چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#قسمت36
#خواب_گل_سرخ


هم اکنون روی پیج رسمی اینستاگرام من است.
ببخشید ؛ امروز نت نداشتم ؛ اکنون هم با نت خط به زحمت ؛ ارسال شد ....

آدرس پیج رسمی
#اینستاگرام من
Yasrebi_chista
است.

موفق باشید


کانالهای معتبری که با نام من ؛ قصه را گذاشته اند ؛ لطفا کمی صبوری کنند.

پیشاپیش سپاسگزارم....از شوق ؛ باور و انتظار همه !... از من و قصه ی من!


و این خیل شب بیداران در صفحه ی من ! ساعت پنج ؛ بعد از نیمه شب !....



به دلایلی ؛ نوشتن این قسمت در فضای مجازی ؛ جان کندن بود ! جان کندنی که از آن میگریختم...

...مجبورم این قسمت را ؛ به
#محسن تقدیم کنم ! ...مجبورم ....

با
#احترام به
#قلم و آنچه با آن مینویسند...



#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی