چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#قسمت_بیست_و_هشتم #پستچی
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم... بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت میگذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی.پس درسکوت دنبالم میکردی...حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم.چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.بی خبر از آینده..فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است... و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد... باید قبل یا بعد از کمیته فرار میکردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی: به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی. چقدر ساده بودیم که رفتیم علی. خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
ریحانه نیست! نگرانش بودی. نمیتوانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت. گفتم: نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفتی: پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم شما الان زن دارید کاپیتان. گفت بیا بخون. نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت. دست خط کودکانه ای بود.
الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری. این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام... من باردار نیستم. باردار نفرت توام!. آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم. همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید! خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود.. همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود. سهم دختر خاله بدبختی که مثل کنیز در خانه شما کار کرد. به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پسران محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد؟ گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز عادی نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا میکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد، فردایش این بیچاره را عقد کنی و بروی. کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی و تا وسط دشمن رفتی، واگر حاجی به موقع نرسیده بود، الان حتی تکه های بدنت هم پیدا نمیشد که در قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد! خانه بزرگی را که فروختید، بیشترش ارث پدری من بود! این خانه کوچک دیگر مال من است. از این به بعد با همسرم، سیاوش طرف هستی. دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود. طلاقم و حقم را ازت میگیرد، و چیستا خانم، چون شما هم این نامه را میخوانی، میدانی که کاپیتان جنگ ما، جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما را نداشت؟ چون میترسید جلوی پدر و فامیل تو کم بیاورد! خواهرانه پیشنهاد میکنم، روز خواستگاری بگویی کلتش را از جیبش درآورد! شاید سر مهریه عصبی شود و پدرت را بکشد! کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند. بچه هایت راهم میزند. من فرارکردم، وگرنه مراهم میکشت! یک هفته با غذا و مهربانی گولش زدم تا برای فرار و بردن اسناد خانه آماده شوم... او حواسش به هیچ چیز جز عملیات نیست! کدام عملیات دنیا مانده که نرفته باشد، نمیدانم! مراقب خودت باش خواهر!عاشق قهرمان دیوانه ای شده ای! ریحانه..... سکوتی در اتاق برقرارشد. علی از جایش بلند شد، فردا میام خواستگاری. بعد میرم دنبال طلاقش. یک لحظه از تنهایی مان و حال بد علی ترسیدم.... هرگز او را چنین ویران ندیده بودم !..... به سمت در رفتم. مقابلم سجده کرد و گفت، امشب پیشم بمون وگرنه میمیرم...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#نسخه_اصلاح_شده_و صحیح

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_وهشتم
#چیستا_یثربی

نیکان گفت:من دوستت دارم ؛ دیوونه!..گفتم: چرا ؟ چون شکل شبنمم؟ گفت: چون نلی هستی! نلی خل خودم! حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم. منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.

در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد؛ چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛ نه خواستگاریش را. فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم. ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز ؛ حتی از شکستن دستش ؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش ؛ و حتی بی حسی اش به ریزش کوه و آوار خوشم میآمد. از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین!... آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی!
از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه با درد دستش ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی...بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه! مثل فیلم آخرین سامورایی!... پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود ؛ بوی موهایش را حس میکردم ؛ بوی برف بود روی شاخه های سرو! گفت: کجا میری؟گفتم : میشینم پیازو پوست میکنم؛ تو هم برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون!.... بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت. گفتم:سلام ؛ منم نلی. زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده...کوه ریخته....گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.....نیکان! عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی ریتم تند حرف زده بودم.گفت: پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت...گفتم: اون الان بیمارستانه؛ داستانش مفصله؛ میخواد من زنش بشم؛ زن رسمی! آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟ گفت: خودت میخوای؟ گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛ راحت نمیتونم اعتماد کنم ؛ چیستا گفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم: گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو: هفت! هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم: چرا هفت؟! چیستاگفت: منو ببخش خدایا....فقط بش بگو هفت!....هفت روز.....




#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی
#ادبیات

دوستان عریز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام.نویسنده بلا مانع است.کتاب شابک دارد و حقوق نویسندگان مثل سایر اصناف قابل احترام است.ممنون که رعایت میفرمایید.


آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi

آدرس کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند؛ قصه را از کانال خودش دنبال کنند و همه ی قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.....

درود
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی

بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛ بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند...

و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !

اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.

دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!

اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛...

می خواهد مبارزه کند ؛...می خواهد بجنگد ؛...
می خواهد عدالت باشد ؛...می خواهد مساوات باشد ؛...
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.

دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛...
می خواهد فریاد کند !

حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.

خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم....
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.

حال حامد وخیم تر شده بود...

درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.

دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد...
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !

مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !

محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود...

اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ، شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند...

مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !...

حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !

برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛...
خیلی قوی !...

مینا را می فهمیدم ؛...تنهایی اش را...
مادری که هم زبانش نبود ؛...

مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!

خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.

فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !

نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !...و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.

من هم در خانه به او نیاز داشتم...
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛...
مال مرا نه !

دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛...انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !

ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!

به رفتن پدر ؛...
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !...

فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم...انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی

بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛ بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند...

و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !

اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.

دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!

اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛...

می خواهد مبارزه کند ؛...می خواهد بجنگد ؛...
می خواهد عدالت باشد ؛...می خواهد مساوات باشد ؛...
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.

دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛...
می خواهد فریاد کند !

حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.

خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم....
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.

حال حامد وخیم تر شده بود...

درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.

دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد...
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !

مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !

محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود...

اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ، شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند...

مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !...

حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !

برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛...
خیلی قوی !...

مینا را می فهمیدم ؛...تنهایی اش را...
مادری که هم زبانش نبود ؛...

مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!

خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.

فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !

نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !...و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.

من هم در خانه به او نیاز داشتم...
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛...
مال مرا نه !

دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛...انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !

ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!

به رفتن پدر ؛...
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !...

فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم...انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی


حتی خدا هم درآن لحظه، اگر صورت مرا می دید یا صدای مرا می شنید، شاید یکی از فرشتگان خاصش را صدا می کرد تا به کمک من بیاید...
نمی دانم، شاید فرشته آمده بود!

ابل مثل همیشه نبود!
رفتارش تغییرکرده بود...
مهربان بنظر می رسید و انگار واقعا می خواست کمک کند.

گفت: چرا کاری می کنی که مجبورشم همسایه رو هم گرفتار کنم!

آلیس گفت: ما می دونیم که اون همسایه نیست، رفیقته، برات کار می کنه...
بذار بریم، بذار این دختررو از اینجا ببرم، خودم برمی گردم.

ابل عصبی شد!...

_چرا نمی فهمین؟!
ما یه ماموریت بزرگ داریم!
جهان از کارِ ما تکون میخوره.
ما به قدرت تک تک شما نیاز داریم و این دختر، توانمنده!

به من اشاره کرد!...

گفتم: من برای تو کار نمی کنم!

_اگه جون مادرت در خطر باشه چی؟

ساکت شدم...
درباره ی چه چیز حرف می زد؟
آن بیرون چه اتفاقی افتاده بود؟!
چرا پدر و مادر من هیچ تماسی نمی گرفتند؟
چرا گوشی را جواب نمی دادند؟
جان مادرم؟
جان مادرم چرا در خطر بود؟

نفسم تنگ شد...

گفتم: خب از من چی می خوای؟
من مراسم معارفه انجام نمیدم.

گفت: مراسم معارفه فقط فرمایشیه، من ازت می خوام نقش یه قربانی رو بازی کنی دختر!
و بعد خودت، خیلی چیزا دستت میاد.

_قربانی؟

گفت: آره...
ما تو پیجمون همه جور دختر داریم، همه جور سرنوشت رو دنبال می کنیم، صدها کانال، توییت، فیسبوک، وبسایت و...
برای ما خبررسانی می کنن.
تو باید قربانی شی!
شخصیتی به نام آیدا، دیگه وجود خارجی نخواهد داشت، ولی تو واقعا نمیمیری!

_یعنی چی؟
از نظر مردم که می میرم، آخرش چی؟اسمم رو عوض می کنین؟

_فقط اسمت رو نه...
آیدا کلا میمیره!
و مریم یا یکی دیگه، یه جای دیگه زندگی رو ادامه میده.
تو باید کشته شی، اما ما واقعا نمی کشیمت. این یه نمایشه!

_چه اجباری به این نمایشه؟

_خیلی زیاد!
مردم دارن به ما گوش میدن، حرف مارو دنبال می کنن، اونا ما رو باور کردن، پس باید ما هم قابل اعتماد باشیم، حقیقت رو به اونا بگیم!
باید بگیم‌ چه کسانی می تونن به اونا آسیب بزنن...
نمیشه مستقیم گفت، ولی نمادین و با یه سناریوی خوب چرا...

من یه سناریوی عالی دارم...
ممکنه که تو آخر این قصه کشته شی، ولی هر چیزی که هست تنت و روحت، مال خودته!
بعد، هر کجای دنیا بخوای می تونی بری، با یه اسم جدید، هویت جدید و یه پاسپورت نو...

تقریبا می فهمیدم چه می گوید، ولی نمی خواستم باور کنم.
شنیده بودم با برخی از سیاستمداران دنیا، اینکار را می کنند. همه جا می گویند کشته شده، اما طرف؛ با نام دیگری درجای دیگر و با شکل دیگری زندگی می کند...

من نه سیاستمدار بودم، نه آدم مطرح...
یک دختر معمولی بودم!

ابل، انگار فکر مرا خوانده بود...

گفت: من یه دختر معمولی می خوام، یه دختر که تو خیابون کشته میشه، یه دختری که تصادفی داشته از کلاس میامده!
یه دختری که...

بقیه حرفش را نگفت!
نتوانست...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