#داستان_کوتاه
#من_و_مارکز
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم
کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...
او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.
دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!
از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟
گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.
گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟
گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!
گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟
گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...
گفت: بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!
مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟
گفتم: صیغه نامه می خواد!
گفت: صیغه چیه؟
گفتم: یه جور نامه ست.
گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.
گفتم: نه، نامه از من می خواد!
گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!
گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.
به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م محضره الان!
بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!
مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!
گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!
مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!
گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.
مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!
و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#من_و_مارکز
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم
کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...
او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.
دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!
از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟
گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.
گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟
گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!
گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟
گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...
گفت: بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!
مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟
گفتم: صیغه نامه می خواد!
گفت: صیغه چیه؟
گفتم: یه جور نامه ست.
گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.
گفتم: نه، نامه از من می خواد!
گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!
گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.
به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م محضره الان!
بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!
مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!
گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!
مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!
گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.
مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!
و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi