چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_هفتم #چیستا_یثربی #قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه... ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه... بنال!... خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود... گفت: باحال بود... باید میکشتمش... اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!... گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش... پول بیشتری بم میدن... تا جنازه ش... خوشگل بود... گرون فروختیمش... با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت... حاج علی ت که پیداش کرده... ته یه ده کوره تو مکزیک! ... همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد... همه ممنوع الخروج بودند... دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم... شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم... شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید... علی لبخند زد... تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود... گفت: همه مون آدمای خیالی داریم... هرجور بنویسی باور نمیکنن... ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه... حتی اگه باور نکنن... .

■■■■■■■■■■■■■■■■ دوستان عزیز این قسمت، پایان هشتاد و اندی قسمت اینستاگرامی #شیداوصوفی بود. به زودی نسخه ی #دانلودی کتاب به همراه #سرنوشت محاکمه ی این افراد چاپ میشود و رایگان در اختیارتان قرار میگیرد که اگر دوست داشتید همه را باهم بخوانید و قطعا در کتاب بسیار کاملتر خواهد بود. امیدوارم زودتر چاپ شود. آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. هفته ی پیش به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. سرنوشت باقی آدمها، در نسخه ی کامل دانلودی آمده است. از همراهی تان در این حدود نود شب سپاسگزارم و حتما میدانید که نوشتن این داستان که پنج سال پیش، شروع شد؛ به دلایل ضمنی، چقدر برایم مشکل بوده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند. نخست تیاتر و سپس سریال این کار درحال آماده سازی است. با احترام به #صبوری شما و رفع مشکلات و پاسخ به تمام سوالهایتان در کتاب حجیم... حالا میدانید چرا نام داستان #شیداصوفی بود...
سپاسگزارم و مخلص...
#چیستا_یثربی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#شیداوصوفی
#قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
Chista Yasrebi:


#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستا_یثربی

نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام. علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛ گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛ یک تکه برف برمیدارم ؛ روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم ؛ میسوزم !...

حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛ دست راستش درد میکرد؛ با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود ؛ بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!

علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛ حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم ! به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش. یا امشب یا حسی در، درونم میگفت: دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛ هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
گفتم : خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛

مردی میانه سال ؛ در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛ مثل شب و روز من که با هم ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛ به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم... چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:

داد زدم: شهرام؟!

گفت:اینجام، و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!

گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛ فقط باید میامدم ! گفت: حال مادرم خوب نبود عزیزم !....

گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم! علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
شهرام گفت: نه ! تو شبنمو ندیدی! گفتم : اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا روی چشماش کشیده بود پایین... ؛

بچه تو بغل! گفت:مادر من بود ! اونه که دختر بچه های مردمو میدزده! علیرضا میترسید ؛ بت بگه. میترسید از خانواده من بترسی! مثل همه! همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛ چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛ گاهی یادش میره ؛ کجا قایم کرده ! و بعد که یادش میاد ؛ میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛ وگرنه ؛ حاجی سپندان حواسش بش هست.....

گفتم: ماجرا چیه؟! حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟

آن دو ؛ نگاهی به هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله ؛ شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود! شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛ یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان! موقعی که کارآموز بودم ؛ هنوز شهرامو نمیشناختم....


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج دسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان
#فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.

این کتاب؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

من‌ نشنیدم فرمانده به بهمن چه گفت،
و آیا اصلا چیزی گفت؟

من، بناز را می بینم که روی تپه ای، ایستاده و به آن سه نفر می نگرد.

در نگاه خالی اش، هیچ چیز نیست...
نه خشم، نه نفرت، نه خشونت، نه ترس و نه حتی محبت...
هیچ حس انسانی!

او، فقط مطمئن است! زمانی که دوازده سال اول زندگی بهمن، صرف او کرده، حالا دارد جواب می گیرد.
نونهالش در خاک ریشه دوانده و اکنون، دارد شکوفه می دهد...

بهمنِ او، اسحه به سمت پدر می گیرد و او را وادار به گفتن حقیقت می کند!

بهمن او...
فرزند‌خواهرش...
فرزندی که در اعماق دلش می خواست، خودش مادرش باشد!

بناز، از دور، به آن ها می نگرد، گویی که فرمانروایی به ملتش...
و می داند که آن ها همان کار را می کنند که او می خواهد.

فرمانده به سارا می گوید:
همه با هم میریم دشت ذهاب.
بهمن هنوز قانونا شاگرد منه و تو همسرم...
لازم نیست مردم، چیزی درباره ی هویت بهمن بدونن...
ما اونجا فقط کمک می کنیم.
الان نمی خوام با بناز حرف بزنم.

سارا می گوید:
بناز هرگز به حرفات گوش نمیده.
اون به حرف هیچکس گوش نمیده...

فرمانده می گوید:
پس موندنمون اینجا بیفایده ست.
بریم دشت ذهاب!
منم اونجا، چند کار ناتمام دارم...

بهمن می گوید:
مربوط به آواست؟

یه بار به من گفتی: زنت به خوابت اومده و بهت گفته، یک‌ روز دوباره، در برابرت ظاهر میشه...
روزی که تو یا یه کار خیلی خوب کردی، یا یه کار خیلی بد.‌.. !

وقتی عکس آوا رو، برای اولین بار،
توی گوشیت فرستادن، جلوی عروسیشونو گرفتی!...
می خواستی ببینی چکار کردی! نه؟

آوا، شکل زن اولته. می دونی...

فرمانده، خیره به بهمن نگاه می کند.

باز تاریک می شود...

مستوری است؟
حتی در چشمان طاها؟

طاها می گوید:
_بخواب عزیزم!
چرا زل زدی به من؟
خسته ای...

_طاها... هیچوقت از اون زن، برام حرف نزدی...
همون زن که نجاتت داد، مادر بچه های سردار...

_خب من خیلی کوچک بودم که اون اتفاق افتاد، چیزی یادم نمیاد.
ما عادت کردیم به مِهری خانم، بگیم مادر، اون مارو، بزرگ کرد!
کسی مادرته که برات رنج‌کشیده...

لازم نبود روز خواستگاری همه ی اینارو بگم...
پدرت گیج‌ می شد...
هیچ کدومشونم که مادر واقعی من نیستن!

به من گفته بودن مادرم تو سوریه، با پدرم عروسی کرده!
فکر می کردم ساراست، اما تو میگی نیست!

_سارا و بناز عمه های توان.
متاسفانه بعثیا، مادر و پدرتو...

_خواهش می کنم آوا...
من به خانواده م عادت کردم.
مهم نیست کرد باشم، عرب، یا هر چی!خانواده ی آدم جاییکه دلش اونجاست.
من دلم اینجاست. خانواده دیگه ای نمی خوام!

_من شکل کیم طاها؟
زنِ سردار؟

_یه کم، ولی بیشتر شکل برادرشی!
برادر زنِ سردار...
چند سال از خواهرش کوچکتر بود.

عکسش به دیوار خونه ست!
گمانم لبنان، شهید شد.
ازدواج نکرده بود!

سردار، عکسشو همیشه با خودش داره، راستی چرا شکل اونی؟!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی