چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#سیزدهم#پستچی#چیستا_یثربی هجده سالگی من
@yasrebi_chista
چند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم."اقلیتید؟"نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش میرسیدند،بهانه میاوردند.کفن چند بخش است؟ نمیدانم !بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد.تاتر درمانی! گفت:میگی بلدی!ببینم چکار میکنی!ممنون دکتر نقوی عزیز.هرکجا که هستی!هر روز قبل از دانشگاه،سری به پادگان میزدم.علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد،نه تماسی بگیرد.مگر ماموریت سری، چقدر طول میکشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟علی من،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بی خبر!حاجی پای تلفن به حراست گفت ،بگو خبری نیست.مشغول عملیاتند!کدام عملیات!مگر تمام نشد؟هنوز در بوسنی جنگی نبود.مگر آزاد کردن دو اسیرچقدر طول میکشید؟چیزی را از من پنهان میکردند.شبها که خسته به خانه میرفتم، در راه فقط دعا میخواندم.یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش میداد.هر چاه ،جوی آب،یا گودالی که میدیدم، خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم.تمام آبها و چاههای زمین به هم میرسند.پس صدای مرابه تو میرسانند.کاش دلم جرعه آبی بود!سحر با سمفونی کلاغها میپریدم.قلبم طبل جنگی قصه میشد.خوابش را دیده بودم!نمیدانم چرا درخواب، ساکت نگاهم میکرد.عاشقانه،پر از درد و سراسیمه.کنارم بود.ولی چیزی نمیگفت.گیسوانم را نوازش میکرد،چیزی نمیگفت.انتظار سخت ترین کار دنیاست علی.وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم!چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمیگفت؟ آنشب،به خانه که رسیدم، تعجب کردم.چند جفت کفش پشت در بود.مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟ در را که باز کردم ،فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.پدرم گفت:بشین چیستا! خدایا!مادرش گفت:علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم.اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه،مجبوره!برای کارش..بایه دختراهل همونجا ،ولی... چیزی نمیشنیدم.به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_سیزدهم
#عکس_هجده_سالگی_چیستا
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سیزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی

مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سیزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی

مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_سیزدهم
#چیستا_یثربی


پلیس ؛ هیچوقت ردی پیدا نکرد!...انگار شبنم ؛ هیچوقت وجود نداشت ؛ انگار ما خیال میکردیم که هست.... یا بوده !....گفتم : خب؟ گفت: میخوام فیلمشو بسازم.تکی! یه فیلم خاص؛... یه جور مستند ؛ با دوربین روی دست! میخوام تو نقش شبنمو بازی کنی! هم حرفای دل ما رو بزنی؛ هم اونو ؛ و شاید؛ اگه باشه؛ اگه هنوز زنده باشه؛ این فیلمو ببینه و برگرده....فیلم؛ برای خارجه؛ نه مجوز میخواد؛ نه کسی خبردار میشه، اسم فیلمم میذارم؛ "شبنم" ! مثل شبنم که زود اومد و زود رفت. تو شبیهشی؛...به خصوص اخلاقت! من پول کارتو ؛ بهت میدم که مجبور نشی جای دیگه ای کار کنی؛ ولی تو باید دربست در اختیار گروه باشی! گفتم : یعنی چی؟ گفت: بیشتر فیلم؛ تو یه خونه ی جنگلی میگذره؛ جایی که شبنم ؛ از اون حیوون ؛ حامله شد...باید با ما باشی... در اختیار ! نمیتونی وسطش جا بزنی؛ بگی نمیام! گفتم: چند نفرید؟ گفت: زیاد نیستیم.من؛ تو ؛ فیلمبردار؛ شایدم ؛ یکی دو تادیگه...فعلا نمیخوام هیچکی خبردارشه ؛ تا فیلم تموم شه.
من دفتر خاطراتشو خوندم ؛ اصل فیلمنامه همونه؛ شبنم نمیدونست کاوه زن و بچه داره ؛ وگرنه هیچوقت باش نمیرفت.کاوه بش دروغ گفته بود؛ حتی عقدشون دروغ بود؛ همه چی؛حتی مردی که جای پدرم بردن و گفتن قیم شبنمه..... عاقد رو گول زدن؛ و بعد اون سقط !... همه رو تو دفترش نوشته! میدونی ؛مثل تو میخندید؛ موقع خنده؛ موهاش میریخت رو چشماش؛ دیگه موهاتو صاف نکن! موی فر ؛ بیشتر بهت میاد.شکل اون میشی! حس میکردم برگ سروها راه گلویم را بسته؛ سوزنی بود و تلخ....؛ انگار تیغ گلویم را میخراشید ؛ آب معدنی روی میز را ؛ با سه قرص جیبم؛ بالا انداختم. گفت: تو که از آب ؛ حالت به هم میخورد! گفتم: تلخی این قرصا رو یه جور باید برد پایین ! حتی شده با یه زهر ماری دیگه ! تا آمد بپرسد چه قرصی؟! گفتم:پس امید داری با این فیلم؛ پیداش کنی؟ گفت: پخش کننده زیاد میشناسم ؛ همه ی دنیا آشنا دارم؛ اگه اسم خودش و من؛ روی فیلم باشه؛ شاید کنجکاو شه فیلم برادرشو ببینه؛ و اونوقت شاید...گفتم: برگرده؟ اگه میخواست برگرده؛ هفت سال وقت داشت!.... راستی؛ چرا نباید به چیستا بگم؟ میتونه تو فیلمنامه کمکت کنه؛ دادزد : چیستا نه! گفتم: چیه؟! اسمش میاد؛ انگار اسم جن شنیدی؟ گفت: تو هنوز چیستا رو نمیشناسی! اگه بفهمه من و تو باهم کار میکنیم ؛ قرارداد باطله! میفهمی؟دارم بت اخطار میدم ! اگه این نقشو بازی کنی؛ از نظر مالی؛ جبران میکنم.کاری میکنم راضی شی! شایدم کارت گرفت؛ معروف شدی!.... لبخند زدم؛ باز بوی سیدنی و آب و ماهی به مشامم خورد.بوی پر مرغ ماهیخوار... گفتم :من هیچوقت نمیخواستم بازیگرشم ؛ هیچوقت! حتی وقتی بهم میگفتن چهره ت خوبه ! گفت؛ یکی دوماه؛ نقش خواهر منو بازی میکنی، بیرون ؛ جلو مردم ؛ تو دفتر؛ همه جا به من میگی داداش! اما من فقط کارگردانتم ؛ تو هم تنها بازیگر فیلمی! بم اعتماد کن دختر خوب! ...
کاش نکرده بودم.کاش با چیستا مشورت کرده بودم.کاش انقدر زود، عاشقش نشده بودم! ولی مگر میشد؟...با آن همه غمی که در نگاهش بود؟.....

#او_یک_زن
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته_از
اینستاگرام رسمی چیستایثربی
#ادبیات


دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری؛ با ذکر نام نویسنده و لینک کانال تلگرام رسمی او؛ بلا مانع است. حقوق نویسندگان ؛ مانند سایر اصناف؛ محترم است.سپاسگزارم.

#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
کانال رسمی


کانال قصه که میتوانید تمام قسمتهای داستان را ؛ آنجا پشت هم ؛ بخوانید....⬇️

@chista_2
کانال قصه
@chista_yasrebiخواب گل سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سیزدهم
#پیج_رسمی

تا نیم ساعت دیگر

دنبال نت میگردم.....👿😳😳😳😳😳
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !

میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....

گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!

به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!

مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....

گفتم : چرا بدبخت؟!

گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟

گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛

اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...

گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....

مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...


گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !

میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...

ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....

گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!

یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....


سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !

سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!

گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !

انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !

با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!


اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!

حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!


ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....

راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...

حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.

گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!

گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی

@Chista_2



کانال رسمی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !

میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....

گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!

به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!

مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....

گفتم : چرا بدبخت؟!

گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟

گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛

اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...

گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....

مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...


گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !

میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...

ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....

گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!

یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....


سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !

سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!

گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !

انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !

با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!


اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!

حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!


ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....

راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...

حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.

گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!

گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی

@Chista_2



کانال رسمی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_سیزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


قطره اشکی از سبزه زاران چشمان آلیس روی گونه اش غلتید.
نمی توانستم آنجا بایستم و ببینم یک مرد، زنی را اذیت می کند...

گفتم: یعنی چی که هر شب، همینه؟

ابل گفت: آلیس خیلی لباس دوست داره، عاشق خریده!
کار ما تو انگلیس این بود که فقط راه بریم و خرید کنیم!

بله من بهش کارت بانکی نمیدم، پولم نمیدم، چون نباید بیاد بیرون یا بشناسنش، ولی خودم هر روز براش لباس میخرم.

این چکمه رو می بینی، من امروز براش خریدم.
لباسشو می بینی، مال فرانسه ست.
می دونی چند خریدم؟
خب، یه روزی که بهت اطمینان کنم، سه اتاق لباساشو نشونت میدم!

گفتم: خب چرا میخری؟!

گفت: چون لازم دارم...
من و آلیس یه قرارداد با هم بستیم، حالا دیگه باید بدونی.
آلیس خودت میگی یا من؟

آلیس گفت: من چیزی یادم نمیاد!
ما قراردادی نبستیم!
تو بهم گفتی تهران تئاتر بازی می کنم...

ابل گفت: همین تئاتره!
آلیس هر شب در قالب یکی از نقش ها میره، میشینه جلوی موبایل من و...

گفتم: نمی خواد بقیه شو بگی!
حتما میذاری فضای مجازی!

گفت: چه اشکال داره؟
مثلا آلیس، مارلین دیتریش میشه و رقص مدل اونو بازی می کنه.
مدونا میشه، مرلین مونرو،‌ همه!...

آلیس بلده خودشو گریم کنه، ما کلی کلاه گیس و لباسای فانتزی جمع کردیم!
آلیس بااستعداده! جای همه ی اونا حرف میزنه و بازی می کنه.
کارشه، تئاتر خونده.

من خرجشو میدم، اون از مهارتش استفاده می کنه.
ما ظاهرا زن و شوهریم، اما قرارمون یه قرار کاریه!
ما می خوایم پولدار شیم و تو می دونی که اینکار نتیجه ش چیه؟!
اینستاگرام داری؟

_بله.

_خب بزن "آلیس در سرزمین عجایب!"

گوشی ام را از جیب درآوردم، باورم نمی شد!
آلیس تقریبا اندازه ی بازیگران معروف خارجی، فالور داشت.
هویتش نوشته شده بود، انگلیسی-ایرانی!

گفتم: خب این چیه؟!
اصلا قشنگ نیست که آدم از همسر خودش توی لحظه های رقص و آواز فیلمبرداری کنه، اونم با این لباسا، بعد بذاره اینستاگرام!

گفت: تعداد لایکارو می بینی!
فالورارو می بینی!
همه عاشقشن...

من اینکارو کردم، من برای آلیس آگهی می گیرم...

خیلی از شرکتای تبلیغاتی حاضرن برای اینکه آلیس فقط عطرشونو تبلیغ کنه، میلیونی بپردازن!

آلیس یه چهره ی محبوب و مشهوره، ولی نباید لو بره!

هیچکس نباید آلیس واقعی رو بشناسه!

آلیس اینجا زندانی نیست، ولی نباید آفتابی شه، چون آلیس، درسرزمین عجایبه!

جایی که هیچکس نمی دونه کجاست و کیه!
مهم اینه مردم دوسش داشته باشن!

می بینی هر کدوم از این فیلما، تو یه دکور خاص گرفته شده.
اینجا تا بخوای اتاق داریم و اون باغ بزرگ!
نقش رو من‌ تعیین می کنم!
این پست رو ببین...

اینجا آلیس، تیلورسویفت شده، ببین چه خوب می خونه! عین خودش!

چیزی به سمت ابل پرتاب شد!

آلیس عطرش را به سمت او پرتاب کرد و از اتاق بیرون دوید...

ابل دیر فهمید که آلیس گریخته است!

حتی اختر شوکه بود!


#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
💙💙💙

چند روز است پشت در ایستاده ام ؛
به امید اینکه باز کنی...

باز کن !
من به تو امید بسته بودم

تو
خندیدن را به من یاد دادی ،
و نترسیدن را ...


از تو من ؛ بد نگفتم ...
تو را کسی نمیشناسد به جز من !
از این زمانه بد گفتم...
باز میکنی ؟

#رمان
#داستان
#قصه

نام داستان #کتاب
#نداشتن
#قصه_خوانی
#رمان_خوانی
#داستان_خوانی

قسمت بعدی
#قسمت_سیزدهم_نداشتن

کانال تلگرام
واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999

#موسیقی
#عشق
#بیگناهی
#متهم
#باتو
#ابی
#ابراهیم_حامدی

#سریال
#فرد_مظنون

#کلیپ و
#نویسنده اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CY-GGseKiuI/?utm_medium=share_sheet