#یازده#پستچی#چیستا_یثربی
چرا یک فیلم خوب،یکدفعه بد میشود.چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ میزند،خبر بد میدهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند؟ روی دو صندلی نشسته بودیم.من و علی.مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!در پادگان جنگ شده بود.حاجی رییس میرفت و میامد، تلفن میزد، دستورمیداد و از زیر چشم ما را می پایید.به علی گفتم :چه خبره؟ گفت:منتظر عاقدن! گفتم پدرم که هنوز نیامده! گفت:میاد، بارونه!فکر نمیکردم تو هجده سالگی عروس شم.اونم با یه حاجی بیست وسه ساله!گفت:من حاجی نیستم.بچه هاحاجی صدام میکنن!تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار مارد میشدند.انگار همه چیزی را میدانستندکه من نمیدانستم.گفتم :چه شونه؟علی خنده اش گرفت،برگشت و در چشمهایم خیره شد.اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم میکرد.انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید!نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی،.پر از مهمانانی که من نمیشناختم ،حسی غریب..ترسیدم!گفتم :چرا اینجوری نگام میکنی؟ سرخ شد و رویش را برگرداند.دلم برای خانه تنگ شد.مادرم،پدرم.پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.گفتم:اگه پدرم نیاد..گفت:دوستت داره،میاد و آمد،سراسیمه و خیس.بدون کلاه و کت.علی بلند شد و سلام داد.پدرم آهسته جواب داد وگفت:میخوام با دخترم حرف بزنم!همه پشت سنگرها پناه گرفتند.من ماندم و پدر..گفت:هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو میکنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟ گفتم برای همین میخوام امشب زنش شم.برای اینکه برگرده.گفت، این راهش نیست !نگاهاشونو نمیبینی؟چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه،بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش.وسط آتیش! گفتم :یعنی اگه زنش شم، گفت:بت قول میدم دیگه نمیبینیش.این عروسی نیست.حجله عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی.یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!لرزیدم.هیچوقت غلط حرف نمیزد.گفت:اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش.اونوقت برمیگرده!دستم را گرفت:دخترم، دختر عاقلم، من حستو میفهمم.اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم ، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم،صبر میکنم !گفتم :پس فقط محرمیت! گفت باشه. با دامادم کار دارم.علی آمد.یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت:از هفت سالگی پدر نداشتم.بوی اونو میدین..پدرم موهای آفتابی اش را بوسیدوگفت: باید برگردی پسرم.میفهمی؟برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!لشکری شاد آمدند!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_یازدهم
@chista_yasrebi
چرا یک فیلم خوب،یکدفعه بد میشود.چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ میزند،خبر بد میدهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند؟ روی دو صندلی نشسته بودیم.من و علی.مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!در پادگان جنگ شده بود.حاجی رییس میرفت و میامد، تلفن میزد، دستورمیداد و از زیر چشم ما را می پایید.به علی گفتم :چه خبره؟ گفت:منتظر عاقدن! گفتم پدرم که هنوز نیامده! گفت:میاد، بارونه!فکر نمیکردم تو هجده سالگی عروس شم.اونم با یه حاجی بیست وسه ساله!گفت:من حاجی نیستم.بچه هاحاجی صدام میکنن!تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار مارد میشدند.انگار همه چیزی را میدانستندکه من نمیدانستم.گفتم :چه شونه؟علی خنده اش گرفت،برگشت و در چشمهایم خیره شد.اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم میکرد.انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید!نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی،.پر از مهمانانی که من نمیشناختم ،حسی غریب..ترسیدم!گفتم :چرا اینجوری نگام میکنی؟ سرخ شد و رویش را برگرداند.دلم برای خانه تنگ شد.مادرم،پدرم.پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.گفتم:اگه پدرم نیاد..گفت:دوستت داره،میاد و آمد،سراسیمه و خیس.بدون کلاه و کت.علی بلند شد و سلام داد.پدرم آهسته جواب داد وگفت:میخوام با دخترم حرف بزنم!همه پشت سنگرها پناه گرفتند.من ماندم و پدر..گفت:هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو میکنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟ گفتم برای همین میخوام امشب زنش شم.برای اینکه برگرده.گفت، این راهش نیست !نگاهاشونو نمیبینی؟چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه،بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش.وسط آتیش! گفتم :یعنی اگه زنش شم، گفت:بت قول میدم دیگه نمیبینیش.این عروسی نیست.حجله عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی.یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!لرزیدم.هیچوقت غلط حرف نمیزد.گفت:اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش.اونوقت برمیگرده!دستم را گرفت:دخترم، دختر عاقلم، من حستو میفهمم.اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم ، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم،صبر میکنم !گفتم :پس فقط محرمیت! گفت باشه. با دامادم کار دارم.علی آمد.یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت:از هفت سالگی پدر نداشتم.بوی اونو میدین..پدرم موهای آفتابی اش را بوسیدوگفت: باید برگردی پسرم.میفهمی؟برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!لشکری شاد آمدند!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_یازدهم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_یازدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_یازدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_یازده
#چیستایثربی
گفت:سلام....گفتم: سلام.از خشم؛نفس نفس میزدم.گفت : بشین خانمی...و آرامش داشت....قلبم میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم ؛نشست.گفتم: این دختره ؛منو میگه؟...روی من اسم زشت گذاشته؟! مگه من چیکارش کردم؟! گفت:ولشون کن! منشیای بیکار اینجان؛ هیچ کاری ام بلد نیستن؛ جز مسخره کردن و حرف مفت زدن...چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم!... هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم.نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.گفت :نه! خدا رو شکر ؛ بتون ساخته این ایام.....! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا ! نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....با خودم گفتم :نه! بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم؛ وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم! گفتم :راستی گفتین با من امری دارید ؟ گفت: بله ؛ تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم. اگه راضی باشید؟ گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟ گفت: من یه طرح خوب دارم؛ دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری!.... حس کردم ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم. گفتم :ببخشید حقوقش چقدره؟ کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست! باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!... گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی؛ آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه! بتون برنخوره ؛ من که خوشم میاد؛گفتم : پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد... گفتم:مثل چک سفیدشد! چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم، وگرنه میرم. گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش در آورد.گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه؛ میدونم چه شغل سختی دارن اینا. میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛ درستم نبود. اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه؛ بهش بدن؛گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.گفت: شما بدین پدرتون؛ شایدم قبول کرد. به من خیره شده بود؛ یک لحظه خجالت کشیدم. گفتم:دیگه باید برم! گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟گفتم: نه، من یه دوستی دارم؛ در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛ اونم آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم...
گفت:نویسنده ست؟گفتم: بله.میشناسید."چیستایثربی"!نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.
گفت: ببین! فیلمنامه فعلا منتفیه...ولی میخوام بیای دفترخصوصیم. فردا! یه چیزی میخوام بت بگم.... مهمه ؛ خیلی....اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟ یه رازه!راز بین من و تو! نمیدانم عطر کداممان گیجم کرد که گفتم :باشه!
#یک_زن
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
دوستان عزیز؛ حق مولف ؛ مثل حق سایر اصناف، محترم است.لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نوبسنده و لینک تلگرام رسمی من ؛ فراموش نشود.سپاس
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
کانال قصه
#قسمت_یازده
#چیستایثربی
گفت:سلام....گفتم: سلام.از خشم؛نفس نفس میزدم.گفت : بشین خانمی...و آرامش داشت....قلبم میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم ؛نشست.گفتم: این دختره ؛منو میگه؟...روی من اسم زشت گذاشته؟! مگه من چیکارش کردم؟! گفت:ولشون کن! منشیای بیکار اینجان؛ هیچ کاری ام بلد نیستن؛ جز مسخره کردن و حرف مفت زدن...چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم!... هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم.نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.گفت :نه! خدا رو شکر ؛ بتون ساخته این ایام.....! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا ! نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....با خودم گفتم :نه! بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم؛ وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم! گفتم :راستی گفتین با من امری دارید ؟ گفت: بله ؛ تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم. اگه راضی باشید؟ گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟ گفت: من یه طرح خوب دارم؛ دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری!.... حس کردم ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم. گفتم :ببخشید حقوقش چقدره؟ کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست! باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!... گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی؛ آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه! بتون برنخوره ؛ من که خوشم میاد؛گفتم : پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد... گفتم:مثل چک سفیدشد! چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم، وگرنه میرم. گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش در آورد.گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه؛ میدونم چه شغل سختی دارن اینا. میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛ درستم نبود. اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه؛ بهش بدن؛گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.گفت: شما بدین پدرتون؛ شایدم قبول کرد. به من خیره شده بود؛ یک لحظه خجالت کشیدم. گفتم:دیگه باید برم! گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟گفتم: نه، من یه دوستی دارم؛ در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛ اونم آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم...
