@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...
نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛
در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!
جلوی نوید میاید:
_پیاده شو !
نوید آرام است.
_بچه ها را کجا بردی؟
نوید خونسرد جواب میدهد:
کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!
نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!
ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!
رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....
مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛
رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!
نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....
نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !
مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!
رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!
خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!
نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!
نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......
نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!
از زیر بته عمل اومدی ضاله؟
کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!
مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛
رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛
بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....
چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....
رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....
مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟
رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2
#رسول_گرامی_ص :
هر کس انسانی را نجات دهد ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی ؛ همه ی جهانیان را کشته است......
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...
نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛
در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!
جلوی نوید میاید:
_پیاده شو !
نوید آرام است.
_بچه ها را کجا بردی؟
نوید خونسرد جواب میدهد:
کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!
نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!
ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!
رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....
مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛
رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!
نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....
نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !
مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!
رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!
خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!
نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!
نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......
نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!
از زیر بته عمل اومدی ضاله؟
کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!
مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛
رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛
بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....
چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....
رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....
مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟
رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2
#رسول_گرامی_ص :
هر کس انسانی را نجات دهد ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی ؛ همه ی جهانیان را کشته است......
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟
شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!
من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....
با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:
دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!
من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!
گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....
مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !
دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!
شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛
گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟
شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....
علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛
از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !
اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....
فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!
اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛
اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!
خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....
مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛
نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !
مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!
شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.
از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!
شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......
گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....
منو یادت نیست مادر؟
گفتم : نه !
گفت : دخترم !
محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!
گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....
من گمت کردم!
من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !
چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟
شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!
من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....
با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:
دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!
من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!
گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....
مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !
دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!
شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛
گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟
شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....
علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛
از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !
اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....
فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!
اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛
اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!
خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....
مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛
نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !
مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!
شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.
از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!
شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......
گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....
منو یادت نیست مادر؟
گفتم : نه !
گفت : دخترم !
محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!
گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....
من گمت کردم!
من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !
چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#مدار_صفر_درجه
#سکانس_آخر_سریال
شکل دیگری از اجرای شعر انتهای فیلم
#روز_هشتم
به کارگردانی :
#ژاکو_فان_دورمل
1996
اما با تغییر خط آخر:
و خدا روز آخر ؛ #جورج را آفرید!
که در این سکانس زیبا ؛ استفاده از شعر انتهای فیلم روز هشتم و تغییر سطر آخر آن ؛ خوش نشسته است.
بیشک این سکانس سریال ؛ یکی از
#زیباترین سکانسهای هنر تصویر ایران است.
با بازیهای درخشان
#شهاب_حسینی
#ناتالی_متی
و هنر #کارگردانی_حسن_فتحی_گرامی
#کارگردان : #حسن_فتحی
و #نویسنده : #حسن_فتحی
#سال_پخش : 1386
#چیستایثربی
#سکانس
#دیالوگ_خوب
#شعر_سینمایی
#فیلم
#سریال
#بازیگران
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#مدار_صفر_درجه
#سکانس_آخر_سریال
شکل دیگری از اجرای شعر انتهای فیلم
#روز_هشتم
به کارگردانی :
#ژاکو_فان_دورمل
1996
اما با تغییر خط آخر:
و خدا روز آخر ؛ #جورج را آفرید!
که در این سکانس زیبا ؛ استفاده از شعر انتهای فیلم روز هشتم و تغییر سطر آخر آن ؛ خوش نشسته است.
بیشک این سکانس سریال ؛ یکی از
#زیباترین سکانسهای هنر تصویر ایران است.
با بازیهای درخشان
#شهاب_حسینی
#ناتالی_متی
و هنر #کارگردانی_حسن_فتحی_گرامی
#کارگردان : #حسن_فتحی
و #نویسنده : #حسن_فتحی
#سال_پخش : 1386
#چیستایثربی
#سکانس
#دیالوگ_خوب
#شعر_سینمایی
#فیلم
#سریال
#بازیگران
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
یک خاطره ی کوچک
#یاد_استاد
#دکتر_قیصر_امین_پور
در دستشویی؛ به دیوار تکیه داده بودم.... گریه میکردم..تحملم تمام شده بود.....
به دستشویی رفته بودم ؛ تا کسی اشکم را نبیند.
من مجله ی #سروش_هفتگی ؛ معاون دبیر هنری بودم؛ تازه هجده سالم شده بود!
در واقع ؛ چهارده صفحه در هفته ؛ مطالب ادبی و هنری را شخصا و بدون کمک فرد دیگری ؛ باید پیدا ؛ ویرایش و چاپ میکردم....
باز معاون بیکار و بهانه گیر مجله به من گیر داد و از ویرایشم غلط گرفت ؛ و لحنش بسیار توهین آمیز بود !....مثل همیشه! ....
در حالی که اصلا ویرایش بلد نبود!
چشم دیدن مرا نداشت!
با #دمپایی در اداره راه میرفت ! یک دختر هجده ساله ؛ معاون دبیر بخش ادب و هنر !
چه غلطها از دید او !.....
و چون خود دبیر بخش من ؛ شغل ثابت دیگری در بنیاد فارابی داشت ؛ بیشتر کارها به عهده ی من بود...
از دستشویی بیرون آمدم...داشتم با دستمال چشمهای خیسم را پاک میکردم. ناگهان استادم را دیدم!
#قیصر عزیز که سردبیر #سروش_نوجوان بود و من کارمند آنها نبودم....و حتی طبقه ی ما در اداره ؛ متفاوت بود!
همیشه؛ همه چیز را حس میکرد !
هیچ چیز نپرسید : فقط گفت : بعضی آدمها فقط میخواهند حرفی زده باشند ؛ کم ارزشتر از آنند که بخاطرشان روزت راخراب کنی!...اما یک خواهش دارم....
گفتم : بله استاد؟
گفت : تو در دانشگاه ؛ خیلی ساده و متین میایی ؛ میتوانم خواهش کنم اینجا رژ پر رنگ نزنی ؟!
اینها ؛ این کارهای ساده ی تو را بهانه میکنند!...بهانه دستشان نده ! نگذار با این بهانه ها ؛ جلوی خلاقیتت را بگیرند !
گفتم : استاد ؛ برای لجبازی با اینها ؛ رژ میزنم !
گفت : لجبازی ات را در آثارت بریز ؛ جایی بریز که حاصلی برایت داشته باشد ؛ نه بدتر اعصابت را خرد کند!...
همان شب ؛ شعر #چند_اتفاق_ساده را نوشتم شعری که خیلی سر و صدا به پا کرد و چندین جا تقدیر شد ؛ و برای خواندنش از من در مراسم ؛ دعوت میکردند....
پدرم هم تعجب کرده بود ؛ گفت : اینو چه جوری نوشتی؟! خیلی خوبه!....
ولی یادت نره ؛ اول درس...#روانشناسی!...
منبع الهامم در آن شعر #استادم بود !
دیگر هرگز در ادارات دولتی ؛ رژ پر رنگ نزدم! هر بار از چیزی ؛ عصبانی شدم ؛ به جایش #شعر_گفتم....یا #قصه نوشتم....
#مرسی_استاد
تو جاودانی و ما از یاد میرویم....
#چیستا_یثربی
روز رهاییت از زندان تن مبارک ! حالا تو نفس جهانی...
#چیستایثربی
#شعر_معاصر_ایران
#خاطرات
#قیصر_امین_پور
#چند_اتفاق_ساده
از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
یک خاطره ی کوچک
#یاد_استاد
#دکتر_قیصر_امین_پور
در دستشویی؛ به دیوار تکیه داده بودم.... گریه میکردم..تحملم تمام شده بود.....
به دستشویی رفته بودم ؛ تا کسی اشکم را نبیند.
من مجله ی #سروش_هفتگی ؛ معاون دبیر هنری بودم؛ تازه هجده سالم شده بود!
در واقع ؛ چهارده صفحه در هفته ؛ مطالب ادبی و هنری را شخصا و بدون کمک فرد دیگری ؛ باید پیدا ؛ ویرایش و چاپ میکردم....
باز معاون بیکار و بهانه گیر مجله به من گیر داد و از ویرایشم غلط گرفت ؛ و لحنش بسیار توهین آمیز بود !....مثل همیشه! ....
در حالی که اصلا ویرایش بلد نبود!
چشم دیدن مرا نداشت!
با #دمپایی در اداره راه میرفت ! یک دختر هجده ساله ؛ معاون دبیر بخش ادب و هنر !
چه غلطها از دید او !.....
و چون خود دبیر بخش من ؛ شغل ثابت دیگری در بنیاد فارابی داشت ؛ بیشتر کارها به عهده ی من بود...
از دستشویی بیرون آمدم...داشتم با دستمال چشمهای خیسم را پاک میکردم. ناگهان استادم را دیدم!
#قیصر عزیز که سردبیر #سروش_نوجوان بود و من کارمند آنها نبودم....و حتی طبقه ی ما در اداره ؛ متفاوت بود!
همیشه؛ همه چیز را حس میکرد !
هیچ چیز نپرسید : فقط گفت : بعضی آدمها فقط میخواهند حرفی زده باشند ؛ کم ارزشتر از آنند که بخاطرشان روزت راخراب کنی!...اما یک خواهش دارم....
گفتم : بله استاد؟
گفت : تو در دانشگاه ؛ خیلی ساده و متین میایی ؛ میتوانم خواهش کنم اینجا رژ پر رنگ نزنی ؟!
اینها ؛ این کارهای ساده ی تو را بهانه میکنند!...بهانه دستشان نده ! نگذار با این بهانه ها ؛ جلوی خلاقیتت را بگیرند !
گفتم : استاد ؛ برای لجبازی با اینها ؛ رژ میزنم !
گفت : لجبازی ات را در آثارت بریز ؛ جایی بریز که حاصلی برایت داشته باشد ؛ نه بدتر اعصابت را خرد کند!...
همان شب ؛ شعر #چند_اتفاق_ساده را نوشتم شعری که خیلی سر و صدا به پا کرد و چندین جا تقدیر شد ؛ و برای خواندنش از من در مراسم ؛ دعوت میکردند....
پدرم هم تعجب کرده بود ؛ گفت : اینو چه جوری نوشتی؟! خیلی خوبه!....
ولی یادت نره ؛ اول درس...#روانشناسی!...
منبع الهامم در آن شعر #استادم بود !
دیگر هرگز در ادارات دولتی ؛ رژ پر رنگ نزدم! هر بار از چیزی ؛ عصبانی شدم ؛ به جایش #شعر_گفتم....یا #قصه نوشتم....
#مرسی_استاد
تو جاودانی و ما از یاد میرویم....
#چیستا_یثربی
روز رهاییت از زندان تن مبارک ! حالا تو نفس جهانی...
#چیستایثربی
#شعر_معاصر_ایران
#خاطرات
#قیصر_امین_پور
#چند_اتفاق_ساده
از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi (ویسلاوا یا (ویسواوا شیمبورسکا__شاعر و مقاله نویس لهستانی.برنده نوبل ادبی نودو شش
1923_2012
#چیستایثربی
هم اکنون با شعری خاص در پیج دوم #اینستاگرام_چیستا_یثربی
1923_2012
#چیستایثربی
هم اکنون با شعری خاص در پیج دوم #اینستاگرام_چیستا_یثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند ! چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!...نگاه نکردن به هیچ چیز...آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!
کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!... کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛ دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛ زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت : مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟! پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:
سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟گفت:من پنج ساعته رو پله ام...گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.
کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
"اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛ ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.
حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام.مولف است.
ادرس کانال قصه :🔽
@chista_2
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند ! چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!...نگاه نکردن به هیچ چیز...آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!
کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!... کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛ دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛ زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت : مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟! پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:
سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟گفت:من پنج ساعته رو پله ام...گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.
کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
"اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛ ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.
حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام.مولف است.
ادرس کانال قصه :🔽
@chista_2
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!...
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی...یه بیماری قدیمی؛ اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره...تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛ خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون...گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛ تا کم کم بدنش خواب میرفت...اول جدی نگرفتیم...ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد....دیگه نتونست سر پا باشه....از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز...
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن....
هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی...
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!
حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛ فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال... والیبالیست بوده ؛ ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود! چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد....آنجا بود ؛ حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد :؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!....و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!
کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!...
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی...یه بیماری قدیمی؛ اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره...تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛ خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون...گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛ تا کم کم بدنش خواب میرفت...اول جدی نگرفتیم...ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد....دیگه نتونست سر پا باشه....از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز...
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن....
هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی...
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!
حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛ فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال... والیبالیست بوده ؛ ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود! چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد....آنجا بود ؛ حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد :؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!....و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!
کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_پنجم
پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله...فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت: میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم....میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛ چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.
عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟
مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛ پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!
گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام...ببخشید ؛ حواسم نبود !
گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم : الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.
گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !
گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟
گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!
مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه...
مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله.....
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛
حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! ...مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !
گفتم:خجالت میکشم خب!...لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
# داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری ؛ فقط با ذکر نام نویسنده ؛ ممکن است
کانال داستان های چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi کانال رسمی جیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_پنجم
پس مریم ازدواج کرده و بچه داشت! حس صورتش اصلا نشان نمیداد!
