@chista_yasrebi چه افتخاریست #تگ شدن توسط شما دوستان...وقتی که پایان قسمت صدودوم
#او_یکزن ؛ چنین بر دلتان نشسته است.حالا خودم هم بیشتر دوستش دارم.
#چیستایثربی
#او_یکزن
#پایان_بندی_قسمت_102
#او_یکزن ؛ چنین بر دلتان نشسته است.حالا خودم هم بیشتر دوستش دارم.
#چیستایثربی
#او_یکزن
#پایان_بندی_قسمت_102
دوستان عزیزم
#طرفداران داستان
#او_یکزن
امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....
فقط ذکر یک نکته :
قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....
من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...
بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....
107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.
بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....
اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....
منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....
من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....
بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....
یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#طرفداران داستان
#او_یکزن
امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....
فقط ذکر یک نکته :
قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....
من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...
بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....
107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.
بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....
اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....
منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....
من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....
بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....
یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
در حال سخنرانی
#پایان_نمایش
روی صحنه ؛ در کنار بازیگران
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#پایان_نمایش
روی صحنه ؛ در کنار بازیگران
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
#معتبرترین_نسخه
این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....
لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@chista_2
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
#معتبرترین_نسخه
این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....
لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@chista_2
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
اين همون تابلوي دم در ظهيرالدوله است...خانم ها فلان ساعت،آقايون فلان ساعت...اين يعني من يك مشكل جنسيتي دارم با اين نگاهِ مشكوك...اين يعني به من يك تراپيست معرفي كنيد!و جالب تر از اون لرزيدن يونگ در قبره از تفسير آنيما و آنيموسِ خانوووم! امان از اين كانال هاي تلگرام كه سوادِ قلابي خورانده به ملت.
و از صميم قلب كه كم قربان و صدقه مي روم "قربونتون برم" كه اين همه صداقت واقعا در دنيايِ ما جايي ندارد.وقتي مي گوييد مادرم نوشته بود چيستا به اتاقم نياد! خب در دنياي نقاب ها مادرِ همه قديسه و پدرِ همه پيامبر است و همه در صلح و صفا هستند و اما نمي فهمم اين همه اختلال و خشم پس از كجا مياد!!؟ بانو جانم عزيزم "انسان "بوسه به عرياني و بي ريايي ات...ممنونم كه هنوز اميدوارم كرديد به انسان
خيلي حرف و نكته هست كه خب زمانش نيست! اميدوارم به عنوان شاگردِ شما مجال ديدارتون رو داشته باشم و تمام قد در مقابلتون مي ايستم و بهتون احترام ميذارم چرا كه خودتون رو نفس مي كشيد! اينكه عصا قورت نداديد و كلامتون حتي كلامِ خودِ شماست و به نظر آن حاج خانوم ليدي گونه نيست در قلب من كاملا ستودني ست ❤️
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
#میترا_ابراهیمی
#پایان_پست_میتراابراهیمی
و از صميم قلب كه كم قربان و صدقه مي روم "قربونتون برم" كه اين همه صداقت واقعا در دنيايِ ما جايي ندارد.وقتي مي گوييد مادرم نوشته بود چيستا به اتاقم نياد! خب در دنياي نقاب ها مادرِ همه قديسه و پدرِ همه پيامبر است و همه در صلح و صفا هستند و اما نمي فهمم اين همه اختلال و خشم پس از كجا مياد!!؟ بانو جانم عزيزم "انسان "بوسه به عرياني و بي ريايي ات...ممنونم كه هنوز اميدوارم كرديد به انسان
خيلي حرف و نكته هست كه خب زمانش نيست! اميدوارم به عنوان شاگردِ شما مجال ديدارتون رو داشته باشم و تمام قد در مقابلتون مي ايستم و بهتون احترام ميذارم چرا كه خودتون رو نفس مي كشيد! اينكه عصا قورت نداديد و كلامتون حتي كلامِ خودِ شماست و به نظر آن حاج خانوم ليدي گونه نيست در قلب من كاملا ستودني ست ❤️
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
#میترا_ابراهیمی
#پایان_پست_میتراابراهیمی
@chista_yasrebi
#شب
#سانس_آخر
#پایان_نمایش
سپاس از مردم
نیایش؛ سندس یگانه؛ لیلی سلیمانی و من!
علی سینا هم ؛ کنار من بود که در عکس نیفتاده...
#شب
#سانس_آخر
#پایان_نمایش
سپاس از مردم
نیایش؛ سندس یگانه؛ لیلی سلیمانی و من!
علی سینا هم ؛ کنار من بود که در عکس نیفتاده...
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃🌹🍃
#تراژدی_کمدی چیست؟
#تراژی_کمدی یا
#خوش_سوگنامه
انگلیسی: Tragicomedy
گونهای ادبی آمیخته از فرمهای تراژدی و کمدی است که معمولاً در ادبیات نمایشی دیده میشود. این اصطلاح هم در توصیف آثار تراژدی که از #عناص_کمیک بهره میگیرند و هم دربارهٔ آثار #تراژیک با #پایان_خوش به کار میرود.
از نمودهای برجستهٔ تراژی_کمدی در دوران مدرن میتوان به آثار نمایشی تئاتر ابزورد اشاره کرد. مثل آثار بکت و یونسکو.
#ویکی پدیا و
فرهنگ ادبیات نمایشی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#تراژدی_کمدی چیست؟
#تراژی_کمدی یا
#خوش_سوگنامه
انگلیسی: Tragicomedy
گونهای ادبی آمیخته از فرمهای تراژدی و کمدی است که معمولاً در ادبیات نمایشی دیده میشود. این اصطلاح هم در توصیف آثار تراژدی که از #عناص_کمیک بهره میگیرند و هم دربارهٔ آثار #تراژیک با #پایان_خوش به کار میرود.
از نمودهای برجستهٔ تراژی_کمدی در دوران مدرن میتوان به آثار نمایشی تئاتر ابزورد اشاره کرد. مثل آثار بکت و یونسکو.
#ویکی پدیا و
فرهنگ ادبیات نمایشی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
امروز ، فردا ، و شاید حتی پس فردا
#پایان نسخه مجازی
#خواب_گل_سرخ
در
#اینستاگرام_چیستایثربی
دوستان اینستاگرام من با نام فامیلم شروع میشود.ادرسش در زیر می آید.
#خواب_گل_سرخ
در اعتراض به حرکت ارشاد مشهد که مانع مراسم امضای کتاب و دیدار فالورهایم شد ، پشت درهای بسته ی اینستاگرام انجام میشود...
تا اطلاع ثانوی ، به نشانه ی اعتراض ، اکانت اینستاگرام من ، #خصوصی است هردو اینستاگرامم.
رسمی و خصوصی.
ممنون از همراهی ثابتقدمان
نگویید خصوصی چیست
دانش خود را کمی بالا ببرید!
#خصوصی یعنی فقط فالورهای من در اینستاگرام میتوانند بخوانند!
در اعتراض به حرکت
#اداره ارشاد
#مشهد ، داستان هایم را کنار.خیابان میگذارم.حتی نمایشنامه جایزه گرفته امام رضا را.
عاشقانه تاهشت بشمار
روز را اعلام میکنم.هر کسی میخواهد بیاید بردارد.....من سهم کمی از ناشر دارم ، همان را خیرات میکنم...
صلوات....
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#پایان نسخه مجازی
#خواب_گل_سرخ
در
#اینستاگرام_چیستایثربی
دوستان اینستاگرام من با نام فامیلم شروع میشود.ادرسش در زیر می آید.
#خواب_گل_سرخ
در اعتراض به حرکت ارشاد مشهد که مانع مراسم امضای کتاب و دیدار فالورهایم شد ، پشت درهای بسته ی اینستاگرام انجام میشود...
تا اطلاع ثانوی ، به نشانه ی اعتراض ، اکانت اینستاگرام من ، #خصوصی است هردو اینستاگرامم.
رسمی و خصوصی.
ممنون از همراهی ثابتقدمان
نگویید خصوصی چیست
دانش خود را کمی بالا ببرید!
#خصوصی یعنی فقط فالورهای من در اینستاگرام میتوانند بخوانند!
در اعتراض به حرکت
#اداره ارشاد
#مشهد ، داستان هایم را کنار.خیابان میگذارم.حتی نمایشنامه جایزه گرفته امام رضا را.
عاشقانه تاهشت بشمار
روز را اعلام میکنم.هر کسی میخواهد بیاید بردارد.....من سهم کمی از ناشر دارم ، همان را خیرات میکنم...
صلوات....
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
درباره #پایان_رمان_پستچی
به هر رو چه خوب که چیستا خانم یثربی زن زمانه خودش بود و زیر بار ننوشتن نرفت. اگرچه ظاهر ماجرا اینه که از خودگذشتگی نکرده ولی به نظر من از خودگذشتگی کرده.... اگر نمی کرد این عشق تبدیل به زندانی می شد که حسرت و خشم زندانبانش می شد. شجاعت قابل احترامیه. کار هر کس نیست
از #وبلاگها
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
به هر رو چه خوب که چیستا خانم یثربی زن زمانه خودش بود و زیر بار ننوشتن نرفت. اگرچه ظاهر ماجرا اینه که از خودگذشتگی نکرده ولی به نظر من از خودگذشتگی کرده.... اگر نمی کرد این عشق تبدیل به زندانی می شد که حسرت و خشم زندانبانش می شد. شجاعت قابل احترامیه. کار هر کس نیست
از #وبلاگها
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد#قسمت_9#آخر#چیستایثربی
کریم گفت:بله.میفهمم،آدم رو زنش حساسه!میدونید من هیچوقت ازدواجنکردم،فقط بخاطر اینکه نمیدونستم چه جوری به خانواده زنم بگم این دختر،یعنی خواهرم..پول همهچیز نیست!منم مثل شما،یه زمانی پولداربودم،امابعد،فکر کردم خب که چی؟خانواده م بیشتر بهم احتیاج دارن!کم کم بیخیال کارخونه ها شدم! بابام خیلی مریضه،ترکش تو تنشه، بااون سن رفت جنگ،اما وقتی برگشت،اینا راحت گذاشتنش کنار،چون مدل اونافکر نمیکرد!
وقتی که خونه شمابود،مادرم مرده بود،بابامم مرد بوددیگه!از سرتنهایی،یه خانم بیوه ای روصیغه کرد،نمیخواست باهاش ازدواج رسمی کنه،خانمه،مستمری بگیر شوهرمرحومش بودونمیخواست جلوی سه تاپسر بزرگش،دوباره ازدواج کنه! ولی توچهل وهفت سالگی،از بابام،بچه دار شد،این دختر مریض،همون بچه ست!
اون موقع،بابام به شما نمیگفتکه یه دخترداره!پیش عمه گذاشته بودش،تااینکه عمه مم،عمرشو دادبه شما،و من شدم سرپرست خواهرم،که کمکم بامرگعمه، ناخوشیش شروع شد.من تنهاخانواده خواهرم بودم، بابام خیلی زود،داوطلب شدبرای جبهه!من موندم!چند سال بعد،رفتم جنگ،
خیلی چیزاروبخاطر خواهرم ازدست دادم ومیدم،ولی این دختر،گناهی نداشته!
ازبچگیش،سالها،تو اتاق عمه م بوده،تا کسی از وجودش خبردارنشه!
نه کسی رو دیده،نه مدرسه رفته،نه هیچی!بابام میگه مریضی الانش،کفاره بی توجهیش به دخترشه!حالا هردو مریضن!و من،میبینیدکه!همون کریم دیوونه م!
پدرم گفت:میفهمم!ودستش راروی شانه کریم گذاشت وگفت: ببین من هرچی ازتو،دلخوری داشتم،تموم شد،مساله اینه که ما همه مون تنهاییم!سعی کردیمنباشیم،نشد!حالا،باهم،دوست باشیم!کریم گفت:بله حتما!من همیشه برای شماوخانواده تون احترام قایل بودم،واون خانم بزرگوار،که پشت پنجره مینوشت وبهترین غذاهارو میپخت وهیچوقت نمیذاشت من سردم بشه یا گرسنه م باشه، اینارو حتما یادم میمونه!مامورگفت:خب حالا دیگه بایدبریم!کریم گفت:مگه دنبال یه معتادنبودید؟مامورگفت:برادرای دیگه هستن،من تو رومیبرم!همان موقع،ماموران دیگربه طرف اتاقهای اورژانس،هجوم بردند!منشی دادزد:اتاق دکتر،نه!یه مریض بدحال دارن!مامور،نگاه خشمناکی به منشی انداخت وبالگد،در اتاق دکتر را باز کرد،دکترفریادی کشید!نفهمیدیم چه شد!دکترکف زمین افتاده بود وازدهانش،کف میآمد!مامور گفت:من که کاریش نکردم!کریم گفت:بله،شاید دکتر،مواد بکشه!منماگه تو بچگی،پدرمو،جلوچشمم ازخونه میبردن وبه یه دلیل واهی،اعدامش میکردن،الان شاید،مواد میکشیدم!
دکتر بیچاره،ده سالش بود،وقت اعدام باباش!
خواهرکریم دادزد:خداوندداره میاداینجا،همه بریدبیرون!میخوادبامن درددل کنه!برید#پایان
https://www.instagram.com/p/BoxFqOpn9jh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=7l8x6rp9e78k
کریم گفت:بله.میفهمم،آدم رو زنش حساسه!میدونید من هیچوقت ازدواجنکردم،فقط بخاطر اینکه نمیدونستم چه جوری به خانواده زنم بگم این دختر،یعنی خواهرم..پول همهچیز نیست!منم مثل شما،یه زمانی پولداربودم،امابعد،فکر کردم خب که چی؟خانواده م بیشتر بهم احتیاج دارن!کم کم بیخیال کارخونه ها شدم! بابام خیلی مریضه،ترکش تو تنشه، بااون سن رفت جنگ،اما وقتی برگشت،اینا راحت گذاشتنش کنار،چون مدل اونافکر نمیکرد!
وقتی که خونه شمابود،مادرم مرده بود،بابامم مرد بوددیگه!از سرتنهایی،یه خانم بیوه ای روصیغه کرد،نمیخواست باهاش ازدواج رسمی کنه،خانمه،مستمری بگیر شوهرمرحومش بودونمیخواست جلوی سه تاپسر بزرگش،دوباره ازدواج کنه! ولی توچهل وهفت سالگی،از بابام،بچه دار شد،این دختر مریض،همون بچه ست!
اون موقع،بابام به شما نمیگفتکه یه دخترداره!پیش عمه گذاشته بودش،تااینکه عمه مم،عمرشو دادبه شما،و من شدم سرپرست خواهرم،که کمکم بامرگعمه، ناخوشیش شروع شد.من تنهاخانواده خواهرم بودم، بابام خیلی زود،داوطلب شدبرای جبهه!من موندم!چند سال بعد،رفتم جنگ،
خیلی چیزاروبخاطر خواهرم ازدست دادم ومیدم،ولی این دختر،گناهی نداشته!
ازبچگیش،سالها،تو اتاق عمه م بوده،تا کسی از وجودش خبردارنشه!
نه کسی رو دیده،نه مدرسه رفته،نه هیچی!بابام میگه مریضی الانش،کفاره بی توجهیش به دخترشه!حالا هردو مریضن!و من،میبینیدکه!همون کریم دیوونه م!
پدرم گفت:میفهمم!ودستش راروی شانه کریم گذاشت وگفت: ببین من هرچی ازتو،دلخوری داشتم،تموم شد،مساله اینه که ما همه مون تنهاییم!سعی کردیمنباشیم،نشد!حالا،باهم،دوست باشیم!کریم گفت:بله حتما!من همیشه برای شماوخانواده تون احترام قایل بودم،واون خانم بزرگوار،که پشت پنجره مینوشت وبهترین غذاهارو میپخت وهیچوقت نمیذاشت من سردم بشه یا گرسنه م باشه، اینارو حتما یادم میمونه!مامورگفت:خب حالا دیگه بایدبریم!کریم گفت:مگه دنبال یه معتادنبودید؟مامورگفت:برادرای دیگه هستن،من تو رومیبرم!همان موقع،ماموران دیگربه طرف اتاقهای اورژانس،هجوم بردند!منشی دادزد:اتاق دکتر،نه!یه مریض بدحال دارن!مامور،نگاه خشمناکی به منشی انداخت وبالگد،در اتاق دکتر را باز کرد،دکترفریادی کشید!نفهمیدیم چه شد!دکترکف زمین افتاده بود وازدهانش،کف میآمد!مامور گفت:من که کاریش نکردم!کریم گفت:بله،شاید دکتر،مواد بکشه!منماگه تو بچگی،پدرمو،جلوچشمم ازخونه میبردن وبه یه دلیل واهی،اعدامش میکردن،الان شاید،مواد میکشیدم!
دکتر بیچاره،ده سالش بود،وقت اعدام باباش!
خواهرکریم دادزد:خداوندداره میاداینجا،همه بریدبیرون!میخوادبامن درددل کنه!برید#پایان
https://www.instagram.com/p/BoxFqOpn9jh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=7l8x6rp9e78k
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد#قسمت_9#آخر#چیستایثربی کریم گفت:بله.میفهمم،آدم رو زنش حساسه!میدونید من هیچوقت ازدواجنکردم،فقط بخاطر اینکه نمیدونستم چه جوری به خانواده زنم بگم این دختر،یعنی خواهرم..پول همهچیز نیست!منم مثل شما،یه زمانی پولداربودم،امابعد،فکر کردم خب که چی؟خانواده…
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=