Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m