چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#قسمت_بیست_و_هفتم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_هفتم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_بیست_و_هفتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم؛ پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم؛ آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد.. دکتر انگار منتظر من بود. گفت؛ چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم؛ هر کسی قلقی داشت؛ سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم؛ لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه، گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید.؛ گفت: بچه باهوش و قشنگی بود؛ اما وقتی منصور، پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش،.. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود؛ پول نداشت بده؛
شوهرش زندان بود؛ منصور میخواست با زنه معامله کنه؛ سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست؛ زنه بلند شد بره؛ در قفل بود؛ زن بیچاره جیغ میزنه؛ منصور جلوی دهنشو میگیره؛ زنه داشته خفه میشده؛ بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه؛ زنه دست و پا میزنه؛ چنگ میزنه؛ اما منصور موفق میشه.. زور منصور خیلی زیاد بود؛ زنه رو زمین افتاده و منصور مسته؛ تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه... اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه؛ از اونجا پرتش میکنه پایین؛ بهار، همه چیزو میبینه؛ بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین؛ اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه؛ سعی میکنه بره بیرون؛ در قفله؛ هنوز یه گوشواره زن رو زمینه؛ منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود؛ فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده؛ وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم مهجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره؛ از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم؛ خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت؛ مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت؛ میخواست پولی به بهار نرسه؛ حکم مهجوریت دایم میخواست؛ انگار حس کرده بود به زودی میمیره.. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه.اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست؛ برای همینم زنش داده بود به فامیل.. مشکات پسر خاله منصوره؛ میدونستی؟!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستا_یثربی

مشتعلی در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد ؛ گفت : این همه وقت ؛ کجا بودید؟ تصدقتون؛دلمون تنگ شده بود...نگفتید یه سراغی از بابا مشتعلی پیرتون بگیرید؟! به نیکان نگاه کردم ؛نیکان گفت:مرسی مشتعلی جان! شبنم الان خسته ست.تازه از سفر رسیده.مشتعلی انگار تازه متوجه دست نیکان شد ؛ گفت:بمیرم برات ،تو چرا همچین شدی؟ تصادف که نکردی؟ نیکان گفت:نه،چیزی نیست.تو الان برو...من کاری داشتم بت زنگ میزنم.باشه؟...مشتعلی انگار قصد رفتن نداشت. خیره ؛ به من گفت:کسالتتون بهتر شد؟ گفتم : بله ؛ و نمیدانستم چه بگویم... مشتعلی گفت: خوبه! آذوقه که دارین؟ جاده؛ نیم ساعت پیش بهمن اومد! کوه ریزش کرده....فعلا جاده رو بستن...نه کسی میتونه بره ؛ نه بیاد.نیکان سریع شماره گرفت..الو علیرضا، کوفت! .... زنده ای تو ؟ بهمن ماجراش چیه؟ پس رد کردید ! آره ؛ فکر کردم از شرت خلاص شدم! فعلا خفه! چیزی نمیشه! قطع کردوگفت: مشتعلی جان ؛کاری داشتم بت زنگ میزنم.مشتعلی گفت:فقط خدا کنه برقا نره؛ بعداز بهمن ؛ شنیدم برق قطع میشه...شما نترسید شبنم خانم جان.من اندازه ی یه اتاق؛ چراغ نفتی دارم.به زور لبخند زدم.قصد رفتن نداشت.شبنم هر که بود؛ برای او خیلی عزیز بود.نیکان تقریبا به زور ؛ او را تا دم در برد .

"بالاخره رفت!" ؛ گفتم: نرفت؛ بیرونش کردی! گفت:آره؛ ولش میکردی تا شب سرمونو میخورد. اتاق ساکت شد. نیکان گفت:انگار من و تو قسمتمونه با هم تنها باشیم. اول دست من؛ بعد موبایل تو؛بعدش ؛ سر سهراب ...حالام که کوه ریخته!...جاده بسته ست.نه سهراب به این آسونی میتونه برگرده ؛ نه ما میتونیم بریم. ترسیدم : گفتم: چند وقت؟ دستم را ناگهان گرفت:چرا میلرزی؟ من انقدر ترسناکم؟بعد از چند لحظه گفت:منم یه بار اینجوری لرزیدم. بابام بم میگفت:گوجه سبز!...همین یادم مونده؛ شاید برای چشای سبزم بود.عاشقش بودم...عاشقم بود...اون روز که اومدن دنبالش ؛ میلرزیدم..همینجوری ؛ مثل الان تو!....میشه یه کم ؛ زانوهای منو ماساژ بدی؛ دارم از درد میمیرم.گفتم؛ من ؟نمیتونم!....گفت: نه بابا! بت نمیاد!...اهل صیغه میغه ای؟ گفتم:اهل چیزی نیستم. ولی تاحد ممکن ؛به غریبه ها دست نمیزنم...گفت:باشه! بخون اون چند جمله رو!... منم بگم "قبلتک"..... خلاص! دیگه غریبه نیستیم! گفتم: تو دیوونه ای ! فکر کردی عاشقتم؟! مگه دختر سرراهی ام با یه مرد که تنهاشدم ؛ هل کنم؟ فوری ام به تو بگم آره؟! گفت:شوخی کردم بابا ! فقط یه کم زانومو ماساژ بده؛ دردش بابامو درآورد. شلوارش را تا زانو بالا زد ؛ کبود بود؛ گفتم : خون مردگیه ! باید روش آب یخ بذاری ؛ برات درست میکنم ؛ ناگهان داد زد: تو چه مرگته دختر؟ خشکم زد.گفتم: تو چه مرگته؟! گفت:من که میدونم منو دوست داری؛ این اداها چیه؟میخوای بگی خیلی نجیبی؟ از اتاق زدم بیرون...حوصله ی فریادهایش را نداشتم ؛ سرد بود. برف شب پیش یخ زده بود. از دور به بالا نگاه کردم؛ چراغ اتاق سهراب خاموش بود.مثل یک آرزوی خاموش شده......مثل یک ستاره ی مرده.....رابینسون کروزویه در آن جزیره ی غریب؛ وضعش از من بهتر بود ؛ گریه ام گرفته بود.میخواستم فرارکنم ؛ اما در آن برف و جاده ی بسته، کجا؟ در باز شد. به آستانه در تکیه داده و پتویی روی شانه اش انداخته بود....گفت:میخوای مثل دو تا دوست زیر این سقف میمونیم ؛ تا جاده باز شه و خداحافظ....یا میخوای ...یعنی میخوام....یعنی اگه تو بخوای ، بات ازدواج میکنم ؛ همین امروز....عقد رسمی ؛ پیش عاقد ده...توی شناسنامه....کلکی ام توی کارم نیست...تو این ده ؛ همه ما رو میشناسن!....گفتم : ببین من نمیفهمم.....بغضم گرفته بود ؛ گفت : من دوستت دارم دیوونه!....گفتم : چون شکل شبنمم؟ گفت:چون نلی هستی! ...فقط نلی خل خودم......حالا بیا غذا درست کنیم. بعد جوابتو بگو! هر چی باشه؛ عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم....یه چیز خیلی مهم!.....


#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/حروف به انگلیسی


دوستان عزیز ؛ هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام و لینگ تلگرام نویسنده است.ممنون که رعایت میفرمایید.
کانال رسمی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2

که همه قستها پشت هم آمده؛ برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را با هم داشته باشند.درود
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی

دکتر توکلی صدایش را بلند کرد ؛ و گفت :
اصلا من صیغه کرده باشم ؛ آقا اشتباه کردم ؛ تموم شد ؛ رفت...

گفتم : و مریم ؛ چطور دیگه به چنین مردی ؛ دل ببنده ؟

گفت : به یه گیاه عنین دل میبنده !
به من که مرد حسابی ام ؛ بچه ازم داره ؛ غلط میکنه دل نبنده !

میدونی حکم این زن ؛ سنگساره ؟!

دیگر نفهمیدم چه شد.

فقط اصطلاح "گیاه عنین" در گوشم می پیچید ! و چه طنین زشت و ناجوانمردانه ای داشت.

توهین به حامد ؛ با این کلمات چندش آور ؛ برایم غیر قابل تحمل بود !

دیگر یادم نیست چگونه از این سوی میز ؛ به آنسو پریدم ؛ و تفی در صورتش انداختم !

لگدهای او را هم ؛ روی کمر و ریه هایم یادم نیست...

فقط درد ، یادم مانده...درد ؛ درد.....

پشت هم میزد ؛... حتی نفسم در نمیامد که داد بزنم و کمک بخواهم !...

تا اینکه تمام شد !

یک نفر محکم ؛ او را روی زمین خواباند ؛ و تا میخورد کتکش زد ؛

و مدام می گفت :

زورت به زنا رسیده جونور؟ منو بزن ببینم !...
یالله منو بزن ؛ اگه مردی !...


از لای چشمان نیم بسته ام ؛ سایه ی قد بلندش را می دیدم.

توکلی روی زمین افتاده بود ، میگفت :
تو دیگه کی هستی لعنتی ؟... اصلا به تو چه ؟!

میدم پدر همه تونو درآرن !
تا حالا کوتاه اومدم ؛ دیگه نمیام !...

لگدی به کمرش خورد ؛ و فریادش بلند شد.

داد زد : سگ پدر ! خودنویسمو شکستی ! طلا بود !

صدا گفت : خوب کردم ؛ خودتم میشکنم !
نامزد صیغه خونده ی منو ؛ به حد مرگ زدی ؟!

واسه چی رو نامحرم ؛ دست بلند کردی مردک ؟
اونم زن من !...غلط کردی ! جات تو دیوونه خونه ست !

فکر کردی شهر هرته ؛ که با کتک زدن زنا ؛ کارتو جلو میبری؟!

مریم ؛ از همه ش ؛ فیلم برداشته روانی !
حرفاتون ؛...کتک زدن نامزد من !

توکلی از درد لگد سایه ؛ به خودش می پیچید.

سایه ؛ به سمت من برگشت...

محسن بود !
نشست ؛ با دستمالش ؛ خون کنار لب مرا پاک کرد...

انگار نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ؛...
آهسته ؛ زیر لب گفت : کارش تمومه !

تنفس مصنوعی بهت نمیدم !
میدونم خوشت نمیاد نامزد جون !

اورژانس تو راهه ؛ یه راست پزشک قانونی !
ضرب و شتم زن غریبه ؛ جرمش کم نیست !

ببخش زودتر نیامدم ؛ داشتم خون میخوردم...


مریم ، فیلمو لازم داشت ؛ حامد دستمو محکم گرفته بود؛ خواهش میکرد یه کم تحمل کنم ؛ ...

حالا تموم شد قهرمان !
میتونی نفس بکشی ؟!

گفتم : مرسی ! .... نفس کشیده بودم !

نمیدانم قطره اشک لعنتی چه بود که از گوشه ی چشمم روان شد ؛...

با دستمال ؛ برش داشت و گفت :
این دستمال مروارید رو نگه می دارم ؛...

از درد گریه میکنی ؟!
بعید میدونم !... تو و درد و گریه ؟

گفتم : برای زنا گریه میکنم ؛...
زنای بی کسی مثل مریم !

گفت : مریم خدا رو داره ؛ وگرنه
همه ی ما رو ؛ زیر یه سقف جمع نمی کرد اینجا..

صدای بوق اورژانس آمد.
زن همسایه ی پایینی ؛ راه را نشانشان داد ...

دو مرد ؛ با تجهیزات وارد شدند ؛
گفتند :
مضروب کجاست ؟

توکلی گفت : منم ! من...
محسن پوزخند زد !
زیر لب گفت :بدبخت ترسو !

مامور اورژانس گفت : به ما گفتن ؛ یه زنه !
به او نگاهی انداختند ؛معاینه ی سطحی کردند و گفتند :
شما که چیزیت نیست آقا ! بلند شو! ...و به سمت من آمدند...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی

دکتر توکلی صدایش را بلند کرد ؛ و گفت :
اصلا من صیغه کرده باشم ؛ آقا اشتباه کردم ؛ تموم شد ؛ رفت...

گفتم : و مریم ؛ چطور دیگه به چنین مردی ؛ دل ببنده ؟

گفت : به یه گیاه عنین دل میبنده !
به من که مرد حسابی ام ؛ بچه ازم داره ؛ غلط میکنه دل نبنده !

میدونی حکم این زن ؛ سنگساره ؟!

دیگر نفهمیدم چه شد.

فقط اصطلاح "گیاه عنین" در گوشم می پیچید ! و چه طنین زشت و ناجوانمردانه ای داشت.

توهین به حامد ؛ با این کلمات چندش آور ؛ برایم غیر قابل تحمل بود !

دیگر یادم نیست چگونه از این سوی میز ؛ به آنسو پریدم ؛ و تفی در صورتش انداختم !

لگدهای او را هم ؛ روی کمر و ریه هایم یادم نیست...

فقط درد ، یادم مانده...درد ؛ درد.....

پشت هم میزد ؛... حتی نفسم در نمیامد که داد بزنم و کمک بخواهم !...

تا اینکه تمام شد !

یک نفر محکم ؛ او را روی زمین خواباند ؛ و تا میخورد کتکش زد ؛

و مدام می گفت :

زورت به زنا رسیده جونور؟ منو بزن ببینم !...
یالله منو بزن ؛ اگه مردی !...


از لای چشمان نیم بسته ام ؛ سایه ی قد بلندش را می دیدم.

توکلی روی زمین افتاده بود ، میگفت :
تو دیگه کی هستی لعنتی ؟... اصلا به تو چه ؟!

میدم پدر همه تونو درآرن !
تا حالا کوتاه اومدم ؛ دیگه نمیام !...

لگدی به کمرش خورد ؛ و فریادش بلند شد.

داد زد : سگ پدر ! خودنویسمو شکستی ! طلا بود !

صدا گفت : خوب کردم ؛ خودتم میشکنم !
نامزد صیغه خونده ی منو ؛ به حد مرگ زدی ؟!

واسه چی رو نامحرم ؛ دست بلند کردی مردک ؟
اونم زن من !...غلط کردی ! جات تو دیوونه خونه ست !

فکر کردی شهر هرته ؛ که با کتک زدن زنا ؛ کارتو جلو میبری؟!

مریم ؛ از همه ش ؛ فیلم برداشته روانی !
حرفاتون ؛...کتک زدن نامزد من !

توکلی از درد لگد سایه ؛ به خودش می پیچید.

سایه ؛ به سمت من برگشت...

محسن بود !
نشست ؛ با دستمالش ؛ خون کنار لب مرا پاک کرد...

انگار نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ؛...
آهسته ؛ زیر لب گفت : کارش تمومه !

تنفس مصنوعی بهت نمیدم !
میدونم خوشت نمیاد نامزد جون !

اورژانس تو راهه ؛ یه راست پزشک قانونی !
ضرب و شتم زن غریبه ؛ جرمش کم نیست !

ببخش زودتر نیامدم ؛ داشتم خون میخوردم...


مریم ، فیلمو لازم داشت ؛ حامد دستمو محکم گرفته بود؛ خواهش میکرد یه کم تحمل کنم ؛ ...

حالا تموم شد قهرمان !
میتونی نفس بکشی ؟!

گفتم : مرسی ! .... نفس کشیده بودم !

نمیدانم قطره اشک لعنتی چه بود که از گوشه ی چشمم روان شد ؛...

با دستمال ؛ برش داشت و گفت :
این دستمال مروارید رو نگه می دارم ؛...

از درد گریه میکنی ؟!
بعید میدونم !... تو و درد و گریه ؟

گفتم : برای زنا گریه میکنم ؛...
زنای بی کسی مثل مریم !

گفت : مریم خدا رو داره ؛ وگرنه
همه ی ما رو ؛ زیر یه سقف جمع نمی کرد اینجا..

صدای بوق اورژانس آمد.
زن همسایه ی پایینی ؛ راه را نشانشان داد ...

دو مرد ؛ با تجهیزات وارد شدند ؛
گفتند :
مضروب کجاست ؟

توکلی گفت : منم ! من...
محسن پوزخند زد !
زیر لب گفت :بدبخت ترسو !

مامور اورژانس گفت : به ما گفتن ؛ یه زنه !
به او نگاهی انداختند ؛معاینه ی سطحی کردند و گفتند :
شما که چیزیت نیست آقا ! بلند شو! ...و به سمت من آمدند...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هفتم

رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...

در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!

حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.

آمدی طاها!

_آوا جانم!

می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!

در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک‌ گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!

خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!

طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...

زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.

پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه‌ می روند!

می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...

مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...

مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی‌ است و روحم تشنه ی عاشقی..‌.

تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...

بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...

چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!

آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!

بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در‌ باغ تابستانی خدا...

باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.

_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند‌ و مادرت را‌ و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...

دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!

دارد می لرزد...

می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...

در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!

پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در‌ باران دور می شود...

او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!

می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟‌

میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!

و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.

زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!

مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!

زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هفتم

رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...

در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!

حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.

آمدی طاها!

_آوا جانم!

می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!

در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک‌ گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!

خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!

طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...

زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.

پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه‌ می روند!

می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...

مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...

مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی‌ است و روحم تشنه ی عاشقی..‌.

تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...

بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...

چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!

آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!

بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در‌ باغ تابستانی خدا...

باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.

_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند‌ و مادرت را‌ و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...

دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!

دارد می لرزد...

می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...

در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!

پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در‌ باران دور می شود...

او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!

می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟‌

میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!

و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.

زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!

مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!

زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هفتم

رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...

در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!

حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.

آمدی طاها!

_آوا جانم!

می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!

در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک‌ گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!

خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!

طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...

زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.

پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه‌ می روند!

می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...

مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...

مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی‌ است و روحم تشنه ی عاشقی..‌.

تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...

بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...

چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!

آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!

بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در‌ باغ تابستانی خدا...

باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.

_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند‌ و مادرت را‌ و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...

دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!

دارد می لرزد...

می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...

در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!

پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در‌ باران دور می شود...

او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!

می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟‌

میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!

و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.

زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!

مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!

زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!

آیا این هم یک ترفند بود؟

شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...

شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.

در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.

گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!

آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!

اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.

گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!

_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.

_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!

_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!

تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.

به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...

آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.

_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!

_پس من میپرم، بعد تو.

آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.

روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!

بقیه باغ که پر از چمن بود!

به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...

همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!

به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...

آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟

مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.

گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟

آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.

دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.

نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!

پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.

آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.

گفتم:
خونه؟

_یه آلونک داره، ته باغ.

احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.

زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.

احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.

مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!

ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:

خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