چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
خانمهای عزیزی که فکر میکنند شوهرهای گلشان
#عاشقشانند!

خواهش میکنم چهار شب؛ فقط چهار شب ؛ آشپزخانه را تعطیل کنید! باشد...چانه نزنید...سه شب!


و بگویید چالش جدید #یثربی است و گردن من بیندازید....

واکنش آنها نشان میدهد که واقعا عاشقتانند یا نه....بگویید یثربی گفت اگر مردی زنش را با تمام وجود ؛ انسان بداند و نه فقط کنیز ! وقتی زن خسته یا بیحوصله است ؛ خودش چیزی میپزد.حتی نیمرو...حتی نان و پنیر !
جان من این کار را انجام دهید.... ولی قبلش تدابیر امنیتی مثل تلفن ؛ بیسیم ؛ بلندگو ..... و جعبه کمکهای اولیه همراهتان باشد....

من که سالها پیش انجام دادم...
جوابش را از من نپرسید ؛ از پزشک قانونی بپرسید !!!! ممنونم😜

لااقل زودتر به جواب زندگی ام رسیدم....


#چیستایثربی


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دوستان این اولین و اخرین بار نیست که من توهین و دروغ میشنوم ! خودتان توهینهای زشت دیگران بر علیه من و حتی دخترم و خانواده ام را ؛ بعد از شروع
#پستچی خوانده اید و شاهد بوده اید !

اخیرا #کانالی بی اجازه ی من و بی نام من ؛ در خط اصلی داستان #او_یکزن دست برده و با وجود اینکه ادعای #فرهنگی بودن!!!! دارد ؛ #کاریکاتور مرا گذاشته و به
#ناشرم اهانت کرده....!!! و چون جواب خواسته هایش را ندادیم ...مرا نویسنده ای سودجو و منفعت طلب!!!!!!😭😭😭😀 ؛ نام برده و در کمال وقاحت گفته #یثربی ؛ بقیه داستان را نداده !!!!!!.در حالیکه میبینید ؛بقیه ی داستان روی کانال من و سایر کانالها هست و امروز هم اخرین قسمتش می آید...

حرفهایی هم ؛ در تلگرام زده که میتوانم فوروارد کنم؛ ولی هرگز نمیکنم.....مگر ناشرم این کار را انجام دهد!



به عشق شما مومنم و میدانم اگر بخوانید ؛ آنقدر عصبانی میشوید که طرف؛ دیگر باید از ایران برود !..

....خواهش میکنم همانگونه که تاکنون ؛ با خرد و دلسوزی و دانش ؛ همراه بوده اید ؛ حرف کانالهای فیک پر از تبلیغ خریده شده را باور نکنید ! و همه جا اطلاع رسانی کنید که قصه های مرا از کانال اصلی خودم بخوانند !!!!!

...شما همه آگاهید
#او_یکزن در
#اینستاگرام من ؛ ماه پیش تمام شد و آخرین قسمت آن ؛ به خاطر این کانال خاطی ؛ دیرتر روی کانال رفت....و امروز آخرین قسمت آن ؛ روی کانال میرود ؛ پس این شایعه ی کثیفی است که یثربی قصه را
#نمیدهد!

و بیشتر شبیه #جوک است.وقتی کانالهای دیگر دارند قصه را ادامه میدهند !!!!

#بی_چشمداشت!
داستان روی کانال من است....چرا برنمیدارد؟ که مرا بد نام کند ؟

انتشاراین قصه ها رایگان است ؛ و هدیه ی من به طرفدارانم است..... چرا پول میخواهد؟ او دزدی کرده....و قانون کپی رایت را رعایت نکرده....ما پول بدهیم؟!

مگر تا به حال ؛ بی اجازه برنمیداشته و هزار بلا سر قصه نمی آورده ؟ خب اگر راست میگوید به اعضایش اعتراف کند و ادامه دهد ! کانال من که موجود است و کل قسمتها روی آن است!

اما ادمین فیک یک کانال کجا و توهین در محل کار کجا؟!!!!!


....تاتر خانه ی من است و این پسر ؛ اصلا تاتری نیست.....راننده ای بود که از طرف گروه مرا به مکانی رساند...و البته به قول خودشان عضو گروه و دوست صمیمی کارگردان !

و آنوقت ؛ آیا سکوت جایز است؟ متن نامه ی این فرد را روی کانال میگذارم و آنگاه
#خود_تجسم_کنید من چه میکشم !....




آیا هر کس هر توهینی به یک بانو ؛ از هر رشته ای کرد ؛ با یک نامه ی پر غلط و دست و پا شکسته ؛ تمام است ؟!


وگرنه من که همه ی عمر اهل گذشت بودم ؛ حتی با آن کانال خاطی که به ادمینهای من ؛ حتی خانمی از ادمینهای خودش هم اهانت کرده !!

....تمام متن موجود است.....شان کانال من بالاتر از گذاشتن این فورواردهاست....
و شان من....

امروز من توهین بشنوم ؛ فردا نوبت بانوی دیگریست.....

#یا_علی_مدد
#چیستایثربی



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Chista Yasrebi:




#یلدا_مبارک_عزیزان_دل



یلدای من است ؛
سیاهی چشمانت ......

نگاه که میکنی ؛
جهان ؛ به صبح میرسد ؛
در پاکی مردمکهایت......




نگاهت را نگیر !
در شب تاریک ؛ میمانیم ؛
میترسیم ؛
میمیریم ....


و شب مسری ست...


نگاه کن مرا !
نگاه .....

تا یلدای من ؛ به صبح برسد....


#یلدا ؛ پیشاپیش مبارک ؛ عزیزانم...#چیستا



#چیستایثربی
#عاشقانه
#شعر_عاشقانه
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا

Yasrebi_chista/instagram

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
بخشی از قصه ی جدید من :
" یلدای ما ؛ بیست سال بعد "

دیشب در مراسم یلدا خوانی
" دانشگاه تربیت مدرس "


با سپاس از بانیان مراسم ؛ اساتید محترم ؛ و دانشجویان عزیز دانشگاه

#شبی_خوب
29 آذر 95
#بیستونهم_آذر_نودوپنج






یلدا ؛ شبی برای عاشقان است ؛ و آن یلدا ؛ با یلدا های دیگر ؛ فرق داشت...

قرار بود پس از سالها ؛ مردی را ببیند که دوستش داشت ؛ که تنها مرد زندگی اش بود ؛ که تنها منبع الهام نوشته هایش بود ؛ فرقش را صاف کرد ؛ نه !...کج بیشتر به او می آمد ؛ اما سفیدی موهایش بیشتر معلوم میشد ؛ چطور به فکرش نرسیده بود که ریشه های مویش را رنگ کند؟! ...اشکال نداشت...
حتما خود مرد هم موی سفید داشت ؛ بیست سال از آخرین قدم زدنشان در پارک گذشته بود...

دوباره فرقش را صاف کرد...خوشحال بود که این یلدا ؛ مثل بیست سال پیش ؛ میتوانستند راحت کنار هم باشند ؛ اینبار ؛ بی آنکه به کسی شناسنامه نشان دهند یا کسی به آنها شک کند !...

زیر شمشادها و کاجها قدم زدن ؛ فقط با او ؛ به کلاغها نگریستن ؛ فقط روی شانه ی او ؛
گریه کردن .... فقط مقابل او ! ...

با خجالت به مغازه ی دل و جگری رفتن ؛ فقط با او ....

یعنی میشد همه ی این خاطرات خوب ؛ دوباره تکرار شود ؟ خواب نبود؟!! ....

تا نیم ساعت دیگر ؛ مرد ؛ زیر همان کاج همیشگی ؛ منتظرش بود؟...قلبش میزد ؛ قلبش هنوز ؛ کم سن وسال بود ؛ یعنی میشد قلب مرد هم ؛ کم سن و سال مانده باشد ؟!...

بخشی از
#داستان_کوتاه
#یلدای_ما_بیست_سال_بعد....


که دیروز در جمع دانشجویان و اساتید دانشگاه تربیت مدرس خواندم .

فایل صوتی داستان را ؛ به محض دریافت ؛ در کانال رسمی ام میگذارم ؛ برخی از عکسها راهم در #کانال_رسمی و
#پیج_دوم گذاشته ام.


داستان ؛ کمی طولانیتر از آن است که اینجا یا کانال تایپ شود... و در مجموعه ی قصه های جدیدم ؛ زیر چاپ است...

فایل صوتی آن را تقدیم خواهم کرد.؛ انگار در دانشگاه تربیت مدرس بودید ؛ گرچه آنجا زیادی هیجان زده شدم و میکروفون ؛ چند باری داشت میافتاد !....


#چیستایثربی
#قصه_خوانی
#یلدا
#یلدا_خوانی
#داستان
#قصه
#تربیت_مدرس
#شب_یلدا
#نویسنده
#مدرس
#یثربی_چیستا/اینستاگرام
#ترجمه_ترانه
#گروه_زاز



اگر اتاقی در هتل ریتز به من بدهی،
آن را نخواهم خواست.
یا جواهراتی از مارک چنل،
نخواهم خواست.
اگر ماشین لیموزین بدهی،
با آن چه کار خواهم کرد؟
یا اگر خدمتکار برایم هدیه بیاوری،
چه کار خواهم کرد؟
کاخی در نوشاتل،
من برای چنین جایی ساخته نشده ام.
حتی اگر برج ایفل را به من هدیه بدهی،
با آن چه کار خواهم کرد؟
.
من عشق می خواهم، شادی، روحی آزاد و رها.
این پول تو نیست که مرا خوشبخت خواهد کرد.
می خواهم با عزت زندگی کنم و بمیرم.
بیا که آزادی و رهاییم را باهم کشف کنیم.
بیا که تعصب هایمان را فراموش کنیم.
به دنیای حقیقی من خوش آمدی...

#ترجمه فرانسه
#مهسا_آقاجری


#چیستایثربی
@chista_yasrebi

هم اکنون در پیج رسمی
#اینستاگرام
#یثربی_چیستا
قسمت 38 در اینستاگرام رسمی چیستایثربی منتشر شد

#یثربی_چیستا/به انگلیسی
تماشایم کن !

به دنیا آمدم برای تلفظ
"دوستت دارم " .....

تماشایم کن !

روی خاطره میرقصم...


#امشب_دیروقت

خواب گل سرخ_ قسمت جدید


#اینستاگرام_رسمی
#یثربی_چیستا


@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
@chista_yasrebi_official

نظردکتر
#عبدالحسین_فرزاد درباره شعر
#چیستایثربی
#مطبوعات
#رسانه

هر انسانی در درجه اول؛انسان است،و بعد،زن یامرد.شعر
#یثربی به سمت این نگاه انسانیست.

#چیستایثربی_کانال_رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
@chista_yasrebi_official

نظردکتر
#عبدالحسین_فرزاد درباره شعر
#چیستایثربی
#مطبوعات
#رسانه

هر انسانی در درجه اول؛انسان است،و بعد،زن یامرد.شعر
#یثربی به سمت این نگاه انسانیست.

#چیستایثربی_کانال_رسمی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺



#استرس_نگیرید!
رهایی ذهن از استرس



اگر از آن دسته آدمهایی هستید که زود دچار استرس میشوند، سه قانون را رعایت کنید :

یک_


هرگز از قبل ، زیاد به موضوعی فکر نکنید و بگویید :
خداوند من از من بهتر میداند و برای من ، بهترین را تدارک میبیند .



