چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_چهارم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista

نمیتوانستم بخوابم.سیلی علی و حالت نگاهش؛ طبیعی نبود.حس کردم کسی در آن خانه بود.علی محکم زد.طوریکه من بحث نکنم.بروم!نمیتوانست بی دلیل باشد.یکی از مردها آنجا بود.ولی کدام؟و آن ساعت شب؟ حتما او هم مثل من؛ علی را بیدار کرده بود.وارد شدم بوی توتون شنیدم.مشکات آنجا بود؟ یا منصور؟چون اردشیر پیپ نمیکشید.تا صبح تصمیمم را گرفتم.هر چقدر این خانواده به ما دروغ گفته بودند کافی بود! به من گفته بودندکه هیچ مدارکی از این خانواده، در اداره پلیس نیست.چون شغلی ندارند.از خانه بیرون نمی آیند و خلافی انجام نمیدهند.ولی باز حس میکردم پلیس چیزی را مخفی میکند.فقط از من!چون هنوز نباید لو میرفت.بکبار دیگر مرور کردم.سن الهه به عشق مازیار نمیخورد.یک اتفاق وحشتناکی رخ داده برود که اردشیر چنین شناسنامه هارا برایشان عوض کرده بود.رییس یا سرکرده؛ نمیتوانست اردشیر اقتداری باشد.از او قویتر بود.اگر همه دهه پنجاه یاشصت عمرشان راطی میکردند.رییس، چند ساله بود؟نقشه تاتر درمانی من شروع شد! بازی!صبح به صوفی زنگ زدم و گفتم به خاطر آزادی آرش؛آخر هفته؛ یک مهمانی کوچک بگیردو همه افراد سه خانواده را دعوت کندو اگر بهانه آوردند،بگوید به خاطر آرش است.تنها فرزندپسر وارثی که محبوب همه بود.میخواستم جو سی سال پیش را بازسازی کنم.میخواستم همه حتی سمانه باشد و روابط را ببینم!علی گفت:دیوونه شدی؟میخوای بری تو مهمونی اونا؟گفتم اولا بات قهرم.دوما من مهمون صوفیم.سوما این یه صحنه سازیه!میخوام روابطو بفهمم.گفت؛ منم میام.گفتم:نیروی پلیس دعوت نکردن!منم به دعوت صوفی میرم! علی گفت؛ باشه.بذار بازیت بدن!خانه اردشیر ویلایی نبود.تصمیم گرفت مهمانی را در باغ ویلایی چنگیز مرحوم در روستا بگیرد و همه خاندان را دعوت کند؛حتی دوقلوهای پزشک را.با صوفی هماهنگی کرده بودم که حواسش به من باشد.تنها غریبه آن جمع بودم.اواسط مهمانی،همه؛ جز من و صوفی، ناهشیار بودند.حس میکردم صوفی عذابی کشیده که فقط میتوانم به او اعتماد کنم.منصور پیر پرسید:حال که همه با همیم، یک عکس دسته جمعی یادگاری با هم بندازیم؟ همه کناردیوارسالن لطفا! صوفی دستم را فشار داد.گفت:نرو! گفتم :چرا؟میلرزی؟گفت:این صحنه و این دیوار سفید بزرگ!... آشناست.یه چیزایی از بچه گیم یادم میاد.بریم بالکن؟ منصور گفت:نمیشه تو عکس ما نباشید!صوفی گفت؛ آسمم عود کرده.بیرون یه هوایی بخوریم میایم.در بالکن گفت:حدود سیزده سال پیش ،بابا چنگیز یه مهمونی اینجا میگیره.گفتم : مگه زنده بوده؟گفت؛ مگه با پول نزول میشه راحت مرد؟بعد اون اتفاق وحشتناک.خدایا داره یادم میاد! بوی خون...آرش کو؟ آرش......



#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

https://telegram.me/chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی


مهتاب گفت: اسم دختره چی بود؟ و من ؛ نلی کمالی ؛ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."

انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...

.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!....

همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...

حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....


گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟! شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد :
دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه! همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛

گفت: از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد...

اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.

خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....


شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ کم کم لباس عروس ؛ سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید؛ مثل هم بودیم! من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


#توجه: قسمت 64 واقعی ؛ همین قسمت است ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی است.سپاس

#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی

محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !

بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !

در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.



گفتم : مریم خیانت کرده ؟!

گفت : تو خبر نداری !

اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !

دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !

همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !

بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !

حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .

شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !

فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !

حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.

یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !

می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...

به زور کتک یا هر چی !

مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟

خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....

گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.

می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !

- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.

حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،

اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.

مریم ، اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !

سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !

حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.

خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...

حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !

تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !

نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش ، پول میشه و رفتن از ایران و...

الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !

گفتم : الان چرا ؟

گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !

یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...

ما می خندیدیم !

خب ، ظاهرا راست می گفته !

گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟

گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.

اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی

محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !

بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !

در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.



گفتم : مریم خیانت کرده ؟!

گفت : تو خبر نداری !

اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !

دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !

همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !

بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !

حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .

شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !

فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !

حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.

یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !

می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...

به زور کتک یا هر چی !

مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟

خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....

گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.

می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !

- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.

حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،

اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.

مریم ، اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !

سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !

حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.

خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...

حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !

تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !

نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش ، پول میشه و رفتن از ایران و...

الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !

گفتم : الان چرا ؟

گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !

یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...

ما می خندیدیم !

خب ، ظاهرا راست می گفته !

گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟

گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.

اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد1379
#قسمت64
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_چهارم

زمان مثل ساعت شنی، حرکتی دیوانه وار دارد...
زمان مثل شن از لای انگشتانم می گذرد، می خواهم نگهش دارم، نمی توانم!

سارا، از من خواسته، قبل از اینکه، به شهر برسیم، ماجرا را، به طاها بگویم... و بعد از دیدن پدرم و خانواده ام، دوباره برگردیم...

کجا با طاها حرف بزنم؟
فرمانده چقدر می داند؟
من نمی توانم جلوی او صحبت کنم!

ظاهر بناز تغییری نکرده، هنوز موهای بلند زیبایش را دارد، اما شاید نشانه هایی از بیماری داشته که برخی فهمیده اند!

این فرمانده، همه جا، جاسوس دارد!یک خون دماغ، یک سردرد غیر عادی...
هر چند، بناز، تن به شیمی درمانی نداده، اما چهره اش، تکیده تر از، ساراست!

یعنی فرمانده می داند؟!
این مرد چه چیزهایی را می داند؟
و من چرا نمی توانم از مرز نگاه او و سارا، عبور کنم و بقیه ی ماجرا را بفهمم!

روی کاغذ می نویسم:
طاها باید باهات حرف بزنم، به بابات بگو حال من بده، یه جا نگه داره، واجبه!

طاها به پدرش می گوید...
پدرش جواب می دهد:
ایست بازرسی بعدی!

طاها می گوید: اونجا، جای مناسبی برای یه خانم نیست!

_چرا؟ مگه حامله ست؟
مگه می خواد بره عق بزنه که همه بشنون؟!
می خواد یه دقیقه بره دستشویی!

می گویم: مگه آدم، حتما باید حامله باشه که شما قبول کنی جای مناسب تری ببریش؟!
نخیر، بنده، حامله نیستم آقا...
استفراغم نمی خوام کنم، ولی تو بازرسی هم، دستشویی نمیرم!

_چرا؟ مگه چشه اونجا؟

_ حالم بده‌ و می خوام با طاها، درباره ی موضوعی حرف بزنم، کوتاه!
تو مستراح زنونه، با شوهرم حرف بزنم؟!

_چی بهت گفت این دکتر سارا؟
گوش تو رو با چه حرف هایی پر کرد؟!
بناز چی؟

من که می دونم اونا نقشه دارن!بناز،نه رمان می خواد و‌ نه قراره تو سازمان ملل، یا مجلس، درباره ی خاطراتش، حرف بزنه!
من تا یه حدیشو می دونم، بقیه شو خودت، مثل یه دختر خوب، برام میگی!

_شما همه چیزو می دونید، کامل تر از من...

می گوید: چرا به اونا، شک نمی کنی؟ولی من همیشه، از دید امثال شما، گناهکارم؟!

می بینی طاها، این دختر، انگارطلبکاره!
از وقتی منو دیده، تا حالا، مدام، مزخرف میگه و من، بخاطر حرمت تو، هیچی بهش نگفتم!
ولی به تو یاد دادم...
به تو گفتم، چرا تمومِ جوونیمو جنگیدم...
این‌ فقط، بخاطر سرزمینمون نبود، که همیشه بهش چشم داشتن، این بخاطرِ...

طاها می گوید:‌ بخاطر اعتقادتون بود!

مرد می گوید: منتی سر کسی نمیذارم!
بخاطرش، قربانی دادم و میدم!
اما یه بچه...

نگاهش می کنم...

_سارا رو قربانی کردید؟

داد می زند: پیاده شو!

_چرا؟ چون حقیقت تلخه؟
سارا تباه شد!
دیگه کی؟ قربانی بعدی، کی بود؟
دایی من؟

و می خواستم بگویم بچه تون؟!...
اما چیزی نگفتم، مطمئن نبودم که او، از سارا، بچه ای داشته باشد!
خشمش شدید بود!

_طاها یه ماشین بگیر، بقیه راهو، خودتون برید.
من تو این شرایط...

_کدوم شرایط آقا؟!
شنیدم‌ سر پل ذهاب، شما، هیچ کمکی نکردید!
فقط با یه بیسیم، تو مَقرتون، نشستید! نه؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت64
#قسمت_شصت_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی