#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سیزدهم
فرمانده گفت:
می دونی هیچکس الان توی اون اتاق دروغ نگفت، ولی هر کی بخشی رو گفت که خودش باور داشت.
بله من دستور داده بودم توی تمام اتاق های مرزی دوربین بکارن!
درویش فلج، برادر روژانو، برای من کار می کرد...
اون فیلمو نشونم داد، من می دونستم که آبروی اون دختر بچه میره، اما فیلم، مدرک خوبی بود تو دستم...
برای پدربزرگ آوین پیام دادم، فیلم رو بهت میدم، در صورتیکه خودتو تسلیم کنی!
اون با دشمنای این خاک، رفیق شده بود.
گفت: برو به جهنم!
فیلمو پخش کن...
فکر کردی برام مهمه که نوه ی چموشم با برادرزن تو می خوابه؟
حقش اینه از اقلیم ما بیرونش کنن!...
بازم شک داشتم، اما راه دیگه ای نبود.
اون مرد به هرحال یاسرو می کشت.
آوینو نمیدونم!
خشن بود...
رابطه ی آوینو با برادرزن من نمی بخشید.
منم فیلم رو فرستادم برای مادر آوین...
توی راه، شنیدم فیلم همه جا پخش شده!
من اجازه ی تکثیر نداده بودم، ولی یه نفر داده بود!
می دونی دروغ نمیگم.
الان دارم اون روزهارو می بینم و تو، توی ذهن منی.
به نظرم کار کسی بود که هم از آوین بیزار بود، هم این ازدواج.
درویش گفت: فیلم رو دزدیدن و نمی دونست کیا!
به هرحال دیگه فیلم پخش شده بود.
آوین، بدبخت شده بود.
درویش سال ها بعد اعتراف کرد کار خودش بوده.
گفت: باید آوینو از یاسر می گرفتم.
نباید می ذاشتم اون پسر فارس ببردش.
درویش حقوق بگیر من بود، ولی فیلم رو بی اجازه پخش کرد.
تعصب قومی، ملی، هرچی!
اصلا شاید اون مرد افلیج، عاشق آوین بود، چون فقط اون، توی کوه قایمش کرد و ازش مراقبت کرد.
باید اوضاع رو جمع و جور می کردم...
سال هفتاد و هشت نزدیک بود...
اگه آوینو به جرم یه شورشی می گرفتن، زیر نظر گروه دوستای من میامد و شاید می شد با یاسر بفرستمش اونور مرز که با هم باشن و پدر بزرگشم دیگه دستش بهش نرسه!...
بهشون گفتم چه جور نقش بازی کنن.
از یه معلم خوشنام منطقه که روزنامه نگارم بود، کمک گرفتم...
به بهانه ی آزادی اون، آوینو فرستادیم تهران.
همهچیز داشت خوب پیش می رفت که آوینو، به شکل واقعی و بی گناه، شلاق زدن!
به دستور رئیس زندان...
دستور من نبود!
قرار بود همه چیز نمایشی باشه.
یاسر میگه خودشم وقتی فهمید که ضربه های اولو زده بودن و دید آوین داره از حال میره....
اونوقت فهمید ضربه ها واقعیه!
آوین فکر می کرد توی این نقشه، بهش خیانت شده!
درد کشیده بود و دیگه منو قبول نداشت.
حتی به یاسر شک کرده بود....
میگفت اگه یاسر اونجا بوده، چطور نفهمیده ضربه ها واقعیه!
چطور رنج من به نظرش نمایشی آمده.
چطور خون روی بدن منو دیده، و باز داره بعدش موعظه می کنه...
رئیس زندان، چرا از بین اون همه دختر زندانی، منو شلاق زد؟
کی می خواست لهم کنه؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت113
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سیزدهم
فرمانده گفت:
می دونی هیچکس الان توی اون اتاق دروغ نگفت، ولی هر کی بخشی رو گفت که خودش باور داشت.
بله من دستور داده بودم توی تمام اتاق های مرزی دوربین بکارن!
درویش فلج، برادر روژانو، برای من کار می کرد...
اون فیلمو نشونم داد، من می دونستم که آبروی اون دختر بچه میره، اما فیلم، مدرک خوبی بود تو دستم...
برای پدربزرگ آوین پیام دادم، فیلم رو بهت میدم، در صورتیکه خودتو تسلیم کنی!
اون با دشمنای این خاک، رفیق شده بود.
گفت: برو به جهنم!
فیلمو پخش کن...
فکر کردی برام مهمه که نوه ی چموشم با برادرزن تو می خوابه؟
حقش اینه از اقلیم ما بیرونش کنن!...
بازم شک داشتم، اما راه دیگه ای نبود.
اون مرد به هرحال یاسرو می کشت.
آوینو نمیدونم!
خشن بود...
رابطه ی آوینو با برادرزن من نمی بخشید.
منم فیلم رو فرستادم برای مادر آوین...
توی راه، شنیدم فیلم همه جا پخش شده!
من اجازه ی تکثیر نداده بودم، ولی یه نفر داده بود!
می دونی دروغ نمیگم.
الان دارم اون روزهارو می بینم و تو، توی ذهن منی.
به نظرم کار کسی بود که هم از آوین بیزار بود، هم این ازدواج.
درویش گفت: فیلم رو دزدیدن و نمی دونست کیا!
به هرحال دیگه فیلم پخش شده بود.
آوین، بدبخت شده بود.
درویش سال ها بعد اعتراف کرد کار خودش بوده.
گفت: باید آوینو از یاسر می گرفتم.
نباید می ذاشتم اون پسر فارس ببردش.
درویش حقوق بگیر من بود، ولی فیلم رو بی اجازه پخش کرد.
تعصب قومی، ملی، هرچی!
اصلا شاید اون مرد افلیج، عاشق آوین بود، چون فقط اون، توی کوه قایمش کرد و ازش مراقبت کرد.
باید اوضاع رو جمع و جور می کردم...
سال هفتاد و هشت نزدیک بود...
اگه آوینو به جرم یه شورشی می گرفتن، زیر نظر گروه دوستای من میامد و شاید می شد با یاسر بفرستمش اونور مرز که با هم باشن و پدر بزرگشم دیگه دستش بهش نرسه!...
بهشون گفتم چه جور نقش بازی کنن.
از یه معلم خوشنام منطقه که روزنامه نگارم بود، کمک گرفتم...
به بهانه ی آزادی اون، آوینو فرستادیم تهران.
همهچیز داشت خوب پیش می رفت که آوینو، به شکل واقعی و بی گناه، شلاق زدن!
به دستور رئیس زندان...
دستور من نبود!
قرار بود همه چیز نمایشی باشه.
یاسر میگه خودشم وقتی فهمید که ضربه های اولو زده بودن و دید آوین داره از حال میره....
اونوقت فهمید ضربه ها واقعیه!
آوین فکر می کرد توی این نقشه، بهش خیانت شده!
درد کشیده بود و دیگه منو قبول نداشت.
حتی به یاسر شک کرده بود....
میگفت اگه یاسر اونجا بوده، چطور نفهمیده ضربه ها واقعیه!
چطور رنج من به نظرش نمایشی آمده.
چطور خون روی بدن منو دیده، و باز داره بعدش موعظه می کنه...
رئیس زندان، چرا از بین اون همه دختر زندانی، منو شلاق زد؟
کی می خواست لهم کنه؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2