چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی


مهتاب گفت: اسم دختره چی بود؟ و من ؛ نلی کمالی ؛ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."

انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...

.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!....

همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...

حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....


گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟! شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد :
دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه! همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛

گفت: از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد...

اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.

خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....


شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ کم کم لباس عروس ؛ سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید؛ مثل هم بودیم! من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


#توجه: قسمت 64 واقعی ؛ همین قسمت است ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی است.سپاس

#چیستایثربی