دو_
نفس عمیق ،یک لیوان آب یا نوشابه ی ولرم و بعد چشمها راببندید و
#بدترین حالت ممکن را تجسم کنید.


سه_

بدترین حالت ،را در ذهنتان واژگون کنید ،و حالا
#بهترین حالت ممکن را تجسم کنید .


و بعد ببینید که در نهایت ، بدترین و بهترین ،چقدر با هم فاصله دارند !...

این فاصله را ، با یک ترانه پر کنید.


آهنگی را که دوست دارید و به شما انرژی میدهد، گوش دهید و به خودتان بگویید :

وقتی میخواهی کاری انجام دهی ،باید خطراتش راهم بپذیری ... در هیچ راهی ،تضمین قطعی وجود ندارد. ولی راهی به جز ،گام برداشتن نیست.بهترین موقعیت ممکن را تجسم کنید.نفس عمیق بکشید و گام اول را بردارید...به امید اینکه،از شما حمایت خواهد شد. تمام تلاشتان را بکنید و زیر لب بگویید :


من
#موفق خواهم شد....



دست کم تلاش خود را کرده ام .
همین یعنی:

شما برنده اید!


#چیستایثربی






از پیج رسمی
#اینستاگرام چیستایثربی










#یثربی_چیستا
#روانشناس
#دکتر_روانشناس
















@chista_yasrebi_original
#رضا_آشفته:
زمانی که چیستایثربی گوشی را بر می دارد صدایش خیلی گرفته و حالش بدجوری مریض احوال به نظر می رسد. علتش را زکام می گوید.گفت و گویمان که ادامه می یابد از خستگی مفرط تمرین ها می گوید و این همان علت گرفتگی صدا و مریض حال بودنش هست.
چیستا یثربی امسال برخلاف تمام سال های گذشته،با یک گروه بزرگ یک نمایش را برای حضور در بخش چشم انداز بیست و نهمین جشنواره بین المللی تئاتر فجر آماده می کند.او قبلا با نمایش های تک نفره و یا 5 یا 6 نفره خود را در صحنه ثابت کرده است اما امسال خود را در یک «اتاق تاریک» آن هم با یک جمع نزدیک به 20 نفر گرفتار کرده است. او با یک بیت از حافظ درد خود را این گونه افشا می کند:
«حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینه اى ندارم از آن آه مى کشم»
این روزها
این نمایشنامه نویس و کارگردان این روزها در حال تمرین نمایش
#اتاق_تاریک است که اجرای آن را #ادای_دینی به تمام نمایشنامه نویسان این مملکت می داند که از آغاز به منظور آگاه سازی مردم دست به قلم برده اند.
یثربی «اتاق تاریک» را تمثیلی از مشکلات پیش روی نویسندگان، روزنامه نگاران، شاعران و نمایشنامه نویسان کشورمان می داند که پیش از مشروطه،در دوران مشروطه و دوران رضاخان به خاطر نوشتن جان خود را از دست داده اند و شهید راه قلم شده اند. در این مسیر میرزاده عشقی و رضا کمال شهرزاد نمونه های بارز این جان نثاری خواهند بود. او همچنین این نمایش را تمثیلی از زندگی ایرانیان رنج آشنا می داند که همواره خواهان ترقی بوده اند و در این راه یک لحظه هم بر خواسته قلبی شان چشم نبسته اند.
او درباره میرزاده عشقی می گوید: «او قدرت بالایی در هجو وقایع و انتقاد از مسایل حکومت رضا خانی داشت. میرزاده عشقی روزنامه نگار، شاعر و نمایشنامه نویسی است که در 29 سالگی و عنفوان جوانی به خاطر همین نگاه انتقادی جلو درخانه اش ترور شد.بنابراین ما اگر امروز قلم در دسترس گرفته ایم مدیون چنین بزرگوارانی هستیم که برای آزادگی شهید شده اند.»
در ادامه می گوید:«عشقی معتقد بود که انقلاب مشروطه به انحراف کشیده شده است و او با نوشتن انقلاب کرده است تا از این انحراف جلوگیری شود. او خواسته از طریق روزنامه و نمایشنامه نشان دهد که قدرت حاکم چه بلایی سر مشروطه آورده است.»
چیستا یثربی پس از سال ها طنز تلخ روان شناسی ، به سمت اجتماعی و آسیبشناسی تاریخی آمده است، چون درباره آدم هایی نوشته است که واقعیت داشته اند و در راه وطن و آزادگی گلوله خورده اند.
بازیگران جوان
در نمایش «اتاق تاریک» طوفان مهردادیان، شهره سلطانی ، هلیا امامی ،حسین کشفی، عامر مسافرآستانه، مسعود منصوری وهفت نفر دیگر بازی می کنند. در این نمایش 10 بازیگر مهمان از گروه های دیگر دعوت به کار شده اند. تعدادی از این بازیگران جوان هستند و در واقع حرفه ای اما به دلیل کمی سابقه هنوز چهره نشده اند.ترکیب جوانان و میانسالان به خاطر جوان بودن میرزاده عشقی است که خواه ناخواه دوروبری هایش نیز باید جوان باشند.



میرزاده عشقی را
#عامر_مسافر بازی میکند،به هزار دلیل...که در حسگیری و تواناییهای بدنی داشت.او سالها دنسر بوده است. در نمایش رابعه ی من، تقریبا نوجوان بود.به او برای نقش محبوب میرزاده ، اعتماد کرده ام!

گروه هر روز از ساعت 8 یا 9 صبح و به مدت هشت ساعت در روز تمرین کرده اند، تا آنچه دلخواه آنان است در اجرا به وقوع بپیوندد.
#یثربی میگوید: نمایش بسیار سخت است.اما تا حد زیادی به آنچه مدنظر بوده است رسیده اند.
او که برای اجرای نمایشش با گروهی از هنرمندان جوان همکاری می کند، افزود: «خیلی دلم می خواهد علاوه بر بخش چشم انداز در بخش مسابقه هم حضور داشته باشیم،چرا که هم نسلان من از طریق جشنواره های مختلف به تئاتر معرفی شدیم و من هم دوست دارم گروه جوانم در «محک» داوری قرار بگیرند و بیشتر شناخته شوند.» وی ادامه داد: «سال گذشته به دلایلی در آخرین لحظات نمایش «پری خوانی عشق و سنگ» در بخش مسابقه قرار گرفت، اما تمایل اصلی من و گروه شرکت در بخش مسابقه جشنواره فجر است.زیرا دوست دارم بازیگران گروهم از طریق جشنواره تئاتر فجر به جامعه تئاتری معرفی شوند، همچنین معتقدم یکی از ویژگی ‌های جشنواره تئاتر فجر معرفی افراد جدید به جامعه تئاتری است.»
این کارگردان معتقد است که بازیگران با عشق و علاقه تمرین ها را دنبال می کنند. او حتی خودش به خاطر همین علاقه به متن، 17 یا 18 بار آن را بازنویسی کرده است. او در این باره می گوید: «اکبر رادی می گفت چیستا یثربی عادت به بازنویسی ندارد.امااینبار مجبور شدم.
#سیلویا هم این طور بود.فضا دشوار،حسی و تراژیک است.. در عین حال در «اتاق تاریک» ذهنیت چیستا و سیالیت ذهن او هم وجود دارد. همچنین همان رئالیسم شاعرانه هم در این نمایش دیده خواهد شد. چنانچه من خود را اول شاعر می دانم بعد نمایشنامه ورمان نویس.
بخشی از یک مصاحبه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مسابقه

لطفا در کامنتهای پست آخر پیج اصلی ام پاسختان را بنویسید.

بهترین ترانه استاد
#اردلان_سرفراز



از بین این
#شش_ترانه :






۱.#چشم_من
چشم من بیا منو یاری بکن.

خواننده :داریوش اقبالی


۲.#سوغاتی
#وقتی_میای_صدای_پات
/خواننده:زنده یاد هایده

۳.#بوی_موهات_زیر_بارون

خواننده:ستار
بوی موهات زیر بارون ،بوی گندمزار نمناک

۴.#غریب_آشنا
خواننده :گوگوش
غریب آشنا ، دوستت دارم بیا


۵.#مرداب

خواننده :گوگوش
میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یه مرداب پیر

۶.#آیینه_ها
میبینم صورتمو تو آینه

خواننده :
جاودان یاد
فرهاد مهراد


اسم اهنگ را در کامنتهای پست آخرم بنویسید ! به اهنگی که بیش از همه رای داده شود ، به سه تن از رای دهندگانش ، به قید قرعه جایزه ای تعلق میگیرد. جایزه را نمیگویم ولی میدانم که دوست دارید !🤓🙃😉


#چیستایثربی
پیج رسمی اینستاگرام من با فامیلم شروع میشود
#یثربی_چیستا به انگلیسی
#مسابقه_سلیقه_شعری
کانال رسمی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ترجمه_ترانه
#گروه_زاز



اگر اتاقی در هتل ریتز به من بدهی،
آن را نخواهم خواست.
یا جواهراتی از مارک چنل،
نخواهم خواست.
اگر ماشین لیموزین بدهی،
با آن چه کار خواهم کرد؟
یا اگر خدمتکار برایم هدیه بیاوری،
چه کار خواهم کرد؟
کاخی در نوشاتل،
من برای چنین جایی ساخته نشده ام.
حتی اگر برج ایفل را به من هدیه بدهی،
با آن چه کار خواهم کرد؟
.
من عشق می خواهم، شادی، روحی آزاد و رها.
این پول تو نیست که مرا خوشبخت خواهد کرد.
می خواهم با عزت زندگی کنم و بمیرم.
بیا که آزادی و رهاییم را باهم کشف کنیم.
بیا که تعصب هایمان را فراموش کنیم.
به دنیای حقیقی من خوش آمدی...

#ترجمه فرانسه
#مهسا_آقاجری


#چیستایثربی
@chista_yasrebi

هم اکنون در پیج رسمی
#اینستاگرام
#یثربی_چیستا
روزگار دوزخی شیداوصوفی!

نگاهی به کتاب «شیدا و صوفی»
اثر #چیستایثربی
#علیرضا_پژمان
خبرنگاری به نام شیدا ، با قاتلِ جوانِ پولداری گفت و گو می‌کند که دختر 17 ساله‌ای به نام صوفی را با شال خفه کرده است. می‌گوید: «چهره‌اش به هر چیزی می‌آمد جز این که با شال، دختری را خفه کرده باشد.» قاتل به شیدا می‌گوید تمام عکس‌های زیبایی که از او دیده، همو برداشته است. در آتلیه عکس خودش. یک روز دختر با مادرش به آتلیه عکاسی او می‌آید و بعد از او می‌خواهد که او را بدزدد. آرش، جوان عکاس که عاشق صوفی شده است وارد بازی دختر می‌شود و این آغاز پر فراز و فرود قصه‌ی عاشقانه/اجتماعی است به نام «شیدا و صوفی».
رمان«شیدا و صوفی» اثر
#چیستا_یثربی؛ رمان تحسین شده انجمن روان‌شناسان خلاقیت حالا برای چهارمین بار منتشر شده است. قصه‌ای خوش خوان، پر تعلیق و پر کشش که با زبانی ساده روایت شده است. این روایت بلند اپیزودیک شامل 76 فصل کوتاه است که مخاطب را دنبال خود می‌کشاند تا دلایل عجیب اما ساده‌ی یک قتل را بفهمد.
#یثربی در «شیدا و صوفی» شخصیت‌های عجیب و در عین حال ملموسی آفریده است که همین مسئله خواننده‌ی این رمان را میخکوب می‌کند. هراسِ این داستان همه در این است که آدم‌هایی معمولی، با خصیصه‌ها و ویژگی‌های اخلاقیِ معمولی موجد حادثه‌ای فاجعه بارند. آرش پسر جوانِ معقولی است که در همان بدو امر این سوال را در ذهن ما به وجود می‌آورد که چنین شخصیتی چطور دختر 17 ساله‌ای را خفه کرده است. طی روایت این داستان سوال‌های بیشتر و بیشتری به فکر فرو می‌بردمان. یثربی به قدری ملموس شخصیت‌های داستانش را در برابر ما تصویر می‌کند که در همان فصول نخستین با آن‌ها همدل می‌شویم و همراه‌شان وارد زندگی و دنیاشان می‌شویم.نویسنده‌
#شیداوصوفی،خوب می‌بیند، و همین ویژگی او موجب شده رمانی خلق شود که گویی مخاطب تماشاگر آن است، نه خواننده‌ی آن. وجه سینمایی/نمایشی رمان به شدت به گیرایی و جذابیت اثر کمک کرده است. از سوی دیگر قصه پردازی دقیق رمان گاه باعث می‌شود مخاطب مدت زمان زیادی بی آنکه کتاب را زمین بگذارد به خواندن قصه ادامه دهد. از همین رو، باید مهم‌ترین ویژگی‌های فرمی این رمان را، خوش خوانی و یک نفس خواندن آن برشمرد.
چیستایثربی از سوژه‌ای که ممکن است بارها به انحای مختلف در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها دیده باشیم، داستانی عاشقانه با سویه‌های عمیق اجتماعی آفریده است. شخصیت‌هایی که از آغاز داستان ذهن مخاطب را معطوف خود می‌کنند تا بفهمد انگیزه‌های روانی آن‌ها از رفتار  نامعمول‌شان چیست. این ویژگی یکی از لایه‌های مهم این رمان، یعنی وجه روان کاوی آدم‌های داستان را برجسته می‌کند.
آرش، شخصیت قاتل،هیچ چیزش شبیه قاتل‌ها نیست. او مثل ما حرف می‌زند، رفتاری شبیه خیلی از آدم‌های دور برمان دارد و حتی اندیشه‌هایی به شدت روزمره و عادی دارد. دقیقا آنچه قصه‌ی «شیدا و صوفی» را هولناک می‌کند، همین است. این که همه‌ی ما می‌توانیم قاتل باشیم. این که کوچک‌ترین گام اشتباهی آدم را به وادی بزرگی از اشتباهات وارد می‌کند.«شیدا و صوفی» به شدت قصه پرداز است. یثربی در سراسر داستان ریتم و تمپو داستانی‌اش را حفظ می‌کند و از مسیر داستان تخطی نمی‌کند. او دائم در حال روایت داستانی است که مخاطب می‌خواهد فرجام آن را بداند. برای همین زبان داستان هیچ کجا به چشم نمی‌آید، فرم اثر توی چشم مخاطب نیست و همه‌ی اتفاقات گویی گجایی که باید رخ بدهند، اتفاق می‌افتند. طرح و توطئه داستان با نظمی حساب شده و شِمایی منسجم طرح ریزی شده است و رخدادهای داستانی به قدری انتظام یافته‌اند که گاه مخاطب را به این فکر می‌اندازند که آیا این داستان، حقیقی است. در هیچ کجای این کتاب به این مورد اشاره نشده است که ما مخاطبان داستانی حقیقی و مستند هستیم یا نه. اما از طرفی باید گفت این بی اهمیت‌ترین سوالی است که می‌توان در قبال این کتاب پیش کشید. همه چیز دارد به طرز قابل لمسی پیش می‌رود. وقتی جهان داستان، جهانی باور پذیر است دیگر پیش کشیدن سوال حقیقت است یا خیال اهمیت ندارد.ما شاهد یک جرم هستیم، و البته شاهد مکافاتِ متعاقبِ این جرم. آنچه «شیدا و صوفی» را به شکل اثری مستند درآورده است، حضور عینی مکافات‌ شخصیت‌ها در زندگی‌شان است. این ویژگی بیش از همه مدیون وجوه روان شناسانه رمان چیستا یثربی است.
شیدا و صوفی، از داستان آرش و صوفی آغاز می‌شود اما از جایی به داستان شیدا و صوفی تبدیل می‌شود. به عبارت دیگر روزگار دوزخی آرش و صوفی،که رمان از آن آغاز می‌شود  گویی به زندگی  شیدا سرایت می‌کند. شیدا در بدو امر پرسشگر این روزگار دوزخی است اما خیلی زود متوجه می‌شود که خود او نیز دارد در بطن همین دنیا زندگی می‌کند.این جابه جایی آن‌چنان ظریف و نامرئی روی می‌دهد که مخاطب متوجه آن نمی‌شود. پایان داستان، آغازِ داستان دیگری استو آن اینکه این روزگاردوزخی حالا گریبان چه کسی راخواهد گرفت!
Forwarded from Chista777
فکر میکنم خانم "چیستایثربی "
هر کاری بکنه ، اکثریت فقط نگاه میکنن ،
وارد عمل نمیشن !


یه مسابقه ی تلگرامی استعدادیابی،توی کانالش گذاشت.

تعداد رای ها اصلا به حد نصاب نرسید ! که برنده ی واقعی مشخص بشه .



صفحه ی دوم اینستاگرامشو، برای آگهی ها و معرفی کارهای شما گذاشت. استقبال نکردید.


من جای اون بودم ،دیگه هیچ پیشنهادی نمیدادم .

مجبور نیست وقتش رو زیادتر از این تو فضای مجازی ، هدر بده !😒😬😷


فقط یه
#کانال_شارژی برای علاقه مندان واقعی و آدمهای دردمند و دنبال معنا .
#همین


آدمهایی هم در بیرون هستند که از هر موقعیتی استقبال میکنند و به فرصتها چنگ میزنند و تلاش میکنند و موفق میشوند...


مثلا در کلاس
#قصه_نویسی مجازی خانم #یثربی ،چند شاگرد خوب هست
... بارها به من گفته...

اسمشونو نمیاره الان ، ولی میدونه آینده ی اونا روشنه... اون چند نفر فقط
نه همه !

شاید پانزده ، بیست تاشون !



خب حاضره ، وقتشو بیشتر برای اونا بگذاره !

نه برای آدمهای ساکتی که فقط نگاه میکنند.



این پیشنهاد من ، به عنوان یک دوست، به خانم یثربی است :👇



زیادی در فضای مجازی نباش!
که البته مدتی است ، کمتر هستی...


فکر میکنند بیکاری !
نمیدانند چقدر درد ، دردسر و کار داری!


نمیدانند داری حواشی جام جهانی فوتبال امسال و حضور ایران را به نمایشنامه تبدیل میکنی و باید جواب چند نفر را بدهی!

در بخش خصوصی تاتر.




وقت و وجودت ، برایت بیشتر ارزش و اهمیت داشته باشد ،

این آدمها ، امروز در کانال و صفحه ات هستند ، فردا نیستند...


اصلا هم برای اکثرشان مهم نیست که تو چه پستهایی میگذاری !

و چه دردسری میکشی که امکان رشد بیشتر شخصیت و افزایش آگاهی باشد !

و نمیدانند که حتی ،وقتی ، چند نفر را فالو میکنی ، همه ی دوستان هنری ات که فالو نیستند ، بایکوتت میکنند و سالنت را میگیرند !

اکثر مردم...جز عده ای خاص ،

#حاشیه را به
#اصل ترجیح میدهند !

برای این عقب مانده ی فرهنگی مانده ایم !

یادت نرود بانو
#چیستا :

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
#فروغ


مرسی
خانم
#چیستایثربی





#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی