چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_دوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

به چشمان پر شور صوفی نگاه کردم؛ مرا یاد کسی می انداخت؛ ولی نمیدانم چه کسی! کسی که انگار ؛ جایی عکس یا نیمرخش را دیده بودم.....گفتم : مادرت کیه؟ گفت: بهار موقرمزی که مشکات ؛ موهاشو مشکی میکنه نیست!! گفتم :راستی چرا مشکی میکنه؟ گفت: هم سپیدی رو راحت تر میپوشونه ؛ هم شباهت بهار رو به مادرش بمانی و مادربزرگش غزال، کمتر کسی دلش میخواد اونا رو به یاد بیاره... گفتم: پس مادر تو کیه؟ گفت: چیکارش داری؟ اون بحثش با این خونواده ی شوم جداست؛
... گفتم: الان شک کردم ؛ خانمی که خودشو به من؛ بهارمو مشکی یعنی مادر تو معرفی کرده بود ؛ خیلی جوون بود؛ میتونست یکی از دوستای بزرگتر تو باشه که نقش بازی میکنه؛ اونم فقط برای اینکه ما گول بخوریم... و حدس نزنیم که مادر تو کیه؛ پس حتما مادرت تو این بازی مهره ی مهمیه ؛ که تا حالا همه پنهانش کردن....، شاید کسیه که همه ازش حمایت میکنن... اردشیر اقتداری، با کی میتونه ازدواج کرده باشه؟! خودش یه پسرخونده بود، ارثی نداشت، پر از کینه بود؛ مادرش، زن رییس سابق شوهرش ؛ اکبر مشکات شده بود که اردشیر ؛ ازش متنفر بود؛ آدم باهوشی بود و تو دار.... پس هر دختری جلبش نمیکرد؛ دخترای پولدار اون خانواده هم که محلش نمیذاشتن... باید با کسی عروسی میکرد که مثل خودش پر از نفرت و کینه به اون خونواده باشه؛ کی خدایا؟!.... بمانی که اینجا بود.از اردشیرم بزرگتر بود.... صوفی گفت: اصلا با مادر من چیکار داری؟ گفتم: مادر تو هر کی باشه، حلقه ی مفقوده ی همه این ماجراهاست! کی تو اون خونه از همه بدبخت تر بود؟ صوفی گفت: سوالتو یه جور دیگه بپرس... بگو چه کسی رو، هیچ وقت آدم حساب نکردن؟ نه تو ارث، نه به عنوان یه آدم ؛ یا حتی یه بچه؟ گفتم، ارث! منصور وارث میخواست؛ اما وارث ذکور که پول تو خونواده بمونه؛ برای همینم ؛ وقتی الهه ازش دوری کرد، رفت... مطمئنم رفت و دوباره ازدواج کرد؛ به امید فرزند پسر... اما از الهه فقط یه دختر داشت؛ دریا... که نمیخواست وارثش باشه. حاملگی الهه هم دروغ بود؛ نقش بازی میکرد که حامله ست؛ که منصورو کمی بیشتر نگه داره، به امید فرزند پسر... اما چرا...؟! چه رازی بود؟ الهه که از شوهرش متنفر بود؛ چرا میخواست یه کم بیشتر نگهش داره؟! صوفی خندید و گفت: برای اینکه یه وقت با یه رقیب ازدواج نکنه! هر کس دیگه ای بود ؛ اشکال نداشت!.... با رقیب الهه نه! گفتم: آره، زنا فقط از رقیبشون بدشون میاد؛ حتی اگه اون مردو دوست نداشته باشن، هرگز رقیب نمیخوان! الهه داشت طول میداد که منصور با سمانه ازدواج نکنه؛ صوفی گفت: آفرین! چون الهه میدونست سمانه داره از ایران میره ؛ از خداش بود! با ادای حاملگی فقط میخواست زمانو بخره که منصور قبل از رفتن سمانه ؛ بهش پیشنهاد ازدواج نده !؛ گفتم: ولی نتونست؛ با ماجرای تجاوز مشکات و پیدا شدن بمانی، الهه دیگه حوصله نقش حامله بازی کردن نداشت؛نگرانیهای جدیدی داشت...یه خواهر شوهر مخفی و ناتنی.....الهه دیگه حتی حاضر نبود منصور رو ببینه.... منصورم رفت و سمانه رو گرفت. مادر تو چی؟ کدومشونه؟ کدومیکی از زنای دردکشیده ی این خانواده ؟ گفت: پای مادر منو وسط نکش! اون به اندازه کافی تقاص پس داده؛ بسشه!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

https://telegram.me/chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم .

! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!

اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...


کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد...

کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....


به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم!

زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!


من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟

گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری !
بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم !

کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه!

منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن...

سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...

گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا خورد اونور خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.

گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛

گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...

مخلصیم داش شهرام!

#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.

گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.

با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...

فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.

چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.

شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.

عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...

همه را این پسر داشت !

یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.

البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.

آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !

گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !

محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:


" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "

آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!

گویی همه جا بودند و نبودند...

داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !

من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.

ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.

تا اینکه آن روز رسید...

شب سوم ماندن ما بود.

محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.

روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !


قلبم لرزید !...

یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟

جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !

خب مادرم چه ؟

مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.

می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.

پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.

و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !

و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..

دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !

دست کم به محسن حس داشتم...

دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...

اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :

بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.

گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.

با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...

فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.

چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.

شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.

عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...

همه را این پسر داشت !

یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.

البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.

آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !

گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !

محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:


" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "

آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!

گویی همه جا بودند و نبودند...

داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !

من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.

ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.

تا اینکه آن روز رسید...

شب سوم ماندن ما بود.

محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.

روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !


قلبم لرزید !...

یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟

جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !

خب مادرم چه ؟

مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.

می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.

پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.

و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !

و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..

دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !

دست کم به محسن حس داشتم...

دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...

اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :

بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_دوم

برف نیست، باد نیست، باران نیست...

این چه کسی است که در سحرگاه تاریک، به آب کف آلود رودخانه، سنگ می اندازد؟!

فرمانده ی ایرانیست‌‌‌!
اینجا کجا و او کجا؟

اینجا، نه خانه ی اوست، نه پایگاهش.

اینجا کجای دنیاست؟
منتظر چیست؟
منتظر کدام رزم؟

سارا، آهسته مثل پروانه ای، نزدیک می شود، آنقدر نرم می آید که فرمانده، غافلگیر می شود.

_سلام آقا‌!

_من همسرتم...
هنوز، منو آقا صدا می کنی‌؟!
اون شب، به اسم خودم صدام می کردی!

شِکم سارا، هنوز کوچک است...
فرمانده بی اختیار، به آن خیره می شود.

سارا، پیراهن نرم سفیدی به تن دارد.
مثل قاصدک، شال نازکش را باد، بیرحمانه، عقب می زند...
عطر گیسوانش، با عطر گل های یک روزه ی کوهستان، درهم می آمیزد.

مرد می گوید:
همه چیزو بهت گفتن‌؟

_چیزایی که باید می گفتن‌‌.

_و تو باور کردی؟

_من به دلم نگاه می کنم...
تا وقتی عاشقت باشم، فقط صدای خودتو باور م یکنم!
بهم گفتن سرلشکر شدی...

_گوش کن عزیزم!
همین الان که ما داریم حرف می زنیم، چند نفرشون می تونن از اون پنجره ی کذایی، ما رو ببینن...

فقط می دونم اصلِ کاری، خواهر درویشه!
اون از بچگی، طرد شده!
چون می تونسته چیزایی رو ببینه که دیگران نمی بینن...
مجبور شدم کاری کنم‌،‌ البته موقت...

_چی؟

_ اونا قدرت هایی دارن، ولی منم، دست‌ بسته نیستم.
داستانش مفصله...
از خدا مَستوری می خوام‌...
و اونا موقتا، هیچی نمی بینن، تا یه مدت... نه همیشه!

من توی جنگ، چند شب ماه مُحرم، برای‌ غواصامون، از خدا مستوری، خواستم و شد...
بعدش، گاهی تکرار شد...
وقتی پاک باشم، وقتی برای خدا، خالص باشم...

از این به بعد، من و تو، باید در مستوری، همو ببینیم..
می دونم سخته، ولی هیچکس نباید بفهمه که ما هنوز، زن و شوهریم!

_چرا منو نمیبری خونه ت؟

_اونجا تحت نظره سارا...
امن نیست!
بچه هام و خواهرم، هنوز بهت عادت ندارن، بهت سخت می گذره، چون منم، خونه نیستم‌!

من تا وقتی تو بخوای کنارتم، توی خونه ای که فقط برای تو میسازم!
فقط باید، یه راز بمونه.

هر وقت اونا دارن نگاهت می کنن‌ و هر وقت من نتونستم کاری کنم‌ که مستور بشیم، باید با هم دعوا کنیم...
اونا، باید فکر کنن ما دشمنیم!
میفهمی؟

_چرا؟

_چون همه شون می خوان این وصلت، بهم بخوره، خانمی!
من کشورمو دوست دارم و شغل جدیدو، قبول کردم!
توی این شغل، باید، ناپدید باشم، و همه ش در سفر!
باید، مدام از یه جا برم‌ جای دیگه!
مثل سایه.
تو با بچه، نمی تونی با من‌ باشی، خطرناکه!

حالام، خواستن تو روطلاق بدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و با یه ایرانی هم‌ سطح خودم، فامیل شم!
قبول نکردم، فقط، بشون گفتم تو برام‌، تموم شدی‌، حتی به سعید!

می دونم، تو هم، خواهرتو دوست داری، ولی بناز، منو، یه آدمکش دست‌ نشانده می دونه‌‌، نه یه سرباز!
الان بیا بغلم... وقت کمه!

و سارا، به آغوش او، پناه می برد...
گویی پروانه ای، کوهی را آرام‌ می کند.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی