Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#فراموشی
#مهدی_یراحی
ساعتی دیگر
#خواب_گل_سرخ
#قسمت58
در
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
منتشر میشود
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#مهدی_یراحی
ساعتی دیگر
#خواب_گل_سرخ
#قسمت58
در
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
منتشر میشود
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
ما میدانیم چه هستیم ؛
اما
نمیدانیم چه خواهیم شد!
#شکسپیر
#نمایشنامه_هملت
مربوط به
#خواب_گل_سرخ
#قسمت58
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
اما
نمیدانیم چه خواهیم شد!
#شکسپیر
#نمایشنامه_هملت
مربوط به
#خواب_گل_سرخ
#قسمت58
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
سارای من!
سارای طفلکی!
او نمی تواند حرف بزند، بگذار من جای او حرف بزنم...
من آوا، دختری متولد ۱۳۷۹.
حالا من سارا هستم، کنار همسرم...
او با مسلسلش مشغول است.
به او نگاه می کنم!
تمام اتفاقات دیشب واقعی بوده؟!این همسرِ من است؟
آنچنان غرق تماشای مسلسل است، که دنیا را از یاد برده!
_به منم یاد میدی؟
_چیو؟
_شلیک کردنو!
_آسونه، اما تو لطیف تر از این حرفایی!
لطیف، ظریف، لوس!
_لوس؟!
برای چی به من میگی لوس؟
مرد می خندد!
نمی دانم چرا!
و نمی دانم چرا به من می گوید لوس؟
تا دیروز، دختر شجاعی بودم که با سنگ، خواهرم را، از دست سه سرباز مسلح، نجات داده بودم!
از دیشب، چیز زیادی یادم نمی آید...
همه چیز، میان آن رودِ تاریک، چون یک رویا بود!
اگر نور ماه نبود، حتی بعضی لحظه ها را هم، بیاد نمی آوردم!
گاهی چهره اش بیادم می آید و فکر می کنم خواب دیده ام!
دوباره به او نگاه می کنم...
_واقعی بود؟
با تعجب نگاهم می کند.
_چی؟
نمی دانم بگویم کلمه ی "لوس"، یا"دیشب"! یا "ما"؟!
مرد دوباره می پرسد:
چی واقعی بود؟
و بعد دوباره می خندد!
_دختر ترسوی لوس!
باز، این کلمه را گفت!
_چرا هی این کلمه رو میگی؟
تا دیروز، بنظرت لوس نبودم!
دکتری شجاع بودم، که منو برای کارای جاسوسی می فرستادی تو اتاق دشمنات!
دوباره با چنان نگاه سیل آسایی نگاهم می کند که لال می شوم!
چرا از این مرد می ترسم؟!
من از این مرد می ترسم، از اسلحه ی او می ترسم...
یاد سه مرد سرباز بعثی می افتم که به بناز، حمله کردند و اسلحه ای شبیه همین داشتند.
من از اسلحه می ترسم...
یاد برادرم می افتم که سلاخی شد و مردانی که به اتاق او و زنش، حمله کردند، اسلحه داشتند، اسلحه ای شبیه همین!
من از اسلحه می ترسم...
یاد پدرم می افتم، که در جنگ کشته شد، با اسلحه ای شبیه همین!
من از اسلحه می ترسم!...
من از تمام مردانِ اسلحه به دست جهان می ترسم...
پس چرا عاشق یکی از این مردان، شدم؟!
چرا یک عمر، دلم می خواست، زندگی او، مالِ من باشد؟!
کسی را نجات داده؟
چه کسی را؟...
دنیا را نجات داده؟
کدام دنیا را؟!...
باید بدانم این عشق چیست که هم می خواهم و هم می ترساندم!
و چرا، من امروز، به دخترک لوس تبدیل شده ام؟
اسلحه را از دستش می گیرم...
داد می زند: یواش، خطرناکه!
می گویم: مواظبم، یه عمر اینو تو دست خواهرم دیدم!
من از خواهرم هم، می ترسم!
ناگهان یاد زیبایی نفسگیرِ بناز می افتم.
زیبا اما پر از خشم...
زمانی خواهرم، عشقِ من بود و حالا من، از او هم، می ترسم!
مرد می گوید: بناز شجاعه!
می گویم: و من لوسم؟
تا دیروز که شجاع بودم، اسیرِ دست جاسوسای تو، که بخاطر تو، هر کاری می کرد!
نه! من بهارم، باغم، تنم جوانه می زند، می دانم!
اما نگاه این مرد، مثل طوفان است امروز!
باغ را خشک می کند...
چرا حالا، از او می ترسم؟
چه اتفاقی بین ما افتاده که یادم نیست؟
می خواهد ببوسدم، با اسلحه در دستم، روی شن های داغ!
چرا دلشوره دارم؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت58
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
سارای من!
سارای طفلکی!
او نمی تواند حرف بزند، بگذار من جای او حرف بزنم...
من آوا، دختری متولد ۱۳۷۹.
حالا من سارا هستم، کنار همسرم...
او با مسلسلش مشغول است.
به او نگاه می کنم!
تمام اتفاقات دیشب واقعی بوده؟!این همسرِ من است؟
آنچنان غرق تماشای مسلسل است، که دنیا را از یاد برده!
_به منم یاد میدی؟
_چیو؟
_شلیک کردنو!
_آسونه، اما تو لطیف تر از این حرفایی!
لطیف، ظریف، لوس!
_لوس؟!
برای چی به من میگی لوس؟
مرد می خندد!
نمی دانم چرا!
و نمی دانم چرا به من می گوید لوس؟
تا دیروز، دختر شجاعی بودم که با سنگ، خواهرم را، از دست سه سرباز مسلح، نجات داده بودم!
از دیشب، چیز زیادی یادم نمی آید...
همه چیز، میان آن رودِ تاریک، چون یک رویا بود!
اگر نور ماه نبود، حتی بعضی لحظه ها را هم، بیاد نمی آوردم!
گاهی چهره اش بیادم می آید و فکر می کنم خواب دیده ام!
دوباره به او نگاه می کنم...
_واقعی بود؟
با تعجب نگاهم می کند.
_چی؟
نمی دانم بگویم کلمه ی "لوس"، یا"دیشب"! یا "ما"؟!
مرد دوباره می پرسد:
چی واقعی بود؟
و بعد دوباره می خندد!
_دختر ترسوی لوس!
باز، این کلمه را گفت!
_چرا هی این کلمه رو میگی؟
تا دیروز، بنظرت لوس نبودم!
دکتری شجاع بودم، که منو برای کارای جاسوسی می فرستادی تو اتاق دشمنات!
دوباره با چنان نگاه سیل آسایی نگاهم می کند که لال می شوم!
چرا از این مرد می ترسم؟!
من از این مرد می ترسم، از اسلحه ی او می ترسم...
یاد سه مرد سرباز بعثی می افتم که به بناز، حمله کردند و اسلحه ای شبیه همین داشتند.
من از اسلحه می ترسم...
یاد برادرم می افتم که سلاخی شد و مردانی که به اتاق او و زنش، حمله کردند، اسلحه داشتند، اسلحه ای شبیه همین!
من از اسلحه می ترسم...
یاد پدرم می افتم، که در جنگ کشته شد، با اسلحه ای شبیه همین!
من از اسلحه می ترسم!...
من از تمام مردانِ اسلحه به دست جهان می ترسم...
پس چرا عاشق یکی از این مردان، شدم؟!
چرا یک عمر، دلم می خواست، زندگی او، مالِ من باشد؟!
کسی را نجات داده؟
چه کسی را؟...
دنیا را نجات داده؟
کدام دنیا را؟!...
باید بدانم این عشق چیست که هم می خواهم و هم می ترساندم!
و چرا، من امروز، به دخترک لوس تبدیل شده ام؟
اسلحه را از دستش می گیرم...
داد می زند: یواش، خطرناکه!
می گویم: مواظبم، یه عمر اینو تو دست خواهرم دیدم!
من از خواهرم هم، می ترسم!
ناگهان یاد زیبایی نفسگیرِ بناز می افتم.
زیبا اما پر از خشم...
زمانی خواهرم، عشقِ من بود و حالا من، از او هم، می ترسم!
مرد می گوید: بناز شجاعه!
می گویم: و من لوسم؟
تا دیروز که شجاع بودم، اسیرِ دست جاسوسای تو، که بخاطر تو، هر کاری می کرد!
نه! من بهارم، باغم، تنم جوانه می زند، می دانم!
اما نگاه این مرد، مثل طوفان است امروز!
باغ را خشک می کند...
چرا حالا، از او می ترسم؟
چه اتفاقی بین ما افتاده که یادم نیست؟
می خواهد ببوسدم، با اسلحه در دستم، روی شن های داغ!
چرا دلشوره دارم؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2