چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
چیستایثربی:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی

در اتاق ؛ با مریم و عسل نشسته بودیم و منتظر کوچکترین صدایی از طبقه ی پایین بودیم !


در آپارتمانشان بسته بود. آن دو مرد چه میگفتند؟ چرا صدایی نمیامد؟! و همین نگرانی ما را بیشتر میکرد.

درست ؛ یک ربع بعد ؛ زنگ در به صدا درآمد. مینا بود ؛ خدا را شکر ! در پایین را باز کردم ؛ و بعد در بالا را.
مینا خیلی ویران به نظر میآمد...عمدی جلوی مریم چیزی نپرسیدم ؛ گفت ؛ میرود دوش بگیرد و بخوابد ؛
حس میکردم همه ی عمرم ؛ همیشه حواسم به همه ی آدمها بوده ؛ جز خودم!
نه ناهار خورده بودم ؛ نه شام ! و الان برای استرس تنهایی آقا حامد ؛ حالم بد بود!

چند دقیقه بعد گوشی مریم زنگ خورد؛ حامد بود؛ مریم به اتاق دیگر رفت تا عسل نشنود ؛ زود برگشت ؛ ساکت بود. گفتم : چی شده؟

گفت: رفته! گفتم : چه طور راحت قبول کرد؟!

گفت:طبقه ی اول اینجا رو اجاره کرده! گفتم : یعنی میخواد اینجا بمونه؟


گفت:شما نمیشناسیش! هیچکی نمیشناستش به جز من ؛ که میدونم چه موجود خطرناکیه !
گفتم : پس مطمین باشین برای شما جاسوس میذاره که مدام چکتون کنه ! باید یه مدت ؛ همینجا بمونین ؛ دست کم تا دادگاه !

گفت: آخه شما خودتم ؛ هزار تا مشکل داری!

گفتم :چیزی نیست که! شاید یه روزم من به شما احتیاج پیدا کردم...

گفت: فقط یه چیز کوچیک! نمیدونم چطوری بگم....
گفتم : راحت باش ؛

گفت:من نباید از این خونه بیرون برم فعلا....اون حتما منو میپاد ؛ وسایل ما و پولام...

همه چیز تو خونه ؛ پیش حامده... انداختشون تو انباری ؛ تا شوهرم نبینه....

شما میتونی خرد خرد چیزایی رو که میخوام ؛ از حامد بگیری؟

گفتم : اگه پول بخواین؛ من فعلا دارم!

گفت: نه! لباسای عسل ؛ مدارک و داروهامو میخوام !

گفتم : امشب که نه؟!

گفت:من قرصامو کلا جاگذاشتم با کیفم... ببخش تو رو خدا !
حاضر بودم بمیرم و دوباره ؛ طبقه ی پایین نروم ! دلم نمیخواست حتی یک دقیقه با حامد تنها باشم ؛ حس غریبی بود؛ اما حال مریم را بدون قرص دیده بودم ؛ باید میرفتم ؛ و رفتم...

در را آهسته زدم ؛ میدانستم طول میکشد تا با ویلچرش برسد؛ در را باز کرد؛ سلام دادم و گفتم : اومدم دنبال کیف و داروهای مریم.

گفت: میدونم...
و در را پشت سرم بست و قفل کرد.
گفتم: چرا در رو قفل کردید؟!
لبخند تلخی زد ؛ دستش را به دیوار تکیه داد.انگار عرق سردی کرده بود.
گفت: یه کم باید حرف بزنیم !

گفتم: درباره ی چی؟
گفت: سکوت میکنی تا حرف من تموم شه ؛ حتی اگه مخالف بودی ؛ لطفا حرف نزن ! بعد از من ؛ نوبت حرف زدن تو !
مریم ؛ خواهر من نیست! گفتم: خب کی شماست؟
گفت: دختر عموی منه و کسی رو توی این دنیا نداره...من میخوام ازش محافظت کنم ؛ کاری که از بچه گیش میکردم ؛ فقط یه سال ایران نبودم ؛ شوهرش دادن ؛ من...عاشقشم!
حرفی نداشتم....به دیوار تکیه دادم که نیفتم!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی



هرگونه اشتراک گذاری ؛ با ذکر نام
#نویسنده ؛ امکان پذیر است.

کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ



#کانال_قصه_های_چیستایثربی
@chista_2
دوستان عزیزم
قسمت26 و 27
#خواب_گل_سرخ
اکنون در پیج رسمی
#اینستاگرام من منتشر شد.


دوستان کانال تا ساعتی دیگر میتوانتد قصه را از کانال قصه دنبال کنند ؛ فقط به خاطر تقاضاهای بیشمار دوستانی که درگیر قصه هستند ؛ به آن علاقه دارند ؛ اما اینستاگرام ندارند!....

فقط به خاطر احترام به علاقه مندی ؛ و شوق آنها به قصه و ادبیات......

وگرنه به هیچ وجه نمیخواستم ؛ دیگر قصه ای در کانال بگذارم....اما :

رهگذرها گناهی ندارند.....

بااحترام
#چیستایثربی
@chista_2
#کانال_قصه_های
#چیستا_یثربی




آدرس اینستاگرام رسمی من :

yasrebi_chista