#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دلم نمی خواهد هیاهوی اتاق را به یاد بیاورم...
آنها واقعا دروغ گفته بودند؟!
پس چرا من در ذهنشان همان را می دیدم که می گفتند؟
مگر اینکه هر کدام به آنچه می گفتند، باور داشتند.
آدم حتی اگر زیاد به یک دروغ فکر کند، آن را باور می کند.
حالا در ماشین آن سردار بودم...
دست هایم را باز کرده بود. چون مطمئن بود جایی ندارم بروم.
نگاهش رو به جاده بود...
تیره، خاک آلود و گرفته، مثل افقی که در غبار زلزله گم شده بود.
به او گفتم:
پشیمونید؟
بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
از چی؟
گفتم: همه ش، همه ی عمری که اینجوری گذشت.
گفت: من اگر هزار بار دیگه هم بدنیا بیام همینم!
من یه سربازم، همین!
و سرباز کاری رو می کنه که بخاطرش سرباز شده.
اول جنگ، یه گروهک از اونور مرز، پل زدن اینور...
به بعضی بچه های ما وعده هایی دادن!
می گفتن ما فقط برای کشته شدن، اونارو به زور آوردیم جنگ و تو ذهنشون می کردن که ایران توی این جنگ محکوم به شکسته...
بعضی بچه ها ساده بودن، مثل دوست خود من.
وعده های اونا رو باور کرد...
مدتی بود بهش شک کرده بودم.
چون در جریان تمام عملیات لشکر ما بود و اخیرا عملیات ما گاهی لو می رفت، تا یه بار مستقیم دیدم داره با
بی سیم اطلاعات میده اونور!
می دونی هر بار باعث می شد چند تا از بچه های ما کشته شن؟
وحشتناکبود...
بهش کلی وعده و وعید داده بودن و اون معاون من بود از همه ی نقشه ها خبر داشت...
هر بار که عملیاتی رو لو می داد، کلی از بچه های ما بخاطرش کشته می شدن.
با مرکز تماس گرفتم...
گفتن بفهمه فهمیدی یا فرار می کنه یا همهتونو می کشه!
باید شبونه کار رو تموم کنی!
بخاطر سربازام، لشکرم، کشورم، هدفم... تموم کردم.
فکر کردی آسونه آدم دوست بچگی خودشو بکشه؟
هم کلاسی مدرسه شو؟
بعد به زن کُرد حامله ش، که تو مرز آشنا شده بودن، چی بگه!
البته من به همه گفتم موقع دیده بانی، تیرخورده و شهید شده. اما پدرزنش، شک کرد.
پدربزرگ آوین!
من نمی دونستم اون مرد اونجا، یه قطب و مراد فکری حساب میشه و کلی مرید داره!
قسم خورد خون دامادشو، تلافی کنه...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
زنت و تک تک بچه هات میمیرن، آخرم خودت...
گوش بده آوا، اون مرد، پدر بزرگ آوین، کُرد اصیلی بود...
از اول، مخالف ازدواج دخترش با دوست من بود.
گمونم اما بعدش، به دامادش، علاقه پیدا کرد...
بعد از مرگش، به من شک کرد، همیشه دنبالم بود، با گروهش...
گفتم: هنوزم هست؟
گفت: نه، چند سال پیش با مریضی مرد، اما تاثیرشو، رو گروهش گذاشت.
می رفت مرز حلبچه و به جوونا آموزش می داد.
حرف از جدایی طلبی می زد...
خیلیها رو به کشتن داد.
جنگ همینه....
میکشی و کشته میشی.
من عاشق جنگنیستم، ولی بعضی وقتا ناچاری!
و یه وقت می بینی سال هاست که ناچاری!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت112
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دلم نمی خواهد هیاهوی اتاق را به یاد بیاورم...
آنها واقعا دروغ گفته بودند؟!
پس چرا من در ذهنشان همان را می دیدم که می گفتند؟
مگر اینکه هر کدام به آنچه می گفتند، باور داشتند.
آدم حتی اگر زیاد به یک دروغ فکر کند، آن را باور می کند.
حالا در ماشین آن سردار بودم...
دست هایم را باز کرده بود. چون مطمئن بود جایی ندارم بروم.
نگاهش رو به جاده بود...
تیره، خاک آلود و گرفته، مثل افقی که در غبار زلزله گم شده بود.
به او گفتم:
پشیمونید؟
بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
از چی؟
گفتم: همه ش، همه ی عمری که اینجوری گذشت.
گفت: من اگر هزار بار دیگه هم بدنیا بیام همینم!
من یه سربازم، همین!
و سرباز کاری رو می کنه که بخاطرش سرباز شده.
اول جنگ، یه گروهک از اونور مرز، پل زدن اینور...
به بعضی بچه های ما وعده هایی دادن!
می گفتن ما فقط برای کشته شدن، اونارو به زور آوردیم جنگ و تو ذهنشون می کردن که ایران توی این جنگ محکوم به شکسته...
بعضی بچه ها ساده بودن، مثل دوست خود من.
وعده های اونا رو باور کرد...
مدتی بود بهش شک کرده بودم.
چون در جریان تمام عملیات لشکر ما بود و اخیرا عملیات ما گاهی لو می رفت، تا یه بار مستقیم دیدم داره با
بی سیم اطلاعات میده اونور!
می دونی هر بار باعث می شد چند تا از بچه های ما کشته شن؟
وحشتناکبود...
بهش کلی وعده و وعید داده بودن و اون معاون من بود از همه ی نقشه ها خبر داشت...
هر بار که عملیاتی رو لو می داد، کلی از بچه های ما بخاطرش کشته می شدن.
با مرکز تماس گرفتم...
گفتن بفهمه فهمیدی یا فرار می کنه یا همهتونو می کشه!
باید شبونه کار رو تموم کنی!
بخاطر سربازام، لشکرم، کشورم، هدفم... تموم کردم.
فکر کردی آسونه آدم دوست بچگی خودشو بکشه؟
هم کلاسی مدرسه شو؟
بعد به زن کُرد حامله ش، که تو مرز آشنا شده بودن، چی بگه!
البته من به همه گفتم موقع دیده بانی، تیرخورده و شهید شده. اما پدرزنش، شک کرد.
پدربزرگ آوین!
من نمی دونستم اون مرد اونجا، یه قطب و مراد فکری حساب میشه و کلی مرید داره!
قسم خورد خون دامادشو، تلافی کنه...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
زنت و تک تک بچه هات میمیرن، آخرم خودت...
گوش بده آوا، اون مرد، پدر بزرگ آوین، کُرد اصیلی بود...
از اول، مخالف ازدواج دخترش با دوست من بود.
گمونم اما بعدش، به دامادش، علاقه پیدا کرد...
بعد از مرگش، به من شک کرد، همیشه دنبالم بود، با گروهش...
گفتم: هنوزم هست؟
گفت: نه، چند سال پیش با مریضی مرد، اما تاثیرشو، رو گروهش گذاشت.
می رفت مرز حلبچه و به جوونا آموزش می داد.
حرف از جدایی طلبی می زد...
خیلیها رو به کشتن داد.
جنگ همینه....
میکشی و کشته میشی.
من عاشق جنگنیستم، ولی بعضی وقتا ناچاری!
و یه وقت می بینی سال هاست که ناچاری!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2