امشب ؛ خیلی بد شد....خوب است ناهید خانم نشنید. یعنی امیدوارم نشنیده باشد!.....به خودش هم گفتم....گفت:نه.پشتتان به من بود....نشنیدم !!!
دکتر رفته بودیم.....نزدیک خانه ی پدری! ناگهان ؛ دخترم را گم کردم.سرما خورده بود... ترسیدم.....داد زدم نیایش !.....دیدم داخل کوچه ی خانه ی بزرگ و قدیم پدری پیچید.خانه ای که شاید یکی دو بار بعد از مرگ پدر ؛ همزمان با تولدش ؛ داخل آن را دیده بود! پشت در بزرگ خانه ایستاده بود و به آن نگاه میکرد.داد زدم :
به چه حق اومدی تو این کوچه ؟ جلوی این خونه؟...گفت : میخواستم شکلشو یادم بیاد...کنترلم ازدستم رفت!..گفتم :.یک مرد آنجا مرده..یک پدر ! بی دلیل! سر شصت سالگی ! شاید هم با دلیل ؛ و من دلیلش را میدانم ...و باید خفقان بگیرم !!! و سکوت کنم.....آنوقت شیدا و صوفی مینویسم! و مردم فکر میکنند چقدر خوشبختم!.....حق نداری....حتی بعد از مرگ من ؛ حق نداری به اینجا و این خانه ی مهجور و ماتم زده ی پشت درختان ؛ نزدیک شوی!....هنوز بوی پیراهن پدرم ؛ کوچه را پر کرده..."چیستا زنده نمیمانم....."
وقتی عصرها چنارهای جلوی خانه را ؛ آب میداد....وقتی بزرگمردی از درون میشکست....مثل درختها! نه.تو حق نداری به یادم.بیاوری ! هیچکس حق ندارد....از دستش دادیم و من ؛ شیدا و صوفی مینویسم!..
صدای فریادم آنقدر بلند بود که مردم نگاهم میکردند ! چه کسی از دل کس دیگر خبر دارد؟ همان موقع صدای مهربانی ؛ ساکتم کرد.درست پشت سرم بود....
"خانم یثربی.من ناهید فالورتانم...همه ی مطالب و داستانهایتان را میخوانم.این هم دخترم ؛ رهاست ..."
لبخند به لبم آمد.باز عکسی دیگر در کنار فالور عزیز دیگر.....ناهید نازنین با رهای زیبایش ... و چقدددددددرررررر......خاطرات خون به پا میکنند!...چقدر خنجر میزنند!...این خون ؛ بند نمی آید!.....بند نمی آید !...
#چیستایثربی
#گیشا
#محله_گیشا
#تهران
#اسفند_نودوچهار
خون به پا میشود......
@chista_yasrebi
دکتر رفته بودیم.....نزدیک خانه ی پدری! ناگهان ؛ دخترم را گم کردم.سرما خورده بود... ترسیدم.....داد زدم نیایش !.....دیدم داخل کوچه ی خانه ی بزرگ و قدیم پدری پیچید.خانه ای که شاید یکی دو بار بعد از مرگ پدر ؛ همزمان با تولدش ؛ داخل آن را دیده بود! پشت در بزرگ خانه ایستاده بود و به آن نگاه میکرد.داد زدم :
به چه حق اومدی تو این کوچه ؟ جلوی این خونه؟...گفت : میخواستم شکلشو یادم بیاد...کنترلم ازدستم رفت!..گفتم :.یک مرد آنجا مرده..یک پدر ! بی دلیل! سر شصت سالگی ! شاید هم با دلیل ؛ و من دلیلش را میدانم ...و باید خفقان بگیرم !!! و سکوت کنم.....آنوقت شیدا و صوفی مینویسم! و مردم فکر میکنند چقدر خوشبختم!.....حق نداری....حتی بعد از مرگ من ؛ حق نداری به اینجا و این خانه ی مهجور و ماتم زده ی پشت درختان ؛ نزدیک شوی!....هنوز بوی پیراهن پدرم ؛ کوچه را پر کرده..."چیستا زنده نمیمانم....."
وقتی عصرها چنارهای جلوی خانه را ؛ آب میداد....وقتی بزرگمردی از درون میشکست....مثل درختها! نه.تو حق نداری به یادم.بیاوری ! هیچکس حق ندارد....از دستش دادیم و من ؛ شیدا و صوفی مینویسم!..
صدای فریادم آنقدر بلند بود که مردم نگاهم میکردند ! چه کسی از دل کس دیگر خبر دارد؟ همان موقع صدای مهربانی ؛ ساکتم کرد.درست پشت سرم بود....
"خانم یثربی.من ناهید فالورتانم...همه ی مطالب و داستانهایتان را میخوانم.این هم دخترم ؛ رهاست ..."
لبخند به لبم آمد.باز عکسی دیگر در کنار فالور عزیز دیگر.....ناهید نازنین با رهای زیبایش ... و چقدددددددرررررر......خاطرات خون به پا میکنند!...چقدر خنجر میزنند!...این خون ؛ بند نمی آید!.....بند نمی آید !...
#چیستایثربی
#گیشا
#محله_گیشا
#تهران
#اسفند_نودوچهار
خون به پا میشود......
@chista_yasrebi