چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
من باز نمیگردم، باز نمیگردم
نمیخواهم به یاد آورم ... #Gipsy_Kings #جیپسی_کینگز ، به معنای پادشاهان کولی، یک گروه موسیقی اسپانیایی است که با سبک منحصربه‌فرد خود در جهان شناخته شده‌است.
اعضای این گروه شامل برادران Reyes و Baliardo است که با یکدیگر نسبت فامیلی دارند و به گفته خودشان از دانش موسیقی آکادمیک بی اطلاع هستند. بسیاری از ملودی‌های ساخته شده توسط این گروه دارای شهرت جهانی است و گروه‌های بسیاری در سراسر جهان از آنها الگو برداری می‌کنند. برخی معتقدند ارزشهای هنری موسیقی این گروه در سایه شناخته شدن به عنوان یک گروه موسیقی پاپ در نظر بسیاری از مخاطبان ناشناخته مانده‌است.
.

دوستان قسمت بعدی داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نیاز به تمرکز و خواندن قسمتهای پیشین دارد تا قسمت 24 در کانال من و #کانال_قصه من ،که لینک آن به کانال رسمی سنجاق شده، آمده است.
و تا27 همینجا.... لطفا ،بدون مرور نخوانید که سوالهای واضح یا احتمالا تکراری، برایتان پیش نیاید.
پیشاپیش، بار دیگر اعلام میکنم که هر گونه شباهت ، میان افراد واقعی و افراد قصه ما، تصادفیست! .

و #سردار یا #فرمانده ، آنکه شما ممکن است حدس بزنید ،نیست!
.
از دیروز ، حدسهای عجیبی شنیده ام و شنیده اند!... .
خداوند ، همه را ببخشد و رستگار کند.
.
من نمیگویم این داستان #واقعی نیست!
.
.قطعا حدس میزنید که چنین سوز دل نوشتنی ، باید به نوعی ، ریشه در واقعیت داشته باشد...
.
.فقط میگویم: دنبال آدمها نگردیم !
.
وگرنه اجازه به خودم نمیدهم که قصه را نشر دهم!
. و اما درباره قسمت 28
لطفا همه قسمت #بیست_وهفت را با دقت بخوانند.
سارا با دیدن فرمانده ، از حال میرود... چرا ؟
هر دو آدمهای رشد یافته و بزرگسالی هستند!
.
ممکن است برخی نکات نهفته در این#داستان، با اعتقادات برخی ، منافات داشته باشد.

سپاسگزارم که به اصل تفاوتهای‌ فردی و واقعیتها احترام میگذارید. من هم دوست نداشتم که بناز ، مورد #تعرض واقع شود! ولی هر روز این اتفاق، در اتاقهای تاریک جامعه، تکرار میشود... بنازهای زیادی در شهر ، روستا، مرز ،
جنگ ، زندانها، و حتی در خانه هایشان ، مورد تعرض خودی و غریبه، واقع میشوند!

فرمانده، با کوبیدن روی قلب بناز و تنفس مصنوعی، جسم او را نجات میدهد.
اما چه کسی ، روح کودکی از دست رفته ی او را نجات میدهد ؟! بااحترام به
روح ‌ادبیات
برای #نجات و رستگاری.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
#رمان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_چیستایثربی
#موزیک
#کلیپ#اسپانیش
#ویدیو
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
.
.#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novelist .

https://www.instagram.com/p/BsxDtlYAaG9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=n5kz9nhkn71p
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34