گفت:نویسنده ست؟گفتم: بله.میشناسید."چیستایثربی"!نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.
گفت: ببین! فیلمنامه فعلا منتفیه...ولی میخوام بیای دفترخصوصیم. فردا! یه چیزی میخوام بت بگم.... مهمه ؛ خیلی....اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟ یه رازه!راز بین من و تو! نمیدانم عطر کداممان گیجم کرد که گفتم :باشه!
#یک_زن
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
دوستان عزیز؛ حق مولف ؛ مثل حق سایر اصناف، محترم است.لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نوبسنده و لینک تلگرام رسمی من ؛ فراموش نشود.سپاس
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
کانال قصه
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛ چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد! از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن! با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!
شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ....
بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید...
گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت: امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :من که نمیام ...فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا...گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!...
چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.
گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!
گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه...گفتم که ببخشید!
خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت.... ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!
لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه ی #خواب_گل_سرخ
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛ چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد! از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن! با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!
شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ....
بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید...
گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت: امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :من که نمیام ...فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا...گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!...
چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.
گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!
گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه...گفتم که ببخشید!
خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت.... ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!
لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه ی #خواب_گل_سرخ
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛ چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد! از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن! با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!
شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ....
بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید...
گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت: امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :من که نمیام ...فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا...گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!...
چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.
گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!
گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه...گفتم که ببخشید!
خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت.... ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!
لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه ی #خواب_گل_سرخ
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛ چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!
خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد! از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن! با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!
شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ....
بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید...
گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت: امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :من که نمیام ...فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا...گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!...
چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.
گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!
گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه...گفتم که ببخشید!
خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت.... ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!
لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه ی #خواب_گل_سرخ
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_یازدهم
پست بعدی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
نویسنده
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#پاورقی
#رمان
#داستان
#قصه
#کلیپ
تاتر اپرای
#گوژ_پشت_نتردام
اثر
ویکتور هوگو
#فرانسه
با بهترین
#بازیگران و
#خوانندگان
فرانسوی
قسمت یازده به
#پدرم
تقدیم میشود
و دلشکستگی اش ،
که مرا ویران کرده ....
چون دلیلش را می دانم ...
و دستم از انتقام ، کوتاه است ،
و آن مرگ زود هنگام بیرحم ،
در آفتاب سوزان خیابان ،
که حقش نبود !
حق هیچکس نیست ...
بی فرصت بدرودی !
روحش نور !
دریغا بزرگمردی که تو بودی!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_یازدهم
پست بعدی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
نویسنده
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#پاورقی
#رمان
#داستان
#قصه
#کلیپ
تاتر اپرای
#گوژ_پشت_نتردام
اثر
ویکتور هوگو
#فرانسه
با بهترین
#بازیگران و
#خوانندگان
فرانسوی
قسمت یازده به
#پدرم
تقدیم میشود
و دلشکستگی اش ،
که مرا ویران کرده ....
چون دلیلش را می دانم ...
و دستم از انتقام ، کوتاه است ،
و آن مرگ زود هنگام بیرحم ،
در آفتاب سوزان خیابان ،
که حقش نبود !
حق هیچکس نیست ...
بی فرصت بدرودی !
روحش نور !
دریغا بزرگمردی که تو بودی!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_یازدهم
نویسنده: #چیستایثربی
گاهی وقت ها در زندگی از ماجرایی، گریزی نداری! راه فراری نیست...
پس بهتر است که به یک نیروی برتر در قلبت، اعتقاد داشته باشی و بعد از آن، به هوش و توانایی خودت.
باید تا می توانی، شکست ناپذیر باشی، مجبوری!
دست کم باید سعی ات را بکنی.
بیرون شلوغ بود...
صدای گلوله، فریاد و هیاهو می آمد.
نت قطع بود.
نمی دانم چرا تلفن خانه جواب نمی داد!برای پدر و مادرم نگران بودم.
باید آن شب را آنجا می ماندم.
اتاق آبی، هر چه که بود، مرا یاد سلول زندان انداخت...
دیوارهای آبی، چراغ کوچک آبی و یک تخت چوبی با رو تختی آبی، همین و تمام!
و یک تنگ آب و لیوان.
حتی یک پریز برق در اتاق نبود که آدم، گوشی اش را شارژ کند!
اَبُل گفت: اینجا راحتی؟
جوابی ندادم...
می دانستم با آن همه پلیس ضد شورش در خیابان، ممکن نبود هیچ ماشینی مرا ببرد یا ابل لطف کند و خودش مرا برساند.
زندگی ام در آن لحظه قفل شده بود...
نگران همه بودم.
پدر مادرم، دوستانم و مردم طفلی در برف و سرمای خیابان و این درگیری وحشتناک...
ابل گفت: ببین شاید از من دلخور باشی، ولی شاید مجبور شی چند روز، اینجا بمونی!
پس بهتره بداخلاق نباشی!
در را بست...
چند روز!
غیر ممکن بود!
می دانستم روی آن تخت آبی خوابم نخواهد رفت.
کم کم خستگی غلبه کرد و چشمانم نیمه بسته شد.
با صدای جیغی از خواب پریدم.
فریاد وحشتناک یک زن...
از طبقه ی بالا!
سریع از اتاقم بیرون دویدم.
اختر خانم نمی دانم از کجا پیدایش شد!مقابلم ایستاد.
گفت: برگرد اتاقت!
دعوای زن و شوهر، عادیه، بهتره دیگران دخالت نکنن!
چون اونا فردا آشتی می کنن.
برگرد تو اتاق خودت!
گفتم: چیکارش داره می کنه؟
چرا جیغ میزنه؟
اختر پوزخندی زد و گفت:
بگو کِی جیغ نمیزنه؟
شبها، همیشه شخصیتِ دومش میاد.
تو تاحالا ندیدی!
مثل یک جانی روانی میشه!
بیچاره پسره خودشو بدبخت کرد با این ازدواجش!
گفتم: این جیغ از درده.
باید برم بالا...
دستم را گرفت...
گفتم: تو زنی مثلا!
باید از همجنست، دفاع کنی!
ممکنه دختره آسیب ببینه!
_تو هنوز هیچی نمی دونی بچه! هیچی!اگه ابُل نبود، آلیس الان تو انگلیس، گوشه ی زندان بود!
تو شخصیت دومش، به چند نفر حمله کرده بود.
ابل با این ازدواج، فراریش داد...
چشمان اختر، در تاریکی، مثل دو لامپ زرد پرمصرف، چشمم را می زد.
دستم را رها کردم و از پله ها بالا دویدم...
آخرین جمله ای که از اختر شنیدم، این بود:
پشیمون میشی دختر!
در اتاق آلیس را کوبیدم.
از داخل قفل بود...
داد زدم: به پلیس زنگ می زنم ابل!
درو باز کن.
_زنگ بزن! من میگم این خانم دزده!
تو خونه ی من چیکار می کنه؟
کسی هم به سودت، حرف نمی زنه.
آلیس امشب تمرین داره. تو دخالت نکن!داره آماده میشه...
مگه نه آلیس؟
صدای گریه ی آلیس، بیتابم می کرد!داشتم راز مخوفی را می فهمیدم...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_یازدهم
نویسنده: #چیستایثربی
گاهی وقت ها در زندگی از ماجرایی، گریزی نداری! راه فراری نیست...
پس بهتر است که به یک نیروی برتر در قلبت، اعتقاد داشته باشی و بعد از آن، به هوش و توانایی خودت.
باید تا می توانی، شکست ناپذیر باشی، مجبوری!
دست کم باید سعی ات را بکنی.
بیرون شلوغ بود...
صدای گلوله، فریاد و هیاهو می آمد.
نت قطع بود.
نمی دانم چرا تلفن خانه جواب نمی داد!برای پدر و مادرم نگران بودم.
باید آن شب را آنجا می ماندم.
اتاق آبی، هر چه که بود، مرا یاد سلول زندان انداخت...
دیوارهای آبی، چراغ کوچک آبی و یک تخت چوبی با رو تختی آبی، همین و تمام!
و یک تنگ آب و لیوان.
حتی یک پریز برق در اتاق نبود که آدم، گوشی اش را شارژ کند!
اَبُل گفت: اینجا راحتی؟
جوابی ندادم...
می دانستم با آن همه پلیس ضد شورش در خیابان، ممکن نبود هیچ ماشینی مرا ببرد یا ابل لطف کند و خودش مرا برساند.
زندگی ام در آن لحظه قفل شده بود...
نگران همه بودم.
پدر مادرم، دوستانم و مردم طفلی در برف و سرمای خیابان و این درگیری وحشتناک...
ابل گفت: ببین شاید از من دلخور باشی، ولی شاید مجبور شی چند روز، اینجا بمونی!
پس بهتره بداخلاق نباشی!
در را بست...
چند روز!
غیر ممکن بود!
می دانستم روی آن تخت آبی خوابم نخواهد رفت.
کم کم خستگی غلبه کرد و چشمانم نیمه بسته شد.
با صدای جیغی از خواب پریدم.
فریاد وحشتناک یک زن...
از طبقه ی بالا!
سریع از اتاقم بیرون دویدم.
اختر خانم نمی دانم از کجا پیدایش شد!مقابلم ایستاد.
گفت: برگرد اتاقت!
دعوای زن و شوهر، عادیه، بهتره دیگران دخالت نکنن!
چون اونا فردا آشتی می کنن.
برگرد تو اتاق خودت!
گفتم: چیکارش داره می کنه؟
چرا جیغ میزنه؟
اختر پوزخندی زد و گفت:
بگو کِی جیغ نمیزنه؟
شبها، همیشه شخصیتِ دومش میاد.
تو تاحالا ندیدی!
مثل یک جانی روانی میشه!
بیچاره پسره خودشو بدبخت کرد با این ازدواجش!
گفتم: این جیغ از درده.
باید برم بالا...
دستم را گرفت...
گفتم: تو زنی مثلا!
باید از همجنست، دفاع کنی!
ممکنه دختره آسیب ببینه!
_تو هنوز هیچی نمی دونی بچه! هیچی!اگه ابُل نبود، آلیس الان تو انگلیس، گوشه ی زندان بود!
تو شخصیت دومش، به چند نفر حمله کرده بود.
ابل با این ازدواج، فراریش داد...
چشمان اختر، در تاریکی، مثل دو لامپ زرد پرمصرف، چشمم را می زد.
دستم را رها کردم و از پله ها بالا دویدم...
آخرین جمله ای که از اختر شنیدم، این بود:
پشیمون میشی دختر!
در اتاق آلیس را کوبیدم.
از داخل قفل بود...
داد زدم: به پلیس زنگ می زنم ابل!
درو باز کن.
_زنگ بزن! من میگم این خانم دزده!
تو خونه ی من چیکار می کنه؟
کسی هم به سودت، حرف نمی زنه.
آلیس امشب تمرین داره. تو دخالت نکن!داره آماده میشه...
مگه نه آلیس؟
صدای گریه ی آلیس، بیتابم می کرد!داشتم راز مخوفی را می فهمیدم...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2