شما فقط مادر دخترتون نیستین شما مادره ما هم هستین,ممنون که بهمون بها میدین ممنون که بهمون آرامش میدید ممنون که همیشه هستین لطفی که شما در حق ما کردید هیچ کسی انجام نداده مگه نه این که مادر برای آرامش دادنه برای محبت کردن بدون مزده برای پر کردن تنهایی ها برای همدم بودن هم دل بودن هم راز بودنه شما همه اینا برای ما بودیت یه دوست که همیشه هست محبتش و کم نمیشه نارو بهت نمیزنه تنهات نمیزاره شما فوق العاده اید,انگار خدا شمارو گذاشته که مادر همه امون باشید,خدا اجرشو صد برابر تو زندگیتون بهتون بده... رفیق تنهاییامون ممنون ازتون😘
#از_فالورها
#عزیزمید.همین
#مثل_دوستان_صمیمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#از_فالورها
#عزیزمید.همین
#مثل_دوستان_صمیمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
مثل اینکه حالش خوب نیست!
#داستان_کوتاه_سه_قسمتی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسرو دختر ؛ روی نیمکتی در بلندترین نقطه ی پارک نشسته بودند.همه ی شهر زیر پایشان بود.پسر به ابرهای دور خیره بود.دختر لبخندی زد و گفت:نگفتی مبارک باشه! پسر انگار از خواب عمیقی بلند شده باشد، گفت :چی؟دختر گفت:موهامو آبی کردم!...پسر به چتریهای آبی دخترک نگاهی انداخت وگفت :مبارک! عزیز...برای عیده دیگه؟دختر گفت:حالا!..پسر گفت ؛ آخه بعد تعطیلات که اینطوری نمیتونی بری دانشگاه..رات نمیدن..دختر گفت:مقنعمو میارم جلو.یه کاریش میکنم...تو حالا نگران اون نباش.مشکل منه...ابروهامم بورکردم.خوبه؟ پسر دوباره نگاهی انداخت وگفت:واسه تنوع خوبه!...دختر گفت :برای تو آرایشگاه رفتم....یعنی خوشت نیومد؟ فکر میکردم این تیپی دوست داری! پسر گفت؛ من مرامتو دوست دارم.حالا باموی آبی یا قهوه ای..گرچه دوست ندارم خیلی تو چشم باشی!..دختر گفت :واقعا که!...کلی پس اندازمو خرج کردم سورپرایزت کنم..اصلا حواست به من نیست! مانتومو ببین!..عین مال مهناز افشاره..کلی طرح کشیدم تا برام دوختن.یه تومنی آب خورد.پسر گفت؛تو هنوز دانشجویی!همه ش برای بچه ها ترجمه میکنی...چندرغاز در میاری...یه تومن مانتو میخری ؟ مهناز افشار تا صبح نمیشینه پایان نامه ی مردمو بنویسه تا یه پول کمی بش بدن..دخترگفت ؛ تو چت شده؟ اصلا حواست به من نیست ! چیه؟ زل زدی به اون دختره نیمکت روبرو! با اون کفشای فیکش و کوله پشتی ارزون قیمتش! خوبه خوشگلم نیست! به چیش زل زدی؟پسر گفت :حواسم به اون نبود! به سال جدید فکر میکردم...امسال درسم تموم میشه.اگه ارشدقبول نشم ؛ باید برم سربازی...دختر گفت : نخیرم! اول عقد میکنیم بعد!...پسر گفت :چی میخونه؛ این دختره؟! حواسش تو این عالم نیست! من هیجوقت نمیتونم چیزی رو با این علاقه بخونم!....خیلی دلم میخواد بدونم چی میخونه که از اطرافش غافل شده... دخترک مو آبی؛ نگاهی پر از نفرت، به نیمکت روبرو کرد و گفت :به ماچه! حالا از کجا میدونی غافله؟....شایدم همه ش حواسش به تویه؟....کتاب اداست!..سلاحشه..چه میدونم نقابشه..ببین حتما داره حرفامونم گوش میده!... بلند شو......بلند شو بریم... ..هنوز عروسی نکرده ؛ به جای اینکه ؛ مو و ابروی نامزدشو ببینه؛ رفته تو خط یکی دیگه! چی میخونه؟!!!!..کوفت میخونه!....به تو چه!..برو یه کاره ازش بپرس دیگه!...سر صحبتم باز میشه...!بعدم ردو بدل کردن شماره و هر شب به بهانه ی کتاب ؛ هره و کره و.....فکر کردی من بچه ام ؟....لعنت به همه ی شما مردا....تا چشمتون به یه جدید میافته ...قدیمیه سوت!....از حاج آقای صدسال پیش تا دانشجوی امروزیش؛ همه تون ؛ سر و ته یه کرباسین!...مرغ همسایه براتون غازه....اون نه خوشگله.نه شیک !لباساشم؛ شنبه یکشنبه ست .ژاکت قرمز رو مانتوی آبی..اه...بلند شوبریم!حالمو گرفتی بد.....پسر گفت: بابا بیخیال... جدیتش جذبم کرد یه لحظه...این غرق شدنش تو کتاب.......همین....
تو چته امروز ؟من که گفتم تو همه جوره خوشگلی....نمیخواست پول خرج کنی...ببین!
انگار مهم ترین مطلب دنیا رو میخونه..ما داریم با صدای بلند حرف میزنیم ؛ سرشم بالا نمیکنه...همین برام جالب بود فقط...به خدا.......
دخترمو آبی گفت : باشه..خوش به حالش....من سردمه.بریم یه کم راه بریم...اون هر چی بخونه ؛با این ریختی که زده ؛ هیچوقت ؛ هیچی نمیشه.این روزا همه عقلشون به چشمشونه...نه مو رنگ کرده.نه تیپ زده! نه لباس مارکدار.مثل بدبختا نشسته اونجا.حالا تا آخر عمرش هی بخونه...اصلا انقدر بخونه که همینجا بمیره...یخ بزنه همین جا!من که فعلا فقط میخوام پول دربیارم تا زودتر عروسی کنیم ! پسر گفت :عاشقتم! عصبانی نشو ./ادامه_دارد/⬇️پست بعدی...
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#ادبیات
#قسمت_اول
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری ؛ باید با ذکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام او باشد.سپاس
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه_سه_قسمتی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسرو دختر ؛ روی نیمکتی در بلندترین نقطه ی پارک نشسته بودند.همه ی شهر زیر پایشان بود.پسر به ابرهای دور خیره بود.دختر لبخندی زد و گفت:نگفتی مبارک باشه! پسر انگار از خواب عمیقی بلند شده باشد، گفت :چی؟دختر گفت:موهامو آبی کردم!...پسر به چتریهای آبی دخترک نگاهی انداخت وگفت :مبارک! عزیز...برای عیده دیگه؟دختر گفت:حالا!..پسر گفت ؛ آخه بعد تعطیلات که اینطوری نمیتونی بری دانشگاه..رات نمیدن..دختر گفت:مقنعمو میارم جلو.یه کاریش میکنم...تو حالا نگران اون نباش.مشکل منه...ابروهامم بورکردم.خوبه؟ پسر دوباره نگاهی انداخت وگفت:واسه تنوع خوبه!...دختر گفت :برای تو آرایشگاه رفتم....یعنی خوشت نیومد؟ فکر میکردم این تیپی دوست داری! پسر گفت؛ من مرامتو دوست دارم.حالا باموی آبی یا قهوه ای..گرچه دوست ندارم خیلی تو چشم باشی!..دختر گفت :واقعا که!...کلی پس اندازمو خرج کردم سورپرایزت کنم..اصلا حواست به من نیست! مانتومو ببین!..عین مال مهناز افشاره..کلی طرح کشیدم تا برام دوختن.یه تومنی آب خورد.پسر گفت؛تو هنوز دانشجویی!همه ش برای بچه ها ترجمه میکنی...چندرغاز در میاری...یه تومن مانتو میخری ؟ مهناز افشار تا صبح نمیشینه پایان نامه ی مردمو بنویسه تا یه پول کمی بش بدن..دخترگفت ؛ تو چت شده؟ اصلا حواست به من نیست ! چیه؟ زل زدی به اون دختره نیمکت روبرو! با اون کفشای فیکش و کوله پشتی ارزون قیمتش! خوبه خوشگلم نیست! به چیش زل زدی؟پسر گفت :حواسم به اون نبود! به سال جدید فکر میکردم...امسال درسم تموم میشه.اگه ارشدقبول نشم ؛ باید برم سربازی...دختر گفت : نخیرم! اول عقد میکنیم بعد!...پسر گفت :چی میخونه؛ این دختره؟! حواسش تو این عالم نیست! من هیجوقت نمیتونم چیزی رو با این علاقه بخونم!....خیلی دلم میخواد بدونم چی میخونه که از اطرافش غافل شده... دخترک مو آبی؛ نگاهی پر از نفرت، به نیمکت روبرو کرد و گفت :به ماچه! حالا از کجا میدونی غافله؟....شایدم همه ش حواسش به تویه؟....کتاب اداست!..سلاحشه..چه میدونم نقابشه..ببین حتما داره حرفامونم گوش میده!... بلند شو......بلند شو بریم... ..هنوز عروسی نکرده ؛ به جای اینکه ؛ مو و ابروی نامزدشو ببینه؛ رفته تو خط یکی دیگه! چی میخونه؟!!!!..کوفت میخونه!....به تو چه!..برو یه کاره ازش بپرس دیگه!...سر صحبتم باز میشه...!بعدم ردو بدل کردن شماره و هر شب به بهانه ی کتاب ؛ هره و کره و.....فکر کردی من بچه ام ؟....لعنت به همه ی شما مردا....تا چشمتون به یه جدید میافته ...قدیمیه سوت!....از حاج آقای صدسال پیش تا دانشجوی امروزیش؛ همه تون ؛ سر و ته یه کرباسین!...مرغ همسایه براتون غازه....اون نه خوشگله.نه شیک !لباساشم؛ شنبه یکشنبه ست .ژاکت قرمز رو مانتوی آبی..اه...بلند شوبریم!حالمو گرفتی بد.....پسر گفت: بابا بیخیال... جدیتش جذبم کرد یه لحظه...این غرق شدنش تو کتاب.......همین....
تو چته امروز ؟من که گفتم تو همه جوره خوشگلی....نمیخواست پول خرج کنی...ببین!
انگار مهم ترین مطلب دنیا رو میخونه..ما داریم با صدای بلند حرف میزنیم ؛ سرشم بالا نمیکنه...همین برام جالب بود فقط...به خدا.......
دخترمو آبی گفت : باشه..خوش به حالش....من سردمه.بریم یه کم راه بریم...اون هر چی بخونه ؛با این ریختی که زده ؛ هیچوقت ؛ هیچی نمیشه.این روزا همه عقلشون به چشمشونه...نه مو رنگ کرده.نه تیپ زده! نه لباس مارکدار.مثل بدبختا نشسته اونجا.حالا تا آخر عمرش هی بخونه...اصلا انقدر بخونه که همینجا بمیره...یخ بزنه همین جا!من که فعلا فقط میخوام پول دربیارم تا زودتر عروسی کنیم ! پسر گفت :عاشقتم! عصبانی نشو ./ادامه_دارد/⬇️پست بعدی...
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#ادبیات
#قسمت_اول
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری ؛ باید با ذکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام او باشد.سپاس
@chista_yasrebi
مثل اینکه حالش خوب نیست
#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه_سه_قسمتی
#قسمت_دوم
پسر گفت : عاشقتم! عصبانی نشو... رنگ آبی موهاتم خیلی بت میاد! دختر با خوشحالی و شرم دخترانه ؛ کمی شالش را عقب زد و گفت ؛ مرسی..میدونی که فقط واسه تو بود..فکر کردم خوشت میاد یه تنوع ببینی.......اما خیلی خرجش شد.خوب درمیارن این آرایشگاهها...هر چی آخر سال کار کرده بودم ؛ رفت !......پسرلبخند زد و به موی آبی دختر که سیخ سیخ از زیر شالش بیرون زده بود زل زد.... گفت:بریم یه چای بخوریم؟ دختر گفت: آره سردمه....من ؛ قهوه.....از کافی شاپ کوهستانی بیرون آمده بودند و معلوم بود که حسابی حالشان خوب است وهمدیگر را دوست دارند....مثل دو مرغ عاشق ؛ شانه به شانه ی هم راه میرفتند و میخندیدند....دختر گفت؛ من میرم دستشویی.....کیفش را به پسر داد.از دستشویی که بیرون آمد تا دستش را بشوید ؛ صدای گریه ای شنید...انگار یک نفر میلرزید و گریه میکرد.دختری سرش را داخل کاسه ی دستشویی کرده بود و سعی میکرد خون دماغش راقطع کند.....همه جا ؛ حتی روی زمین ؛ تا دم در...پر از لکه های درشت خون بود...شبیه خون دماغ عادی نبود!....نصف سینک پراز خون شده بود و دخترک ؛ هر چقدر صورت و بینی اش را آب میزد ؛ خون قطع نمیشد.این همه خون از یک نفر!....
دختر پاهایش میلرزید.گریه میکرد.گویی درد میکشید؛ ولی به روی خودش نمی آورد.معلوم نبود از خون دماغش ترسیده یا واقعا درد میکشد.... سعی میکرد بینی اش را فشار دهد ؛ ولی خونریزی ؛ قطع نمیشد.آن یکی دختر مو آبی ؛ تابه حال این همه خون آدمیزاد ندیده بود!....جلو رفت و گفت ؛ چی شده؟خم نشو.بیشتر خون میاد!...سرتو صاف بگیر ؛ خون نره تو دهنت...دخترک؛ همان کتابخوان روبرویشان ؛ با کفش فیک بود که حالا کفشهایش هم پراز خون شده بود...از شوک ؛ درد؛ ترس و شدت خونریزی؛ میلرزید... گریه اش گرفته بود.دختر مو آبی ؛ کتش را در آورد و روی شانه های او انداخت....پرسید؛ آخه..چی شد؟ زمین خوردی؟دخترک ؛ با دستهای خونی که جلوی بینی اش گرفته بود ؛ گفت :نه...یه ماهه داره میاد.امروز یه کم سردم شد ؛ شدید شد...دختر مو آبی گفت :دکتر رفتی؟ دختر با چشمان اشکی گفت: اخه چیزی نیست که...یه کم خون دماغه ..فقط الان یه کم ترسیدم....چون هر کاری میکنم ؛ امروز قطع نمیشه!....پسر و دختر میخواستند بعد از پارک ؛ برای دیدن و انتخاب حلقه ازدواجشان بروند... اما دختر مو آبی ؛ دیگر به چیزی فکر نمیکرد....پسر راصدا زد.پسر اوضاع را دید!
دختر مو آبی او را بیرون کشید و گفت: اینجا کسی نیست.....اینم تنهاست.مثل اینکه حالش خوب نیست!....خون دماغش قطع نمیشه....ببریمش بیمارستان بهتره.....با این حالش ؛ از این بالا ؛ نمیتونه بره پایین.... باید تا ماشین زیر بغلشو بگیریم.شایدم پول نداره ...؛ روش نمیشه بره بیمارستان..نمیدونم....این همه خون ازش رفته....نمیشه ولش کرد همینجا......کمک میکنی؟ پسر گفت :آره..ولی مگه نمیخواستی امروز ؛ حلقه ببینی؟ دختر گفت :الان فقط خون میبینم! بروکوله شو از زمین بردار.وای چه خونی شده....اینو دیگه نمیشه شست !
...بیا ؛ زیر یه بغلشو تو بگیر ! منم اونورو میگیرم ؛.... ببریمش زودتر تو ماشین......یه شال اضافی ؛ تو ماشینت هست...باید محکم ببندیم به بینیش...بیا دیگه !.....پسر آمد وسایل دختر را بردارد..../⬇️
#ادامه_دارد
#پست_بعدی
#داستان_سه_قسمتی
#داستان
#قسمت_دوم
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثریی
@yasrebi_chista
اینستاگرام
هرگونه برداشت و اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است....
@chista_yasrebi
تنها کانال رسمی تلگرام
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه_سه_قسمتی
#قسمت_دوم
پسر گفت : عاشقتم! عصبانی نشو... رنگ آبی موهاتم خیلی بت میاد! دختر با خوشحالی و شرم دخترانه ؛ کمی شالش را عقب زد و گفت ؛ مرسی..میدونی که فقط واسه تو بود..فکر کردم خوشت میاد یه تنوع ببینی.......اما خیلی خرجش شد.خوب درمیارن این آرایشگاهها...هر چی آخر سال کار کرده بودم ؛ رفت !......پسرلبخند زد و به موی آبی دختر که سیخ سیخ از زیر شالش بیرون زده بود زل زد.... گفت:بریم یه چای بخوریم؟ دختر گفت: آره سردمه....من ؛ قهوه.....از کافی شاپ کوهستانی بیرون آمده بودند و معلوم بود که حسابی حالشان خوب است وهمدیگر را دوست دارند....مثل دو مرغ عاشق ؛ شانه به شانه ی هم راه میرفتند و میخندیدند....دختر گفت؛ من میرم دستشویی.....کیفش را به پسر داد.از دستشویی که بیرون آمد تا دستش را بشوید ؛ صدای گریه ای شنید...انگار یک نفر میلرزید و گریه میکرد.دختری سرش را داخل کاسه ی دستشویی کرده بود و سعی میکرد خون دماغش راقطع کند.....همه جا ؛ حتی روی زمین ؛ تا دم در...پر از لکه های درشت خون بود...شبیه خون دماغ عادی نبود!....نصف سینک پراز خون شده بود و دخترک ؛ هر چقدر صورت و بینی اش را آب میزد ؛ خون قطع نمیشد.این همه خون از یک نفر!....
دختر پاهایش میلرزید.گریه میکرد.گویی درد میکشید؛ ولی به روی خودش نمی آورد.معلوم نبود از خون دماغش ترسیده یا واقعا درد میکشد.... سعی میکرد بینی اش را فشار دهد ؛ ولی خونریزی ؛ قطع نمیشد.آن یکی دختر مو آبی ؛ تابه حال این همه خون آدمیزاد ندیده بود!....جلو رفت و گفت ؛ چی شده؟خم نشو.بیشتر خون میاد!...سرتو صاف بگیر ؛ خون نره تو دهنت...دخترک؛ همان کتابخوان روبرویشان ؛ با کفش فیک بود که حالا کفشهایش هم پراز خون شده بود...از شوک ؛ درد؛ ترس و شدت خونریزی؛ میلرزید... گریه اش گرفته بود.دختر مو آبی ؛ کتش را در آورد و روی شانه های او انداخت....پرسید؛ آخه..چی شد؟ زمین خوردی؟دخترک ؛ با دستهای خونی که جلوی بینی اش گرفته بود ؛ گفت :نه...یه ماهه داره میاد.امروز یه کم سردم شد ؛ شدید شد...دختر مو آبی گفت :دکتر رفتی؟ دختر با چشمان اشکی گفت: اخه چیزی نیست که...یه کم خون دماغه ..فقط الان یه کم ترسیدم....چون هر کاری میکنم ؛ امروز قطع نمیشه!....پسر و دختر میخواستند بعد از پارک ؛ برای دیدن و انتخاب حلقه ازدواجشان بروند... اما دختر مو آبی ؛ دیگر به چیزی فکر نمیکرد....پسر راصدا زد.پسر اوضاع را دید!
دختر مو آبی او را بیرون کشید و گفت: اینجا کسی نیست.....اینم تنهاست.مثل اینکه حالش خوب نیست!....خون دماغش قطع نمیشه....ببریمش بیمارستان بهتره.....با این حالش ؛ از این بالا ؛ نمیتونه بره پایین.... باید تا ماشین زیر بغلشو بگیریم.شایدم پول نداره ...؛ روش نمیشه بره بیمارستان..نمیدونم....این همه خون ازش رفته....نمیشه ولش کرد همینجا......کمک میکنی؟ پسر گفت :آره..ولی مگه نمیخواستی امروز ؛ حلقه ببینی؟ دختر گفت :الان فقط خون میبینم! بروکوله شو از زمین بردار.وای چه خونی شده....اینو دیگه نمیشه شست !
...بیا ؛ زیر یه بغلشو تو بگیر ! منم اونورو میگیرم ؛.... ببریمش زودتر تو ماشین......یه شال اضافی ؛ تو ماشینت هست...باید محکم ببندیم به بینیش...بیا دیگه !.....پسر آمد وسایل دختر را بردارد..../⬇️
#ادامه_دارد
#پست_بعدی
#داستان_سه_قسمتی
#داستان
#قسمت_دوم
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثریی
@yasrebi_chista
اینستاگرام
هرگونه برداشت و اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است....
@chista_yasrebi
تنها کانال رسمی تلگرام
#چیستایثربی
.مثل اینکه حالش خوب نیست
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
@Chista_Yasrebi
دیروز منتشر شد... کوتاه کردن موی مرده
مجموعه قصه ی جدید
#چیستا_یثربی
درباره ی #زنان
درباره ی #عشق
درباره ی #من_و_شما
کتابی برای از #یاد_نبردن خیلی چیزها...... #مثل#درد و
#عاشقی
اگر چشمانت نبود ؛
بخدا اگر مینوشتم...
پس نویسنده؛ خداست...
که اول ؛ چشمان تو را نوشت...
من از روی دست خدا نوشتم....#چیستا
#نشر_قطره
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
#داستان_معاصر
#مجموعه_قصه
فروش:کتابفروشیهای معتبر.شهر کتابها و آنلاین از طریق نشر #قطره
88973351_ ساعات اداری
#کوتاه_کردن_موی_مرده
Nashreghatreh.comخرید آنلاین
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دیروز منتشر شد... کوتاه کردن موی مرده
مجموعه قصه ی جدید
#چیستا_یثربی
درباره ی #زنان
درباره ی #عشق
درباره ی #من_و_شما
کتابی برای از #یاد_نبردن خیلی چیزها...... #مثل#درد و
#عاشقی
اگر چشمانت نبود ؛
بخدا اگر مینوشتم...
پس نویسنده؛ خداست...
که اول ؛ چشمان تو را نوشت...
من از روی دست خدا نوشتم....#چیستا
#نشر_قطره
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
#داستان_معاصر
#مجموعه_قصه
فروش:کتابفروشیهای معتبر.شهر کتابها و آنلاین از طریق نشر #قطره
88973351_ ساعات اداری
#کوتاه_کردن_موی_مرده
Nashreghatreh.comخرید آنلاین
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#موسیقی
#فرانسوی
#عروسک_گردان
#پیر_باشل
نوع خاصی از موسیقی و شعر
زیبایی شعر راببینید☺🔽
و بعد مشکلات زندگی و ضربات...
من یک آکروبات بازم یا دیوانه ؟
عروسک گردان به من بگو !
نوع خواندن
#مثل
#بازیهای_کودکی ، مثل
قایم موشک بازی
مثل سکانسی از قسمت ۸۱
#خواب_گل_سرخ
معنای این شعر ، عجیب مفهوم
#داستان
#خواب_گل_سرخ را میرساند.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فرانسوی
#عروسک_گردان
#پیر_باشل
نوع خاصی از موسیقی و شعر
زیبایی شعر راببینید☺🔽
و بعد مشکلات زندگی و ضربات...
من یک آکروبات بازم یا دیوانه ؟
عروسک گردان به من بگو !
نوع خواندن
#مثل
#بازیهای_کودکی ، مثل
قایم موشک بازی
مثل سکانسی از قسمت ۸۱
#خواب_گل_سرخ
معنای این شعر ، عجیب مفهوم
#داستان
#خواب_گل_سرخ را میرساند.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi