یادداشت
#بهار_ارجمند عزیز
در مورد کتابهای من ؛ خودم و مراسم رونمایی.....
ممنون #بهار_عزیز
#بازیگر و #دوست خوبم.....
#چیستایثربی
جشن رونمايي كتاب #معلم _پيانوبه قلم بانو #چيستا_يثربى وكتاب شعر نو #نگاهت_هميشه_دوشنبه_است دلم ميخواست خيلي چيزها درموردش بنويسم...اما واژه ها ياري ام نميكنند...رونمايي كتابش جشن عشاق بود ، كتابهايش عاشقانه وخودش ، خود عشق است...
#چيستا_يثربى راميگويم...تا هميشه عاشق باش بانوجان
#مارال_فرجاد #بهارارجمند
@chista_yasrebi
#بهار_ارجمند عزیز
در مورد کتابهای من ؛ خودم و مراسم رونمایی.....
ممنون #بهار_عزیز
#بازیگر و #دوست خوبم.....
#چیستایثربی
جشن رونمايي كتاب #معلم _پيانوبه قلم بانو #چيستا_يثربى وكتاب شعر نو #نگاهت_هميشه_دوشنبه_است دلم ميخواست خيلي چيزها درموردش بنويسم...اما واژه ها ياري ام نميكنند...رونمايي كتابش جشن عشاق بود ، كتابهايش عاشقانه وخودش ، خود عشق است...
#چيستا_يثربى راميگويم...تا هميشه عاشق باش بانوجان
#مارال_فرجاد #بهارارجمند
@chista_yasrebi
و هدیه
#سبا_ادیب عزیز به من
#دوست_خوب
برای تولدم
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#سبا_ادیب عزیز به من
#دوست_خوب
برای تولدم
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش
بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی
شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛
در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....
دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:
او نمایشهای مرا دیده است.....
او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....
ما به هم احترام میگذاریم ؛
حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !
ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....
او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟
او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛
من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛
همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....
او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!
او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران
او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...
او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !
#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم
احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!
#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش
بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی
شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛
در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....
دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:
او نمایشهای مرا دیده است.....
او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....
ما به هم احترام میگذاریم ؛
حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !
ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....
او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟
او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛
من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛
همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....
او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!
او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران
او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...
او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !
#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم
احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!
#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
سلام چيستا جان. منم به تياترت دعوت ميكني؟ يادم نميره كتاب هاي نخونده اي كه سر نمايش هاي شما ميخوندم. اون حس قشنگ مجله فيلم و هامون نوجوانيم. به خاطر همه اون سالها ازت ممنونم.
#میترالبافی
#دوست_خوبم
#قصه_نویس کودکان
ناشر
و کارشناس_مجری
#صداوسیما
#چیستایثربی
#میترالبافی
#دوست_خوبم
#قصه_نویس کودکان
ناشر
و کارشناس_مجری
#صداوسیما
#چیستایثربی
امشب #پروین_اعتصامی زمان را روی صحنه دیدم....
تبریک بربانو چیستا یثربی عزیز...
امشب من شگفت زده شدم
وقتی به چهره تماشاگران نگاه میکردم،همه قشرعادی جامعه بودن؛چهره هایشان برایم نا اشنا بودن که انگار برای اولین بار بتماشای تاترنشسته اند؛خوشحالم که پای قشرعادی جامعه راهم به دیدن تاتر بازکردین...
#سجاد_احمدی_نیا
#همکار_تاتری
#دوست_صفحه
امشب در تاتر
#شب
@chista_yasrebi
تبریک بربانو چیستا یثربی عزیز...
امشب من شگفت زده شدم
وقتی به چهره تماشاگران نگاه میکردم،همه قشرعادی جامعه بودن؛چهره هایشان برایم نا اشنا بودن که انگار برای اولین بار بتماشای تاترنشسته اند؛خوشحالم که پای قشرعادی جامعه راهم به دیدن تاتر بازکردین...
#سجاد_احمدی_نیا
#همکار_تاتری
#دوست_صفحه
امشب در تاتر
#شب
@chista_yasrebi
#دوست_داشتنهایتان_مبارک
#روز_ولنتاین : در سده سوم میلادی که مطابق میشود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بودهاست بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشتهاست از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن میکند. کلودیوس به قدری بیرحم وفرمانش به اندازهای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد.
مطابق یک افسانه، کشیش والینتان ؛ خود عاشق دختر زندانبانش شده و نخستین کارت والنتاین را خود او قبل از مرگش برای آن دختر فرستاد و در آن نوشت «از طرف والنتین تو»... او به دستور کلودیوس به دلیل عاشقی و عقد نظامیان عاشق ؛ به قتل میرسد... .
#چیستایثربی
#ولنتاین
#والنتاین
#والنتین
#فلسفه_ولنتاین
#تبریک_ولنتاین
.
کشیش ولنتاین به خاطر #عشق مرد ؛ ما به خاطر عشق زنده باشیم.
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#روز_ولنتاین : در سده سوم میلادی که مطابق میشود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بودهاست بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشتهاست از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن میکند. کلودیوس به قدری بیرحم وفرمانش به اندازهای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد.
مطابق یک افسانه، کشیش والینتان ؛ خود عاشق دختر زندانبانش شده و نخستین کارت والنتاین را خود او قبل از مرگش برای آن دختر فرستاد و در آن نوشت «از طرف والنتین تو»... او به دستور کلودیوس به دلیل عاشقی و عقد نظامیان عاشق ؛ به قتل میرسد... .
#چیستایثربی
#ولنتاین
#والنتاین
#والنتین
#فلسفه_ولنتاین
#تبریک_ولنتاین
.
کشیش ولنتاین به خاطر #عشق مرد ؛ ما به خاطر عشق زنده باشیم.
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
💖
به استادِ نازنینم،به بهانه ی بلوار گردیِ خاطراتِ خوابِ گلِ سرخ:
🌹
من در چشمان تو زنی را دیدم که برای تمام دخترکان گریه کرده... مادری را دیدم که دایه ی تمامِ کودکانِ سرزمینم بوده... من در چشمان تو امید و یأس را دیدم، رو در رو؛ غرق شده در شکوفه هایِ لبخند... من در چشمانِ تو گریه را دیدم که به عزایِ آخرین بهار نشسته بود و در کشاکش طوفانِ زمستانی، هنوز مرگِ دریا را باور نکرده... من در چشمانِ تو قرن ها را دیدم. که یکی پس از دیگری سپری شدند ولی هیچ کدامشان پاسخ پرسش هایت نبودند. من در چشمانِ تو سنگ فرش بلواری را دیدم که میدان تاختنِ خاطره ها شده بود. بلواری که از دلِ قرن ها بهت و ناباوری، عصرِ روز بی تابیِ تو را نظاره می کرد.
شاید تو همان فرشته ی قصه گویی هستی که مادرم سال ها پیش گفته بود از تمامِ افسانه ها رفته.
#یگانه
شنبه ٩۶/٢/٢٣ ; ٢٣:۱۵
#دوست_همراه ؛
شاگرد دیروز.... و یار امروز.....ممنونم عزیزم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
به استادِ نازنینم،به بهانه ی بلوار گردیِ خاطراتِ خوابِ گلِ سرخ:
🌹
من در چشمان تو زنی را دیدم که برای تمام دخترکان گریه کرده... مادری را دیدم که دایه ی تمامِ کودکانِ سرزمینم بوده... من در چشمان تو امید و یأس را دیدم، رو در رو؛ غرق شده در شکوفه هایِ لبخند... من در چشمانِ تو گریه را دیدم که به عزایِ آخرین بهار نشسته بود و در کشاکش طوفانِ زمستانی، هنوز مرگِ دریا را باور نکرده... من در چشمانِ تو قرن ها را دیدم. که یکی پس از دیگری سپری شدند ولی هیچ کدامشان پاسخ پرسش هایت نبودند. من در چشمانِ تو سنگ فرش بلواری را دیدم که میدان تاختنِ خاطره ها شده بود. بلواری که از دلِ قرن ها بهت و ناباوری، عصرِ روز بی تابیِ تو را نظاره می کرد.
شاید تو همان فرشته ی قصه گویی هستی که مادرم سال ها پیش گفته بود از تمامِ افسانه ها رفته.
#یگانه
شنبه ٩۶/٢/٢٣ ; ٢٣:۱۵
#دوست_همراه ؛
شاگرد دیروز.... و یار امروز.....ممنونم عزیزم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#بزرگداشت
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب
ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی
ترانه_سرا
#شهیار_قنبری
تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب
ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی
ترانه_سرا
#شهیار_قنبری
تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
باشهین عزیز و همیشه مهربان
#قصه_خوانی_چیستایثربی
#شهر_کتاب_مرکزی
#هفت_خرداد96
#دوست_همراه
قبل از شروع برنامه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#قصه_خوانی_چیستایثربی
#شهر_کتاب_مرکزی
#هفت_خرداد96
#دوست_همراه
قبل از شروع برنامه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
صمیمی ترین داستانهای دنیا ؛ شاخ و برگ دادن به دو جمله هستند...
حالت چطور است؟
من تو را دوست دارم....
اگر #نگرانی برای دیگری و
#دوست_داشتن نبود، داستانی نوشته نمیشد!
#چیستایثربی
@chistaa_yasrebii
حالت چطور است؟
من تو را دوست دارم....
اگر #نگرانی برای دیگری و
#دوست_داشتن نبود، داستانی نوشته نمیشد!
#چیستایثربی
@chistaa_yasrebii
پیامی از یک #دوست
واژه ها در قلم تو حال و هوای دیگری دارند ,جملاتت بکر و ناب ,آکنده از عطر راستی و درستی که بوی انسانیت آن دل آدمی را حال میاره
تو اسطوره مبارزه یی,در جامعه ایی که اگر محبوب دل مردم باشی و خودی!نباشی,بی شک چوب لای چرخ موفقیتت میکنند و در راه پیشرفتت سنگ می اندازند ,و دراین راه چه زخمها که بر تن روحت نخورده و چه شکیبا و پیروزمندانه گام برمیداری,هر گام تو هر واژه تو,خاریست به چشم بدخواهان
تنها کار و حمایتی که من میتونم در پاسخ به این همه فداکاری و گذشت انجام بدم خرید کتابهای توست ,خرید و هدیه آن به دوستان ,باشد که من هم سهم بسیار کوچکی در این مبارزه داشته باشم.
چیستا,درود بر پدرو مادری که نامت را #چیستا گذاشت .
#درود
@chista_yasrebi_original
واژه ها در قلم تو حال و هوای دیگری دارند ,جملاتت بکر و ناب ,آکنده از عطر راستی و درستی که بوی انسانیت آن دل آدمی را حال میاره
تو اسطوره مبارزه یی,در جامعه ایی که اگر محبوب دل مردم باشی و خودی!نباشی,بی شک چوب لای چرخ موفقیتت میکنند و در راه پیشرفتت سنگ می اندازند ,و دراین راه چه زخمها که بر تن روحت نخورده و چه شکیبا و پیروزمندانه گام برمیداری,هر گام تو هر واژه تو,خاریست به چشم بدخواهان
تنها کار و حمایتی که من میتونم در پاسخ به این همه فداکاری و گذشت انجام بدم خرید کتابهای توست ,خرید و هدیه آن به دوستان ,باشد که من هم سهم بسیار کوچکی در این مبارزه داشته باشم.
چیستا,درود بر پدرو مادری که نامت را #چیستا گذاشت .
#درود
@chista_yasrebi_original
#تولد
#جان و
#دوست_جان
جهان بی شما برای نفس کشیدن تنگ است....
نیایش میمندی و وحیده رزمی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#جان و
#دوست_جان
جهان بی شما برای نفس کشیدن تنگ است....
نیایش میمندی و وحیده رزمی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#ویدیوی
یک
#دوست
برای من
نمیدانم چگونه قدردان باشم!
ممنونم
#عاطفه_کمندی عزیز
تو خودت سرشار از عاطفه ای
#خیلی_ممنونم
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
یک
#دوست
برای من
نمیدانم چگونه قدردان باشم!
ممنونم
#عاطفه_کمندی عزیز
تو خودت سرشار از عاطفه ای
#خیلی_ممنونم
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#دوست_مکاتبه_ای
#داستان_کوتاه
#داستان
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
#داستان_کوتاه
#داستان
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
خیلی حس قشنگی است وقتی یک نفر را داشته باشی که همیشه حواسش به تو باشد، به یادت باشد، نگرانت شود و دوستت داشته باشد.
در دنیای #بیرحمی زندگی میکنیم
خیلی بیرحم
بخواهیم خوبی کنیم ؛ بدی میپندارند.
ارزشی برای محبت و عشق تو قائل نیستند
#قدردان نیستند
من که عادت کرده ام دل شکسته ام را پیش خدا میبرم
اما یکروز همه ی این چیزها را مینویسم
بخشهایی از آن را در رمان #نداشتن شروع کرده ام
اتفاقاتی در زندگی ام افتاد...
و پستگذاری رمان در کانال خصوصی اش ؛ به تعویق افتاد.
اما از امشب دوباره ادامه دارد.
من پُرم از نگفتنها
سکوت مرا را باور نکنید!
سکوت هیچکس را باور نکنید !
حتی خریدهای من در این ایام ؛ یک امتحان بود ، برای شناخت یک سری چیزها و آدمها...
پدرهای بی احساس و بی وجود کم نداریم
مادرهای خودخواه کم نداریم.
کسانی که دورت نفس میکشند ؛ اماوجود ندارند کم نداریم.
قوم و خویشی فقط یک #اصطلاح است. یککلمه ی بی معنا و بی کارکرد!
کجا قوم و خویشی به دیگری کمککرده؟
دست کم من که ندیدم مگر در فیلمها!
شما اگر دیدید خیلی خوشبختید....
حتی کلمه ی #دوست ؛ معنای واقعی اش را از دست داده است.
وحتی #عشق
وقتی معشوق ؛ عاشقش را باور ندارد....
دست کم میتواند به رنج و عشق او احترام بگذارد.
که نمیگذارد...
مسخره اش میکند
یا ساز این عشق ، سوء استفاده میکند
قدر بدانید
آدمهای #قدردان کم داریم...
خیلی خیلی کم.
آدمهای سوء استفاده گر کم نداریم.
آدم بامحبت و همدل و یاری رسان کم داریم.
و فقط در زمان #مشکلات ؛ آدم؛ دیگران را میشناسد.
من هم مثل #شازده_کوچولو میخواهم به ستاره ام برگردم.
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
پی نوشت :
به هیچگس هرگز نگویید: بی استفاده یا
#useless
از کسی که رانندگی بلد نیست ؛ مثلا نمیتوان انتظار داشت با ضعف و وحشت از رانندگی ؛ ناگهان معجزه وار ؛ رانندگی یاد بگیرد.
او حتما تصادف خواهد کرد!
اگر روزی
کسی کمک کوچکی یه شما کرد ؛
قدرش را بدانید.
خیلی قدر بدانید!
کمکی،حتی در حد شنیدن درددلتان!
بهکسی که دوستتان دارد ؛ و با تمام وجود، تلاشش رامیکند نگویید " : بی_استفاده! "
دلش خیلی میشکند..
چون دارد سعی میکند هر کاری بلد است بکند...
هر کاری در حد توان شانه های تنها ،ضعیف و نحیفش باشد !
همین هم این روزها #نایاب است❤
وقتی #پدر ها و برخی شریکان سابق یا فعلی زندگی ات ؛
گاهی بی وجودند!
آنقدر بی وجود که حتی نمیتوان گفت چه کرده اند و چه میکنند....
حتی اسمشان؛ کل رمانت را خراب میکند
همانگونه که زندگی ات را خراب کردند....
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CX5z7hksPDc/?utm_medium=share_sheet
در دنیای #بیرحمی زندگی میکنیم
خیلی بیرحم
بخواهیم خوبی کنیم ؛ بدی میپندارند.
ارزشی برای محبت و عشق تو قائل نیستند
#قدردان نیستند
من که عادت کرده ام دل شکسته ام را پیش خدا میبرم
اما یکروز همه ی این چیزها را مینویسم
بخشهایی از آن را در رمان #نداشتن شروع کرده ام
اتفاقاتی در زندگی ام افتاد...
و پستگذاری رمان در کانال خصوصی اش ؛ به تعویق افتاد.
اما از امشب دوباره ادامه دارد.
من پُرم از نگفتنها
سکوت مرا را باور نکنید!
سکوت هیچکس را باور نکنید !
حتی خریدهای من در این ایام ؛ یک امتحان بود ، برای شناخت یک سری چیزها و آدمها...
پدرهای بی احساس و بی وجود کم نداریم
مادرهای خودخواه کم نداریم.
کسانی که دورت نفس میکشند ؛ اماوجود ندارند کم نداریم.
قوم و خویشی فقط یک #اصطلاح است. یککلمه ی بی معنا و بی کارکرد!
کجا قوم و خویشی به دیگری کمککرده؟
دست کم من که ندیدم مگر در فیلمها!
شما اگر دیدید خیلی خوشبختید....
حتی کلمه ی #دوست ؛ معنای واقعی اش را از دست داده است.
وحتی #عشق
وقتی معشوق ؛ عاشقش را باور ندارد....
دست کم میتواند به رنج و عشق او احترام بگذارد.
که نمیگذارد...
مسخره اش میکند
یا ساز این عشق ، سوء استفاده میکند
قدر بدانید
آدمهای #قدردان کم داریم...
خیلی خیلی کم.
آدمهای سوء استفاده گر کم نداریم.
آدم بامحبت و همدل و یاری رسان کم داریم.
و فقط در زمان #مشکلات ؛ آدم؛ دیگران را میشناسد.
من هم مثل #شازده_کوچولو میخواهم به ستاره ام برگردم.
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
پی نوشت :
به هیچگس هرگز نگویید: بی استفاده یا
#useless
از کسی که رانندگی بلد نیست ؛ مثلا نمیتوان انتظار داشت با ضعف و وحشت از رانندگی ؛ ناگهان معجزه وار ؛ رانندگی یاد بگیرد.
او حتما تصادف خواهد کرد!
اگر روزی
کسی کمک کوچکی یه شما کرد ؛
قدرش را بدانید.
خیلی قدر بدانید!
کمکی،حتی در حد شنیدن درددلتان!
بهکسی که دوستتان دارد ؛ و با تمام وجود، تلاشش رامیکند نگویید " : بی_استفاده! "
دلش خیلی میشکند..
چون دارد سعی میکند هر کاری بلد است بکند...
هر کاری در حد توان شانه های تنها ،ضعیف و نحیفش باشد !
همین هم این روزها #نایاب است❤
وقتی #پدر ها و برخی شریکان سابق یا فعلی زندگی ات ؛
گاهی بی وجودند!
آنقدر بی وجود که حتی نمیتوان گفت چه کرده اند و چه میکنند....
حتی اسمشان؛ کل رمانت را خراب میکند
همانگونه که زندگی ات را خراب کردند....
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CX5z7hksPDc/?utm_medium=share_sheet
این متن از من نیست
من اگه بودم جمله فلوبر یا یکی از نویسندگان دیگر را مینوشتم
_آیا شماخوشبختید؟
_خوشبخت بودم که نمی نوشتم...
نوشتن درد دارد
بی برو برگرد !
فقط حال شما در " آوا " یا " خواب گل سرخ " خراب میشد ؛ ببینید حال من چه میشد.
حرفه ای که کسی به عنوان حرفه نمیشناسد.
حرفه ای پر از مرور خاطرات و انزوا
میدانید بالاترین آمار خودکشی در جهان ؛ از آنِ نویسندگان بوده است؟!
همه خود را نویسنده میدانند
اما
نویسنده ی واقعی اثرش باقی میماند.
او تیزبین است .
قلمش رسا و زیباست
و دنیا را آنگونه تصویر میکشد که باید باشد...
اما کم کم بشدت تنها و منزوی میشود!
رهایش میکنند ،
چون پرده از چهره ها برمیدارد
با شخصیت دروغین آدمها و حتی خودش ؛ چالش دارد
و مردم دوست ندارند چهره ی واقعی خود را ببینند؛ یا کسی دیگر آن را ببیند و درونشان را واکاوی کند.
و اما درباره #پستچی
اولین عشق هرگز از یاد آدم نمیرود
قرار نبود رمان شود!
حتی دخترم ؛ مادرم و خانواده ام چیزی از این ماجرا نمیدانستند
جز پدر خدا بیامرزم....
عشق خاصی بود؛
عشقی که مرا از معشوق بی نیاز کرد
دوست داشتنش ؛ رسم زندگیِ من است.
گاهی برخی #دوست_داشتن ها ؛ حرمت دارد...
حتی بخاطر حفظ حرمتش باید دروغ گفت....
منظورم را که میفهمید !
هر چه بودم و هر کاری کردم ؛ پشیمان نیستم.
من همینم ...
یاعلی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CaLSWbYsOHxtAmVuuJc6YfI0ovREntbeKKfWLM0/?utm_medium=share_sheet
من اگه بودم جمله فلوبر یا یکی از نویسندگان دیگر را مینوشتم
_آیا شماخوشبختید؟
_خوشبخت بودم که نمی نوشتم...
نوشتن درد دارد
بی برو برگرد !
فقط حال شما در " آوا " یا " خواب گل سرخ " خراب میشد ؛ ببینید حال من چه میشد.
حرفه ای که کسی به عنوان حرفه نمیشناسد.
حرفه ای پر از مرور خاطرات و انزوا
میدانید بالاترین آمار خودکشی در جهان ؛ از آنِ نویسندگان بوده است؟!
همه خود را نویسنده میدانند
اما
نویسنده ی واقعی اثرش باقی میماند.
او تیزبین است .
قلمش رسا و زیباست
و دنیا را آنگونه تصویر میکشد که باید باشد...
اما کم کم بشدت تنها و منزوی میشود!
رهایش میکنند ،
چون پرده از چهره ها برمیدارد
با شخصیت دروغین آدمها و حتی خودش ؛ چالش دارد
و مردم دوست ندارند چهره ی واقعی خود را ببینند؛ یا کسی دیگر آن را ببیند و درونشان را واکاوی کند.
و اما درباره #پستچی
اولین عشق هرگز از یاد آدم نمیرود
قرار نبود رمان شود!
حتی دخترم ؛ مادرم و خانواده ام چیزی از این ماجرا نمیدانستند
جز پدر خدا بیامرزم....
عشق خاصی بود؛
عشقی که مرا از معشوق بی نیاز کرد
دوست داشتنش ؛ رسم زندگیِ من است.
گاهی برخی #دوست_داشتن ها ؛ حرمت دارد...
حتی بخاطر حفظ حرمتش باید دروغ گفت....
منظورم را که میفهمید !
هر چه بودم و هر کاری کردم ؛ پشیمان نیستم.
من همینم ...
یاعلی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CaLSWbYsOHxtAmVuuJc6YfI0ovREntbeKKfWLM0/?utm_medium=share_sheet
مرسی
#دوست دیرین
من دوستانی دارم که مستحق عظیم ترین دعاها هستند ؛
و بزرگترین اجابتها
شما هم دارید....
خدا را شکر .....
#چیستا_یثریی
#چیستایثربی
#چیستا
.
#قدر
#شب_قدر
#غم
#دلشکستگی
#دلتنگی
.
.
https://www.instagram.com/p/C5Rktpmxe39/?igsh=NTdxdzZ1dm12c3k0
#دوست دیرین
من دوستانی دارم که مستحق عظیم ترین دعاها هستند ؛
و بزرگترین اجابتها
شما هم دارید....
خدا را شکر .....
#چیستا_یثریی
#چیستایثربی
#چیستا
.
#قدر
#شب_قدر
#غم
#دلشکستگی
#دلتنگی
.
.
https://www.instagram.com/p/C5Rktpmxe39/?igsh=NTdxdzZ1dm12c3k0