#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.
بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.
بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!
سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:
این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!
من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...
حتی از دست من!
بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :
_تو دیشب منو دوست داشتی!
سرلشکر به او خیره می شود:
_من همیشه تو رو دوست دارم....
بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،
و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...
عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!
و خداوند ، اونو حلال می کنه!
وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.
حالا اینو بدون!
عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.
یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!
یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!
و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.
عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.
تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!
عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !
یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...
و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...
تو وطنتی بناز!
من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!
و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....
همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!
بناز ساکت است...
سرلشکر لبخند می زند:
تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!
خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!
عاشق اون هدفی که هستی، برو.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!
بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟
سرلشکر سر تکان می دهد:
نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!
من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...
اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!
ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!
فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!
تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.
به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!
من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...
باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.
اینو میفهمی سرباز بناز؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت123
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستا_یثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
بناز طوری جلو می آید که انگار می خواهد با گیسوان بلندش، جلوی آفتاب یا جهان را بگیرد.
می خواهد جهان را در آن لحظه، جاودان کند، اما سرلشکر مو روشن، با جهان، همدست است.
بناز وقتی به او می رسد که مرد، کوله بارش را روی شانه انداخته و چون آفتاب دور می شود.
بناز فریاد می زند:
می خوای یه زن تنهارو تو این کوه و کمر ول کنی و بری؟!
سرلشکر برمی گردد و از روی شانه می گوید:
این کوه و کمر خونه ی توئه!
خونه ی من نیست!
من برادرت و زنشو اینجا خاک کردم!
برو پیش روژانو، خودتو نجات بده ...
حتی از دست من!
بناز چند قدم جلو می رود،داد میزند :
_تو دیشب منو دوست داشتی!
سرلشکر به او خیره می شود:
_من همیشه تو رو دوست دارم....
بعنوان دختری که یک بار، ماسکمو رو صورتش گذاشتم و نفسش رو نجات دادم،
و دیشبم، باز نفست قطع شد!
باید کمکت می کردم دختر عزیز...
عشق ورزی بعضی وقت ها، نفس بخشیدن به یه نفر دیگه ست!
و خداوند ، اونو حلال می کنه!
وقتی یه نفر داره میمیره، نفس بخشیدن حلاله.
حالا اینو بدون!
عشق ورزی... یعنی اتفاقی که دیشب، بین من و تو افتاد، یه جور یادگاریه.
یادگاری از دو بار ملاقات ما با همدیگه....
و دو بار نفس مصنوعی من به تو!
یه روزی هم، من به نفس نیاز پیدا
می کنم بناز!
و اون روز، دلم می خواد تو، به من نفس بدی، از نفس جوون و تازه ت.
عشق ورزی همیشه، نشونه ی عشق زن و شوهری نیست عزیز.
تو برای چریک بودن، زاده شدی، نه برای غذا پختن و دیگ سابیدنِ من!
عشق ورزی تو، یعنی اوجِ آزادگی تو بناز !
یعنی می تونی مردی رو دوست داشته باشی،
مردی که تو بچه گی، نجاتت داده و توی جوونی در بدترین زمان سوگت،
هم آغوشِت بوده...
و بعد، هر کدوم باید، آزادانه زندگی کنید!
هر کدوم، راه خودتونو برید...
تو وطنتی بناز!
من یه روز، به نفس جوون تو، نیاز پیدا می کنم دختر خوب!
و اون روز منتظرم که تو هم، نشون بدی که رفیق منی....
همونجور که اون دختری که از چهارده سالگیش، منتظر منه، نشون داد!
بناز ساکت است...
سرلشکر لبخند می زند:
تو برای گردگیری، جارو، آشپزی، منتظر یه مرد بودن و مدام بچه زاییدن، بدنیا نیامدی!
خودت، اینو خوب می دونی که عاشق چی هستی!
عاشق اون هدفی که هستی، برو.
حتی بخاطرش بمیر.... مثل من!
بناز می گوید:
برای اون دختر می خوای بمیری؟
سرلشکر سر تکان می دهد:
نه! ای کاش عشقی که به خاکم داشتم، به اون دختر داشتم!
من این خاک رو، حتی از مسلک و حکومتش، بیشتر دوست دارم.
این راز ، بین ما باشه...
اینجایی که من الان وایسادم ، خاک من نیست، خاک توست بناز!
ازش مراقبت کن...
من رفیقتم، روی من حساب کن!
فقط کافیه صدام کنی، می دونی کجا پیدام کنی!
تو هم همیشه رفیق من باش، من به تو نیاز پیدا می کنم.
به قدرتت، انرژیت، به شورت، جوونیت و شجاعتت!
من برای اون دختر برنمی گردم، برای خاکم برمی گردم!
چیزای زیادی فهمیدم...
باید خاکم رو نجات بدم، از چیزهایی که داره آلوده ش می کنه.
اینو میفهمی سرباز بناز؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت123
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2