گفت:بفرمایید تو ! گفتم :نه دیگه دیر وقته؛ الان ممکنه دختر خاله م بیاد.مریم گفت :اتفاقا میخواستم درمورد ایشون با شما صحبت کنم؛ گفتم : درباره ی مینا؟!
گفت:بله...فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.روی مبل نشستم. صدای تک سرفه های حامد ؛ از اتاقش می آمد. عسل داشت کتلتها را میخورد.مریم گفت: میدونم فامیلتونه ؛ و دوستش دارید ؛ برای همین هم بهتون میگم....میدونید مینا خانم ؛ امروز اومد از من پول قرض خواست.گفت ؛ باید برای خودش دارویی بخره؛ چون داروهاش ؛ خونه جا مونده؛ من بش دادم ؛دختر جوونه ؛ خوب نیست با جیب خالی بره بیرون. اما بعد؛ از پنجره دیدم سوار موتور یه آقایی شد که اون پایین ؛ منتظرش بود!
همسایه پایینم ؛گمانم دید. چون از پنجره آویزون شده بود! پسره کلاه کاسکت داشت؛صورتشو ندیدم ؛ اما به نظرم اونم کم سن بود.
گفتم بهتون بگم؛ فقط اطلاع داشته باشید.قصد فضولی نداشتم.
عسل گفت؛ مامان بش گفتی دعوا شد؟نگران شدم .گفتم : دعوای چی؟
مریم نگاه تندی به عسل انداخت و گفت: چیز مهمی نبود ! سر کوچه موتورشون گرفت به چادر یه خانمه؛ البته خانمه چیزیش نشد ؛ اما خیلی جیغ و داد کرد. آخر ؛ پسره نمیدونم چقدر پول بش داد تا زنه رفت ! پول زیادی تو جیب پسره بود!
گفتم: ممنونم! دخترای جوونن دیگه! باید باش حرف بزنم ؛ خواستم بلند شوم؛ گفت: یه چای با مابخورید. تا آمدم تعارف کنم ؛ به آشپزخانه رفت. عسل گفت :والیبال بلدی ؟ گفتم : نه! گفت:دایی حامدم بهم قول داده ؛ یادم بده.گفتم :چه خوب!
و حواسم نبود که حامد با ویلچرش وارد اتاق شده است؛ حامد گفت: سلام ! گفتم: سلام...ببخشید ؛ حواسم نبود !
گفت :ما این بچه رو یواشکی آوردیم اینجا؛چون پدرش دنبالشه ؛ فعلا مریم از دست شوهرش؛ فراریه؛ میخوام خواهش کنم ؛ جایی نگید بچه ای اینجاهست. گفتم : الان؟ الان دیگه ؛ همه ی محل میدونن که !ولی من هیچی نمیگم. حامد گفت : پدرش قدرتمنده. انقدر نفوذ داره که بچه رو بگیره ؛ مریمم طلاق نمیده ؛ گفتم؛ نمیشه رفت دادگاه؟ حامد گفت: اون مرد ؛ یه تنه یه دادگاهه خودش!
سکوت کردم ؛ او هم سکوت کرد.
گفتم :شما دوست نداری بامن حرف بزنی؟ گفت :نه ؛ مشکل اینه نمیدونم چی بگم! من یه عمر فقط درباره توپ حرف زدم و والیبال !
گفتم: فضولی نباشه ؛ اما مریم خانم چرا میخوان جدا شن؟
گفت:شوهرش ؛ هنرجوی خود مریمو صیغه کرده؛ یواشکی!
مریم میفهمه. شوهره گفته : صیغه که گناه نیست ! یه مدت سرگرمی مرده؛ بعدم زن صیغه ای میره! دعواشون میشه...
مریم همون شب ؛ کلی کتک خورد؛ بعد با بچه فرارکرد. دو بار پیداشون کرد؛
گفتم:امیدارم اینبار پیدا شون نکنه! حامد گفت: طلاقشو میگیرم ؛ گفتم: بله! انشالله.....
و به دیوار خیره شدم و خدا خدا میکردم ؛ مریم زودتر بیاید ؛
حس غریبه بودن داشتم ؛ یک چای که انقدر طول نداشت ! ...مرد گفت: جالبه ! من باشما حرف نمیزنم ؛ شاکی میشید ؛ اماشما حتی نگاهمم نمیکنید !
گفتم:خجالت میکشم خب!...لبخند زد و گفت: خجالت؟ خجالت از چی؟! اولین بار بود لبخندش را میدیدم.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
# داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری ؛ فقط با ذکر نام نویسنده ؛ ممکن است
کانال داستان های چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi کانال رسمی جیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
هنوز از او یکزن خالی نشده، ناگزیرم از تعبیر خواب یک گل سرخ................ کاش تمام تو یک نامه ی کوچک میشد میان دستان پستچی تا پشت در خانه ام میرسید...
#مریم_الله_وردی
از میان کامنتهای پست اخر پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پست
#خواب_گل_سرخ
@Chista_Yasrebi
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#مریم_الله_وردی
از میان کامنتهای پست اخر پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پست
#خواب_گل_سرخ
@Chista_Yasrebi
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
چیستایثربی:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !
در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.
درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد...عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!
چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟
گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!
گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟
گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !
گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!
گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم...
گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم....
گفتم : راحت باش ؛
گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا....اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام...
همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده... انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه....
شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟
گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!
گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !
گفتم : امشب که نه؟!
گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم... ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم...
در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.
گفت: میدونم...
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !
گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره...من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من...عاشقشم!
حرفی نداشتم....به دیوار تکیه دادم که نیفتم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام
#نویسنده ؛ امکان پذیر است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#کانال_قصه_های_چیستایثربی
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !
در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.
درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد...عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!
چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟
گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!
گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟
گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !
گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!
گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم...
گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم....
گفتم : راحت باش ؛
گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا....اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام...
همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده... انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه....
شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟
گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!
گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !
گفتم : امشب که نه؟!
گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم... ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم...
در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.
گفت: میدونم...
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !
گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره...من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من...عاشقشم!
حرفی نداشتم....به دیوار تکیه دادم که نیفتم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام
#نویسنده ؛ امکان پذیر است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#کانال_قصه_های_چیستایثربی
@chista_2
#عاشق_شدن
پست فردا_صفحه رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
فیلمی درباره ی عشقی ناگهان و دردناک
مریل استریپ و رابرت دنیرو
بازیهای درخشان
کامل کلیپ در کانال می آید
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
پست فردا_صفحه رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
فیلمی درباره ی عشقی ناگهان و دردناک
مریل استریپ و رابرت دنیرو
بازیهای درخشان
کامل کلیپ در کانال می آید
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#عاشق_شدن
فیلمی بابازی
رابرت دنیرو و مریل استریپ
اکنون
پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
فیلمی بابازی
رابرت دنیرو و مریل استریپ
اکنون
پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان واقعا از همه ممنونم☺☺☺همه لطف دارید و خواهید داشت و قبلا هم لطف خود را به من ثابت کرده اید.حیف که در خودم تبعیدم و ناباورانه در دسترس نیستم!!!! که تک تک جواب دهم اما میدانید که همه را میخوانم و ممنون و قدردانم.... 💜💜💜💜با سپاس/عشق /و آرزوی نجات در ماهی که مثلا نباید به کسی ستم کرد.مثلاااااااااااااا..... مثل زندگی مان..... همه چیزمان مثلا است😂😂
در جواب به کامنتهای پر شور شما در پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
در جواب به کامنتهای پر شور شما در پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#فریاد_زیر_آب
#بر اساس پست
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#داریوش_اقبالی
فیلمی از
#سیروس_الوند
#ترانه : #فریاد_زیر_آب
#ترانه_سرا : #ایرج_جنتی_عطایی
#آهنگساز : #بابک_بیات
#تنظیم : #واروژان
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#بر اساس پست
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#داریوش_اقبالی
فیلمی از
#سیروس_الوند
#ترانه : #فریاد_زیر_آب
#ترانه_سرا : #ایرج_جنتی_عطایی
#آهنگساز : #بابک_بیات
#تنظیم : #واروژان
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
دوستانی که بدن و بیان خوبی دارند ، از ۱۵ تا ۲۵ سال ، لطفا رزومه خود را به دایرکت پیج رسمی من ارسال فرمایند. عکس فراموش نشود.
انتخاب بازیگران فرم تاترم ، هفته ی آینده است.
به هیچ وجه رزومه های تلگرام خوانده نمیشود. فقط دایرکت پیج رسمی من
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پیج_رسمی
ممنون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
انتخاب بازیگران فرم تاترم ، هفته ی آینده است.
به هیچ وجه رزومه های تلگرام خوانده نمیشود. فقط دایرکت پیج رسمی من
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#پیج_رسمی
ممنون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi