چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_پنجم

عشق، همیشه کودک است‌ و همین، زیبایش می کند.

وقتی فرمانده، ما را از ماشینش پیاده می کند، خوشحال می شوم.
تحمل سکوت او، برایم سخت است..‌.

یک مرد کرد حلبچه، ما را سوار می کند...
فارسی نمی داند، خیالم راحت است که می توانم تا سر پل ذهاب، همه ی ماجرا را مثل یک‌ قصه، برای طاها خلاصه کنم، طوری که شوکه نشود!
و بداند عمه اش چقدر به یاری او، برای پیوند مغز استخوان نیاز دارد...

اما قبل از شروع، انگار، وارد نگاه فرمانده می شوم!

او را می بینم، که به نزد سارا باز می گردد...
پس بیرون کردن ما از ماشین، بهانه بوده!...
او می دانسته که اگر اینبار هم، پشتش را به سارا کند و برود، دیگر ممکن نیست، هرگز او را ببیند!

حالا او را می بینم که‌ مقابل سارا ایستاده!
نه مثل یک‌ فرمانده، که مثل مردی که زمانی، عاشق این زن بوده است!

سارا می گوید: نمی خوام حرف بزنم.

مرد می گوید: سارا، هفده سال فرار کافی نیست؟

سارا با تعجب، به او نگاه می کند:
کدوممون فرار کرد؟! من یا تو؟
من به سنگ سنگِ اون کوه، قسم خوردم که عاشقتم، ولی تو‌ رفتی!

_می دونی که شغل دیگه ای، به من دادن...
شغلی مهم، بدون مرز، همیشه در سفر!

_ من به جوانمردیت، ایمان داشتم اما تو‌ رفتی!
بچه ی ما...

_سارا جانم، اون‌ بچه، تخیل تو بود!چون دوست داشتی از من بچه دارشی!
من‌ و تو اون شب... ما‌ که نتونستیم!

_دکتر گفت، من باکره ام و حامله...
گفت تو موارد شبیه من‌، پیش میاد.
بهت گفتم بیا بریم آزمایش بدیم، بچه ی خودته...
سعیدم بهت گفت، ولی نیامدی!
چرا؟ تو که می دونستی من دروغ نمیگم!

_اتفاقاتی افتاد...
شغلم، ماموریتم و درجه‌م عوض شد!

_من قد یه درجه برات ارزش نداشتم؟من و بچه ت؟

_تو به سعید پیغام دادی که من، طرفت نیام! من‌ فکر کردم...

_بله! وقتی چند بار خواستم بیای و نیامدی، این‌ پیامو دادم...
من نمی خواستم تو زورکی، پدر بچه ای باشی که‌ باورش نداری!
و بعد، اون حقایق... سعید بهم گفت...
اونم تازه فهمیده بود!

_چی؟

_سعید بهت نگفت؟

_نه...فقط ازم دور شد!

_خدای من... ۷۸!
جریان حمله به کوی دانشگاه!
حمله‌ به اون دانشجوهای بی‌پناه...
تو هم جزء امضاکنندگان ‌نامه ای بودی که اون بچه هارو‌‌‌‌، فتنه می دونست!

تورو همیشه، مرد حق می دونستم، هیچوقت باور نمی کردم چنین نامه ای رو امضاءکرده باشی!

ولی سال۸۰، سعید امضای تو رو دیده بود!
من نمی دونستم با کی طرفم!
با یه رزمنده ی شجاع‌ مومن؟ یا یه موجود کینه ای که همه رو، دشمن می دونه!

_اون تنها امضایی بود که من بخاطر دوستام‌ انجام‌ دادم!
می دونم سعید، از اون‌ نامه شوکه شد، اماکاش همه ی حقیقتو می دونست!‌ کاش می پرسید!

من، خواهرشو‌ نجات دادم، خواهر سعیدو، تو زندان!
که آوا‌ رو، حامله بود!
یه‌زن ‌ ۱۸ساله‌ ی کُرد!
یه دانشجوی تندرو روزنامه نگاری، که دستگیر شده بود و پرونده ش سنگین بود.
خواهرِ سعید، که مادر آواست...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت65
#قسمت_شصت_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی