چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شوالیه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#داستان_سه_قسمتی
برداشت از اینستاگرام چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista


یک "لیلی "پروتزی هم ؛ کنار پسرک نشسته بود و دود سیگارش را به شکل حلقه حلقه از بینی اش ؛ بیرون میداد؛ با موی زرد کاهی.... ؛دخترک با سادگی و شادی کودکانه ای گفت : چرا گفتن مردید شما ؟.... داشتم سکته میکردم!.... پسر لبخندی زد و گفت : هر هفته یکی اینجا میره یا میمیره...
اینبار ؛ قرعه به نام من نبود...یه بنده خدای دیگه بود...چند تا ناجور باهم خورده بود....ریق رحمتو سر کشید......دخترک گفت :سیگاره اینکه شما میکشی ؟!..... ببخشید؛ ولی چه بوی بدی داره!....برای شوالیه ها خوب نیست! باید مراقب خودتون باشین...مگه چند تا از نسل شما مونده؟ این را گفت و رفت...
صدای خنده ی دختر پروتزی را پشت سرش شنید...شوالیه؟! دختره ی خل ؛ به تو گفت؟ پاک قاطی بود! اینو دیگه از دکون کدوم عتیقه ای پیدا کردی ؟ نسل شما!!! نسل شما مگه کیه؟...نسل ماموتای منقرض شده ؟!.....مثل خودت؛ خل مشنگ بود ؛ و دوباره دود را از بینی اش بیرون داد و خنده ی هیستریکی کرد! تکرار کرد:

"شوالیه"!!!!......و باز خندید !

ولی پسر مو بلند؛ اصلا نخندید.سیگار را خاموش کرد و جدی از جایش بلند شد...از آن روز پسر؛ هزار بار ؛دانشکده مهندسی برق را زیر و رو ؛ تا دخترک ساده ی مقنعه کج ؛ را پیدا کند....حتی نامش را نمیدانست ! فقط میدانست آن دخترک او را "شوالیه" صدا کرده بود ! در صورتی که همه به او از کودکی بی عرضه؛ خنگ ؛ نفهم یا بنگی میگفتند!....
بالاخره پیدایش کرد!...دختر داشت کنفرانس میداد.پسر صبر کرد ؛ دختر که از کلاس بیرون امد؛ پسر کمی خجالتزده سلام داد و گفت؛ اون سیگار بدبو رو گذاشتم کنار!...اومدم بگم....یادم رفت چی میخواستم بگم....خیلی گشتم پیداتون کردم ؛راستی ؛ وقت دارین این هفته بریم کوه؟ از بچه گی نرفتم...اگه دوست داشته باشین!..و نمیدانست چرا از بین این همه لیلی؛ جلوی این دختر ساده ی معمولی ؛ با مقنعه کج و ابروهای نامرتبش ؛ هول کرده است؟!.... دخترگفت: نمیدونم ! باید از مادرم اجازه بگیرم...اما گمانم باکوه مخالف نباشه! ورزشه دیگه ! البته اگه خودشم با ما بیاد ایرادی نداره ؛ معمولا ؛ اون پایین میشینه....پسر گفت: چه خوب! بعدش سه تایی چای ذغالی میخوریم.اونجا کیک؛ اجباری نیست !
در دانشگاه ؛ همه به پسر خوش تیپ قد بلندی؛ نگاه میکردند؛ که شلوار لی، پوتین آخرین مدل خارجی و موهای بلندش به دانشجویان آنجا شبیه نبود.انگاردرست همان لحظه ؛ از کره مریخ وسط دانشگاه آنها ؛ پرت شده بود! و داشت با درسخوانترین بانوی دانشجوی مهندسی برق حرف میزد.
دختر گفت:مثل فیلم سینماییه؛ همه به شما زل زدن! گناهی هم ندارن! حتما تا حالا شوالیه ندیدن! اونم با شلوار لی و جلیقه ی مارکدار ! مطمینم ؛ حتی فیلم بن هور و اسپارتاکوس رو هم ندیدن! شوالیه های قدیم....
پسر گفت : راستش منم ندیدم! و لبخند شیرینی زد.شیرین تر از تمام کیکهایی که تاکنون سرو کرده بود.شیرین تر از تمام کیکهایی که دخترک از کودکی به حال خورده بود. دخترک حس کرد آن لحظه مزه ی همه کیکهای جهان را میفهمد.■
پایان.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_آخر
#چیستایثربی
#داستان
#مجموعه_داستان
#زیر_چاپ
#نامه_ها

هر گونه اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
قسمت چهارم
#غریبه
#داستان_کوتاه
#قسمت_پایانی
ما را از واقعیتی که بر ماگذشت،گریزی نیست!
از حمله مغول تاکنون
#مادر فقط
#وطن است و بس!
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی

دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...

کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!

احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!

به مارکز گفتم: باید قایم شی!

گفت: کجا؟

گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...

یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...

مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!

گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!

و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!

تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.

دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟

گفتم: بوی چی؟!

گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!

گفتم: خیالاتی شدی!

گفت: صبح کجا بودی؟

گفتم: رفته بودم نون بخرم.

گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟

گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.

گفت: کو نون؟!

گفتم: جا گذاشتم!

دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟

و به اتاقش رفت...

به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...


شوهرم نبود... غیب شده بود!

گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!

من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!


با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!

نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!

باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."

با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.

هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو،‌ چی گم کردی؟

گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!

گفت: کتابش؟

گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟

الان باز حالم بد میشه!
می دونی که‌ من فوبیای گم‌ کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟

عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.

آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود

و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،

انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.

مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!

#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی


مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.

مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!

خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!

عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد‌‌ موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.

بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!

هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.

گفتن پله و شیشه بشورم...

از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...

یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به‌ اجاره مونم‌ نمیرسه!

برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!

میگن منم مثل اون مریضم....


_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.

_مثلا چیکار؟

_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...


تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!

عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟

مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...

عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!

مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟

زندگیتون مال خودتون باشه؟

کسی بهتون‌ زور نگه؟

مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!

دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!

یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!

سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....


توی هندورابی، دسترنج‌ خودتونو‌ می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...

ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!

تو می دونی من کیم، درسته؟!

_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!


مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!

تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!

اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!

عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم‌ خونه ی مردم، قول میدم!

مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.

ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.

میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...

عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!

بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟

عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!

من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....

بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!

همه با هم رفتند...

شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...

با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:

سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!

فیبر کمد‌ را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!

با گلوله ای میان قلبش...


#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi