدونسته شبنم ؛ اون ساعت شب بیخود اونجا نیست! تو گوش شبنم میگه : اینجا چه غلطی میکنی؟ شبنم میگه : غلطی که تو یه عمر میکردی!
اسلحه شو در میاره ! هفت تا تیر پشت هم...
اولی واسه مهتاب؛ دوم قاضی نیکان ؛ سوم مادرش که دق کرد ؛ چهارم شهرام ؛ پنجم همه ی زنا و مردایی که هیولا کشت و شکنجه داد ؛ ششم خود شبنم و هفتم ؛ خود وجود نحس هیولا ؛ که به دنیا اومد....
هیولا با دهن باز میمیره....با ناباوری ! شبنمو میگیرن!
میگه: کارم تموم شد!...حالا بکشینم!
اما نمیکشنش! دستور میاد : قرنطینه تیمارستان...ظاهرا یه نفر حامیش بوده!
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری این داستان به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.این اثر تحت قانون
#کپی_رایت است....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند , همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_نهم
من از چشم فرمانده عبور می کنم...
نمی تواند و نمی خواهد مانعم شود.
مادرم، دختر جوانی است، حدود
هفده ساله ،شکل آرزو...
موها و چشمهایش، خیلی شبیه خواهرم آرزوست.
یک معصومیت خاص شرقی!
گوشه ی سلول نشسته، زنان دیگری هم، در بند او، هستند.
مادرم از همه، کوچک تر است، زنِ نگهبان را صدا می کند.
خانم! به خانوادهم خبر دادین من اینجام؟داداشم وکیله... الان باید اینجا باشه.
زن نگهبان می گوید:
حتما بهش زنگ زدن، ولی گمانم تو یکی، وکیل لازم نداری دختر!
با سنگ زدی، صورت جوون مردمو پاره کردی، فحش نجسی ام که دادی!...
اوضاعت با وکیلم، درست نمیشه!
_اون جوون مردم، جلوی درِ زندان، به من حمله کرد!
استادِ من، نامزدمه...
روزنامه ی سلام، کار می کنه،
شنیدم برای اعتراض، بازداشتش کردن!
من از شهرستان اومدم، از حال نامزدم جویاشم. خب نگران بودم!
اون پسرِ لباس شخصی، یه دفعه، شروع کرد به فحش دادن به ما!
با موتورش، داشت می رفت تو شکم من...
مادر من، خودش، همسر شهیده!
اون پسره، به چه حق به من میگه "معاند"؟
من فقط، دو کلمه جوابشو دادم، اما اون منو گرفت زیر لگد!
برای دفاع خودم مجبور شدم یه کلوخ بزنم تو صورتش...
زخمش سطحیه. چیزیش نشده!
باید داداشمو ببینم، برای نامزدم نگرانم.
نگهبان می گوید:
حلال زاده بود!
گمانم دارن صدات می کنن!
مادرم را از سلول بیرون می برند.
برادرش سعید صادقی، فرمانده و آن پسرک لباس شخصی، یاسر، آنجا هستند.
صورت یاسر بخیه خورده، به مادرم نگاه نمی کند.
سعید به مادرم می گوید:
خوبی؟ چرا صورتت کبوده؟
بیرون زدنت یا اینجا؟
مادرم می گوید:
تنم داغونه!
این پسره، انقدر لگد زد تو کلیه هام، نمی تونم وایسم...
یاسر، رویش را برمی گرداند، انگار که چیزی نمی شنود.
فقط بلند، خطاب به فرمانده می گوید:
دشمن این نظام، باید اعدام شه...
کسی که به مرادِ من فحاشی کنه، جاش سینه قبرستونه!
خودم میفرستمش!
فرمانده، به یاسر می گوید:
تو الان برو بیرون!
یاسر داد می زند:
من تا حکمِ این دختر، اجرا نشه، بیرون نمیرم!
اون به من گفت، مزدور!
حالا خدا نشونش میده، مزدور کیه!
مهم نیست که برادرش، دوست شما یا پسر شهید بوده!
خودش که یه ولگرد ضد نظامه!
من اومدم ببینم اگه قراره دادگاهی براش تشکیل شه، زودتر...
مادرم، نگاهش نمی کند...
سعید به خواهرش می گوید:
استادت، حالش خوبه، تعهد داده تا آخر عمر، دیگه کار روزنامه نگاری نکنه...
احتمالا آزاد میشه!
یاسر داد می زند:
ولی این دختر، حکمش تیره!
من شاهد دارم چیا گفت...
