چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود

من آوا هستم، چشمانم را می بندم.
خواب می بینم که مردی به من نزدیک می شود، دستم را می گیرد و می گوید بیا، تو با ما هستی، تو جزء گروه ما هستی!

چشمانم را باز می کنم، طاها، کنارم نشسته و افسرده به نظر می رسد...

می گویم: چی شده؟!

_تو اصلا به من توجه نداری!
حس می کنم دیگه مثل روزای اول، دوستم نداری.

_نه طاهاجان، تو تمام زندگی منی!

_یه زمانی شاید بودم، از بعد اینکه آب بُردت اون روستای مرزی، یه جوری شدی!انگار سرنوشت تمام آدما، برات مهمه، جز من!

_آخه اون آدما، داستانای عجیب غریبی دارن...

_به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟
بذار زندگیمونو کنیم...
مگه چند سال زنده ایم آوا!
حالا همه ی زندگیمون، بگردیم دنبال داستان اموات اینا؟!
هر چی که هست خودشون می دونن!

تو به من گفتی بچه ی یه خانواده ی کُردم!
تو گفتی پدرم فرمانده نیست!
حداقل اون فرمانده ی ایرانی نیست که من می شناسم!
میدونی اصلا برام مهم نیست!
من، پدرم رو کسی می دونم که بزرگم کرده!
حالا اینکه ژن من یا اجداد من، کیا بودن، کرد بودن، پیشمرگ بودن، چریک بودن، به الانِ من چه ربطی داره؟

من تمام چیزایی که تو زندگیم دارم از پدرم یاد گرفتم، حالا تو می خوای بری نبش قبر کنی، که اینا، هر کدوم از کجا آمدن و از کجا به هم وصل میشن؟
ولی منی که کنارتم نمی بینی!

تو زن رسمی منی، حتی نمیذاری بهت دست بزنم!
در صورتی که تو، عاشق من بودی، تو تمایل داشتی که ما همون شب...

_ببین طاها، از اون شب زلزله، خیلی گذشته!
من خیلی چیزارو فهمیدم.
عشقِ من به تو، کم نشده، ولی آدم تا گذشته رو نفهمه، انگار ریشه اش توی باده، انگار توی هیچ خاکی ریشه نداره!
من نمی دونم دقیقا کی ام!

طاها نگاهم می کند...

_تو آوا هستی، همسر من و دختر پدر و مادرت!
اصلا مگه مهمه کی هستی، مهم اینه الان چی هستی!

_حتی نمی دونم الان چی هستم!
یه صدایی می شنوم، یه صدایی منو می خواد!
نمی دونم کیه یا چیه؟

مادرم ازمن فرار می کنه، پدرم جوابمو نمیده، دایی سعید، تو چشمام نگاه نمی کنه!
من توانایی...

_توروخدا بس کن این توانایی رو...
میگید بناز، به پیوند مغز استخوان نیاز داره، باشه!
برای من مهم نیست.
بیان زودتر این پیوند رو انجام بدن.
فقط باید بهم ثابت بشه که بعدش تو اینا رو فراموش می کنی!
از این جای لعنتی میریم!

می دونی من بنازو یادم میاد، وقتی کوچیک بودم، منو دزدید.
خشن بود...
قلعه شنی منو، مدام خراب می کرد، فکر می کردم دیوونه ست، اما الان که داستان زندگیشو می دونم، خب یه جورایی بهش حق میدم.
اگه واقعا سرطان داره و اگه بافت خونی من بهش می خوره، مشکلی ندارم...
ولی زودتر!

از وقتی اومدیم اینجا، همه ی مشکلات شروع شد، قبلش تو منو میدیدی، دوستم داشتی!

_هنوزم دوستت دارم، ولی یه نفر، صدام میزنه طاها، انگار یه کاری نصفه مونده، که فقط من باید تمومش کنم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#قسمت_نود
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی