#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟! تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...
شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟! فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛ چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟! بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
چرا آدم باید اعتراف کنه که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام جالبی...نمیدونی چرا ؟ منم نمیدونم ! از این دل بی پدر ؛ باید پرسید...
گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم قراره بعدا بفهمیم !
مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...
یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!
کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !
بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای ظالم سه شنبه ؛ بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !
هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛ چشم بند پدر ؛ و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو داد به من ! زندگی و جوونی که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...
اونروز ؛ کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛ مادر رو به من سپرد !
من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛ خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...
سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛ من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
خودمونم نمیدونیم چطوری !
خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم ؛ هی چرخ میزنیم...
یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛ "الان میام"...
فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی ؛ هرکدوم ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !
من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست.... یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛
باد نبود! زن بود ؛ همان زن.....
گفت: سلام ! بچه م کو؟! بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه ! لال شده بودم ؛ ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟! تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...
شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟! فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛ چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟! بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
چرا آدم باید اعتراف کنه که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام جالبی...نمیدونی چرا ؟ منم نمیدونم ! از این دل بی پدر ؛ باید پرسید...
گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم قراره بعدا بفهمیم !
مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...
یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!
کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !
بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای ظالم سه شنبه ؛ بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !
هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛ چشم بند پدر ؛ و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو داد به من ! زندگی و جوونی که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...
اونروز ؛ کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛ مادر رو به من سپرد !
من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛ خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...
سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛ من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
خودمونم نمیدونیم چطوری !
خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم ؛ هی چرخ میزنیم...
یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛ "الان میام"...
فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی ؛ هرکدوم ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !
من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست.... یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛
باد نبود! زن بود ؛ همان زن.....
گفت: سلام ! بچه م کو؟! بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه ! لال شده بودم ؛ ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی
میخوام باهات تنها حرف بزنم ! اینو به شهرام گفتم؛ چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم ؛
شهرام گفت: شبه!...برف میاد. برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.
چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود ؛ مثل نان داغ صبحانه که صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛
دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام ؛ تو رو خدا ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم ! چرا علیرضا باید به من دروغ بگه؟
اصلا کی داره دروغ میگه؟.... چرا؟!
من که مادر تو رو دیده بودم ؛ دیدم حالش خوب نیست؛ خب از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده رو از خودش بسازه. چرا پس؟
شبنم مرده! درسته؟!
شهرام لبش را گزید ؛ انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت: کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب ؛ دوستش نداشت؟
شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛ اصلا نمیتونی بشناسیش !
ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛ حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش ؛ خیلی عذاب کشید. تو یه دخمه ی تاریک...
گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛ بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛ خیلی کله گنده نبود ؛ مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...
یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد! نونش از این راه بود...
اما اون خودش ؛ شبنم رو ؛ از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....
بردش تو دخمه ی خودش ؛ یه زندان جدید ؛ خیلی بدتر از اولی ؛ شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛ به روش خودش .
شبنم رو به صندلی میبست؛ هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!
میدونست شبنم ؛ همه چی یادش میمونه.....
میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه و پر از تنفر به اونا....
واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی ! اگه اون موقع ؛ چنون قدرتی داشت ؛ پس خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛ یه جاسوس ؛ یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش !
میبینی ! هیولا برای کارای مهم تری لازمش داشت؛ با جسمش دیگه ؛ کاری نداشت ؛ بدترین چیز ؛ شکنجه ی روح آدماست.
وقتی شبنم ؛ توسط نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد ؛ فکر میکنی قیمتش ارزون بود؟ یه زن سی و سه ساله ؛ برای چی باید چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛ پرداخت میکنه ؟
نزولخوره؟!....هرگز! نه چنین پولی داشت ؛ نه برای زنی میداد! اونم زنی که پونزده سال ؛ زیر دست هیولا بود ! نزولخوره ؛ این وسط ؛ فقط یه دلال بود ؛ یه واسطه ! ....
گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟
شهرام سکوت کرد؛ بعد از چند لحظه گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!
اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !
گفتم :یعنی چی؟
گفت:شبنم ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد آدما رو نداشت ؛
تحمل خودشم نداشت ؛ اگه میدید ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛ راحتش میکرد!
گفتم : یعنی میکشت؟ یه قاتل شده بود؟ مگه انقلاب نشده بود؟
گفت: بعد از انقلاب ؛ این همه آدم بودن که به جون هم افتادن !
سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....
پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!
هیولا ؛ تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛ پایین شهر ؛ قصابی زد ! گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !
یه زن باهوش بی حس رو ! یه زن زیبا و سنگی! زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی
میخوام باهات تنها حرف بزنم ! اینو به شهرام گفتم؛ چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم ؛
شهرام گفت: شبه!...برف میاد. برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.
چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود ؛ مثل نان داغ صبحانه که صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛
دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام ؛ تو رو خدا ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم ! چرا علیرضا باید به من دروغ بگه؟
اصلا کی داره دروغ میگه؟.... چرا؟!
من که مادر تو رو دیده بودم ؛ دیدم حالش خوب نیست؛ خب از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده رو از خودش بسازه. چرا پس؟
شبنم مرده! درسته؟!
شهرام لبش را گزید ؛ انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت: کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب ؛ دوستش نداشت؟
شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛ اصلا نمیتونی بشناسیش !
ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛ حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش ؛ خیلی عذاب کشید. تو یه دخمه ی تاریک...
گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛ بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛ خیلی کله گنده نبود ؛ مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...
یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد! نونش از این راه بود...
اما اون خودش ؛ شبنم رو ؛ از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....
بردش تو دخمه ی خودش ؛ یه زندان جدید ؛ خیلی بدتر از اولی ؛ شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛ به روش خودش .
شبنم رو به صندلی میبست؛ هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!
میدونست شبنم ؛ همه چی یادش میمونه.....
میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه و پر از تنفر به اونا....
واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی ! اگه اون موقع ؛ چنون قدرتی داشت ؛ پس خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛ یه جاسوس ؛ یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش !
میبینی ! هیولا برای کارای مهم تری لازمش داشت؛ با جسمش دیگه ؛ کاری نداشت ؛ بدترین چیز ؛ شکنجه ی روح آدماست.
وقتی شبنم ؛ توسط نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد ؛ فکر میکنی قیمتش ارزون بود؟ یه زن سی و سه ساله ؛ برای چی باید چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛ پرداخت میکنه ؟
نزولخوره؟!....هرگز! نه چنین پولی داشت ؛ نه برای زنی میداد! اونم زنی که پونزده سال ؛ زیر دست هیولا بود ! نزولخوره ؛ این وسط ؛ فقط یه دلال بود ؛ یه واسطه ! ....
گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟
شهرام سکوت کرد؛ بعد از چند لحظه گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!
اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !
گفتم :یعنی چی؟
گفت:شبنم ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد آدما رو نداشت ؛
تحمل خودشم نداشت ؛ اگه میدید ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛ راحتش میکرد!
گفتم : یعنی میکشت؟ یه قاتل شده بود؟ مگه انقلاب نشده بود؟
گفت: بعد از انقلاب ؛ این همه آدم بودن که به جون هم افتادن !
سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....
پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!
هیولا ؛ تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛ پایین شهر ؛ قصابی زد ! گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !
یه زن باهوش بی حس رو ! یه زن زیبا و سنگی! زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .
ترجمه بد آثار ایرانی، امكان دریافت نوبل را از بین برده است
جمال میرصادقی گفت: نویسندگان یا شاعران ایران برای دریافت جایزه نوبل، اول از همه باید به جهانیان معرفی شوند، اما متأسفانه
#ترجمه_بد آثار ایرانی، امكان دریافت نوبل را از بین برده است.
جمال میرصادقی - داستاننویس- اظهار داشت: هیچیك از نویسندگان یا شاعران ایرانی تاكنون نامزد جایزه نوبل نشدهاند و تمام #اخبار در این زمینه
#شایعه است.
وی افزود: یكی از عواملی كه میتواند نویسندگان ایرانی را در جهان معرفی كند، كمك
#دولت است. دولت باید تمام تلاش خود را در جهت معرفی و ترجمه آثار ایرانی به جهانیان انجام دهد و در این راه هیچ مرزبندی را مشخص نكند.
میرصادقی ادامه داد: اینكه از تركیه یا مصر كسانی به عنوان نامزد دریافت این جایزه معرفی میشوند، به این دلیل است كه این نویسندگان در جهان آثارشان ترجمه شده و یا اینكه دولت از آنها حمایت میكند.
وی درباره آثار برندگان نوبل كه به فارسی ترجمه میشود، گفت: متأسفانه بعد از اینكه برنده جایزه نوبل اعلام میشود، یك ولعی در ناشران و مترجمان برای ترجمه و انتشار سریع این آثار پدید میآید، كه منجر به كیفیت پایین این آثار میشود. همه اینها به این دلیل است كه قانون #كپیرایت در ایران
#رعایت_نمیشود و هیچ نظارتی در اینباره وجود ندارد.
#جمال_میر_صادقی
#نویسنده
درباره #نوبل_ادبی
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
جمال میرصادقی گفت: نویسندگان یا شاعران ایران برای دریافت جایزه نوبل، اول از همه باید به جهانیان معرفی شوند، اما متأسفانه
#ترجمه_بد آثار ایرانی، امكان دریافت نوبل را از بین برده است.
جمال میرصادقی - داستاننویس- اظهار داشت: هیچیك از نویسندگان یا شاعران ایرانی تاكنون نامزد جایزه نوبل نشدهاند و تمام #اخبار در این زمینه
#شایعه است.
وی افزود: یكی از عواملی كه میتواند نویسندگان ایرانی را در جهان معرفی كند، كمك
#دولت است. دولت باید تمام تلاش خود را در جهت معرفی و ترجمه آثار ایرانی به جهانیان انجام دهد و در این راه هیچ مرزبندی را مشخص نكند.
میرصادقی ادامه داد: اینكه از تركیه یا مصر كسانی به عنوان نامزد دریافت این جایزه معرفی میشوند، به این دلیل است كه این نویسندگان در جهان آثارشان ترجمه شده و یا اینكه دولت از آنها حمایت میكند.
وی درباره آثار برندگان نوبل كه به فارسی ترجمه میشود، گفت: متأسفانه بعد از اینكه برنده جایزه نوبل اعلام میشود، یك ولعی در ناشران و مترجمان برای ترجمه و انتشار سریع این آثار پدید میآید، كه منجر به كیفیت پایین این آثار میشود. همه اینها به این دلیل است كه قانون #كپیرایت در ایران
#رعایت_نمیشود و هیچ نظارتی در اینباره وجود ندارد.
#جمال_میر_صادقی
#نویسنده
درباره #نوبل_ادبی
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستانعزیز
از پست آینده ، فرمت اینصفحه تغییرات اساسی خواهد کرد.
من عادت ندارم بیش از پنج یا شش سال ، کاری یکنواخت را تکرار کنم .
در آستانهی سفرم
سفری غریب....
بهعمق اشیاء و کلام ...
و برایتان ، سوغاتهای معنوی زیادی خواهم آورد.
هر دو یا سه روز ؛ یک سوغات.😉☺
برای صحبت با من و #مشاوره ی زوجها ؛ مسایل ؛ یادگیری ؛ سوالها و اضطراب #کودکان؛ #استعداد_یابی شغلی ، عاطفی و تحصیلی همان شماره های گذشته ام ؛ جوابگو خواهند بود.
آیدی ادمین تلگرام برای مشاوره
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
من هنوز عاشقِ همان پیک الهی هستم که به من یا داد : هدف و معنای زندگی؛ مهمتر از خودِ زندگیست.
احترام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتر
#پشت_صحنه
#تمرین_تاتر
#نوشتن
#پستچی
#دکترای_روانشناسی
#هنر_درمانی
#خلاقیت
#اضطراب_کودکان
#زوج_درمانی
#حال_خوب
#خانواده
#مهارتهای_زندگی
#مهارتهای_رفتاری برای ارتباطات عاطفی
و
#سایکو_درام یا
#تاتر_درمانی
به #سلوک ما خوش آمدید!
جای #قصه های بلند ؛ کماکان در کانالشان؛ برقرار است.
#عشق
#تشنگی
#رعایت_انسان
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#phd.in #psychology
https://www.instagram.com/tv/CRmjJ52Fgiv/?utm_medium=share_sheet
از پست آینده ، فرمت اینصفحه تغییرات اساسی خواهد کرد.
من عادت ندارم بیش از پنج یا شش سال ، کاری یکنواخت را تکرار کنم .
در آستانهی سفرم
سفری غریب....
بهعمق اشیاء و کلام ...
و برایتان ، سوغاتهای معنوی زیادی خواهم آورد.
هر دو یا سه روز ؛ یک سوغات.😉☺
برای صحبت با من و #مشاوره ی زوجها ؛ مسایل ؛ یادگیری ؛ سوالها و اضطراب #کودکان؛ #استعداد_یابی شغلی ، عاطفی و تحصیلی همان شماره های گذشته ام ؛ جوابگو خواهند بود.
آیدی ادمین تلگرام برای مشاوره
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
من هنوز عاشقِ همان پیک الهی هستم که به من یا داد : هدف و معنای زندگی؛ مهمتر از خودِ زندگیست.
احترام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتر
#پشت_صحنه
#تمرین_تاتر
#نوشتن
#پستچی
#دکترای_روانشناسی
#هنر_درمانی
#خلاقیت
#اضطراب_کودکان
#زوج_درمانی
#حال_خوب
#خانواده
#مهارتهای_زندگی
#مهارتهای_رفتاری برای ارتباطات عاطفی
و
#سایکو_درام یا
#تاتر_درمانی
به #سلوک ما خوش آمدید!
جای #قصه های بلند ؛ کماکان در کانالشان؛ برقرار است.
#عشق
#تشنگی
#رعایت_انسان
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#phd.in #psychology
https://www.instagram.com/tv/CRmjJ52Fgiv/?utm_medium=share_sheet