اون معانده!
سعید، به یاسر نگاه می کند:
پسرجان، این دختر، هفده سالشه!
نگران نامزدش بود، همون موقع که اینا، پشت در زندان بودن و التماس می کردن عزیزاشونو ببینن، تو رسیدی و شروع کردی این بچه رو زدن!
معاندچیه؟
یاسر می گوید:
و من شاکی خصوصی ام سردار...
رضایت نمیدم!
حکم معاند، حبس ابده یا اعدام!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت79
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_نهم
من از چشم فرمانده عبور می کنم...
نمی تواند و نمی خواهد مانعم شود.
مادرم، دختر جوانی است، حدود
هفده ساله ،شکل آرزو...
موها و چشمهایش، خیلی شبیه خواهرم آرزوست.
یک معصومیت خاص شرقی!
گوشه ی سلول نشسته، زنان دیگری هم، در بند او، هستند.
مادرم از همه، کوچک تر است، زنِ نگهبان را صدا می کند.
خانم! به خانوادهم خبر دادین من اینجام؟داداشم وکیله... الان باید اینجا باشه.
زن نگهبان می گوید:
حتما بهش زنگ زدن، ولی گمانم تو یکی، وکیل لازم نداری دختر!
با سنگ زدی، صورت جوون مردمو پاره کردی، فحش نجسی ام که دادی!...
اوضاعت با وکیلم، درست نمیشه!
_اون جوون مردم، جلوی درِ زندان، به من حمله کرد!
استادِ من، نامزدمه...
روزنامه ی سلام، کار می کنه،
شنیدم برای اعتراض، بازداشتش کردن!
من از شهرستان اومدم، از حال نامزدم جویاشم. خب نگران بودم!
اون پسرِ لباس شخصی، یه دفعه، شروع کرد به فحش دادن به ما!
با موتورش، داشت می رفت تو شکم من...
مادر من، خودش، همسر شهیده!
اون پسره، به چه حق به من میگه "معاند"؟
من فقط، دو کلمه جوابشو دادم، اما اون منو گرفت زیر لگد!
برای دفاع خودم مجبور شدم یه کلوخ بزنم تو صورتش...
زخمش سطحیه. چیزیش نشده!
باید داداشمو ببینم، برای نامزدم نگرانم.
نگهبان می گوید:
حلال زاده بود!
گمانم دارن صدات می کنن!
مادرم را از سلول بیرون می برند.
برادرش سعید صادقی، فرمانده و آن پسرک لباس شخصی، یاسر، آنجا هستند.
صورت یاسر بخیه خورده، به مادرم نگاه نمی کند.
سعید به مادرم می گوید:
خوبی؟ چرا صورتت کبوده؟
بیرون زدنت یا اینجا؟
مادرم می گوید:
تنم داغونه!
این پسره، انقدر لگد زد تو کلیه هام، نمی تونم وایسم...
یاسر، رویش را برمی گرداند، انگار که چیزی نمی شنود.
فقط بلند، خطاب به فرمانده می گوید:
دشمن این نظام، باید اعدام شه...
کسی که به مرادِ من فحاشی کنه، جاش سینه قبرستونه!
خودم میفرستمش!
فرمانده، به یاسر می گوید:
تو الان برو بیرون!
یاسر داد می زند:
من تا حکمِ این دختر، اجرا نشه، بیرون نمیرم!
اون به من گفت، مزدور!
حالا خدا نشونش میده، مزدور کیه!
مهم نیست که برادرش، دوست شما یا پسر شهید بوده!
خودش که یه ولگرد ضد نظامه!
من اومدم ببینم اگه قراره دادگاهی براش تشکیل شه، زودتر...
مادرم، نگاهش نمی کند...
سعید به خواهرش می گوید:
استادت، حالش خوبه، تعهد داده تا آخر عمر، دیگه کار روزنامه نگاری نکنه...
احتمالا آزاد میشه!
یاسر داد می زند:
ولی این دختر، حکمش تیره!
من شاهد دارم چیا گفت...
اون معانده!
سعید، به یاسر نگاه می کند:
پسرجان، این دختر، هفده سالشه!
نگران نامزدش بود، همون موقع که اینا، پشت در زندان بودن و التماس می کردن عزیزاشونو ببینن، تو رسیدی و شروع کردی این بچه رو زدن!
معاندچیه؟
یاسر می گوید:
و من شاکی خصوصی ام سردار...
رضایت نمیدم!
حکم معاند، حبس ابده یا اعدام!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2