#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...
پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...
آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...
فرمانده ی قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!
مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این دختر، معذب می شود.
با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!
کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟
این ها را سعید صادقی می داند که به اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.
کمی دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟
لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.
بیرون می رود...
مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.
دخترک، بناز، ناآرام است...
_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.
_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!
_چرا نگام نمی کنی؟
مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.
دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، یک جمله را مدام تکرار می کرد:
داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!
و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده بودند...
دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....
_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!
این جمله را دیشب گفته بود...
مرد خاکسپاری را تمام کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.
دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟
مرد لبخند می زند...
بناز مثل بچه ها سوال می کند...
مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....
_یعنی گولم زدی؟ نه!....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!
_ما نمی تونیم. تو زنِ...
_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اونفقط...
مگه من خوب نبودم برات؟
_مساله این نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش منتظرمه!
_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!
بناز، یک قدم جلو می آید...
انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را می گیرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...
پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...
آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...
فرمانده ی قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!
مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این دختر، معذب می شود.
با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!
کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟
این ها را سعید صادقی می داند که به اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.
کمی دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟
لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.
بیرون می رود...
مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.
دخترک، بناز، ناآرام است...
_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.
_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!
_چرا نگام نمی کنی؟
مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.
دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، یک جمله را مدام تکرار می کرد:
داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!
و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده بودند...
دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....
_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!
این جمله را دیشب گفته بود...
مرد خاکسپاری را تمام کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.
دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟
مرد لبخند می زند...
بناز مثل بچه ها سوال می کند...
مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....
_یعنی گولم زدی؟ نه!....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!
_ما نمی تونیم. تو زنِ...
_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اونفقط...
مگه من خوب نبودم برات؟
_مساله این نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش منتظرمه!
_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!
بناز، یک قدم جلو می آید...
انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را می گیرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2