#شیداوصوفی #قسمت_پنجاهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو یه اتاق گدایی و زنش الهه و اون دو بچه غرق نعمت! تا اردشیر پیداش شد! مردک از شوق، روی پاش بند نبود! منصور گفت: اردشیر انگار برای تولد این بچه، روزشماری کرده بود؛ وقتی فهمید: بچه دختره، خیلی خوشحال شد؛ گفت: اسم بچه رو بذارین بهار! گفتم: نمیشه که! من یه بچه به این اسم دارم! اردشیر گفت: تو شناسنامه جدیدت که نداری! بهار پروا، دختر منصور پروا و بمانی، گفتم: خب چرا اسم تکراری؟ گفت: هیچ چیز توی این دنیا تکراری نیست؛ این بهار زیبا هم، اون بهار تو نیست و زیر لب دوباره گفت: نیست! تو اسمشو بذار بهار، باقیشو بسپر به من! نمیفهمیدم چی میگه! صوفی گفت: ولی من یه چیزایی دارم میفهمم!.... حاج علی گفت: منم همینطور! لجم گرفت، چون خودم چیزی نفهمیده بودم؛ چرا دو تا بهار پروا از یه پدر؟ به بمانی گفتم: بهار، دخترت، الان کجاس؟ نباید می پرسیدم ؛ بغضش گرفت؛ منصور آرامش کرد و گفت: بهار خوبه.... بچه ی باهوشیه، ما که می دونیم! پس گریه نکن! بمانی گفت: دختر گل من بود؛ همیشه می خندید؛ منصور برامون تو یه شهر دیگه یه خونه ی کوچیک گرفت؛ تا سیزده سالگی ش، خودم بزرگش کردم؛ دختر قشنگمو... منصور زیاد به ما سر می زد؛ هفته ای دو سه بار، حواسش به ما بود؛ تا اینکه یه روز اردشیر گفت: می خواد بمانی رو ببره بیرون، تیاتر، یادم نیست کجا بود؛ بهار من بش می گفت عمو اردشیر! خیلی دوسش داشت؛ همیشه هرچی بهار می خواست، اردشیر براش می خرید ؛ اون روز باهم رفتن؛ حالم بد بود؛ کاش نمی ذاشتم؛ اما رفتن!... من نمی دونستم اون مرد می خواد چیکار کنه! وگرنه نمی ذاشتم! یادمه یه لباس محلی قشنگ باسربند قرمز براش آورده بود؛ شبیه همونی که سالها پیش سر خودم بود؛ گفت: برای تولد بهار خریده! اما من نمی دونستم توی ماشین ازش میخواد که دخترم ؛ اون لباسا رو روی لباسش بپوشه! "ببینم چقدر بت میاد عمو جان؟".... مردک فکر همه چیزو کرده بود! صوفی گفت: و حتما بهار، شبیه جوونی تو شد!... بذار بقیه شو من حدس بزنم؛ دختره رو میبره پیش خانواده مشکات، یعنی خانواده خودش! مشکات تازه از خارج اومده بود؛ با دیدن بهار، تو اون لباس، یه لحظه با بمانی، اشتباهش می گیره و می ترسه؛ انگار حالا اونه که از اردشیر وحشت داره؛ می خواد از خونه بره بیرون، اردشیر جلوشو می گیره: میگه، این دختر تو یا منصوره! تمام این سالا منصور، با بدبختی و دایه، پنهانی بزرگش کرد؛ حالا نوبت توست! باید صوری عقدش کنی! اما چون ممکنه دختر خودت باشه، میدونی که حق دست زدن بهشو نداری!مثل سایه دنبالتم؛ دست بهش بزنی خودم می کشمت؛ حتی جنازتو پیدا نمی کنن! میدونی که جای خوبی واسه جنازه ها دارم! مشکات ترسیده بود...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی
#اینستاگرام_یثربی
@yasrebi_chista
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام و اجازه ی نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو یه اتاق گدایی و زنش الهه و اون دو بچه غرق نعمت! تا اردشیر پیداش شد! مردک از شوق، روی پاش بند نبود! منصور گفت: اردشیر انگار برای تولد این بچه، روزشماری کرده بود؛ وقتی فهمید: بچه دختره، خیلی خوشحال شد؛ گفت: اسم بچه رو بذارین بهار! گفتم: نمیشه که! من یه بچه به این اسم دارم! اردشیر گفت: تو شناسنامه جدیدت که نداری! بهار پروا، دختر منصور پروا و بمانی، گفتم: خب چرا اسم تکراری؟ گفت: هیچ چیز توی این دنیا تکراری نیست؛ این بهار زیبا هم، اون بهار تو نیست و زیر لب دوباره گفت: نیست! تو اسمشو بذار بهار، باقیشو بسپر به من! نمیفهمیدم چی میگه! صوفی گفت: ولی من یه چیزایی دارم میفهمم!.... حاج علی گفت: منم همینطور! لجم گرفت، چون خودم چیزی نفهمیده بودم؛ چرا دو تا بهار پروا از یه پدر؟ به بمانی گفتم: بهار، دخترت، الان کجاس؟ نباید می پرسیدم ؛ بغضش گرفت؛ منصور آرامش کرد و گفت: بهار خوبه.... بچه ی باهوشیه، ما که می دونیم! پس گریه نکن! بمانی گفت: دختر گل من بود؛ همیشه می خندید؛ منصور برامون تو یه شهر دیگه یه خونه ی کوچیک گرفت؛ تا سیزده سالگی ش، خودم بزرگش کردم؛ دختر قشنگمو... منصور زیاد به ما سر می زد؛ هفته ای دو سه بار، حواسش به ما بود؛ تا اینکه یه روز اردشیر گفت: می خواد بمانی رو ببره بیرون، تیاتر، یادم نیست کجا بود؛ بهار من بش می گفت عمو اردشیر! خیلی دوسش داشت؛ همیشه هرچی بهار می خواست، اردشیر براش می خرید ؛ اون روز باهم رفتن؛ حالم بد بود؛ کاش نمی ذاشتم؛ اما رفتن!... من نمی دونستم اون مرد می خواد چیکار کنه! وگرنه نمی ذاشتم! یادمه یه لباس محلی قشنگ باسربند قرمز براش آورده بود؛ شبیه همونی که سالها پیش سر خودم بود؛ گفت: برای تولد بهار خریده! اما من نمی دونستم توی ماشین ازش میخواد که دخترم ؛ اون لباسا رو روی لباسش بپوشه! "ببینم چقدر بت میاد عمو جان؟".... مردک فکر همه چیزو کرده بود! صوفی گفت: و حتما بهار، شبیه جوونی تو شد!... بذار بقیه شو من حدس بزنم؛ دختره رو میبره پیش خانواده مشکات، یعنی خانواده خودش! مشکات تازه از خارج اومده بود؛ با دیدن بهار، تو اون لباس، یه لحظه با بمانی، اشتباهش می گیره و می ترسه؛ انگار حالا اونه که از اردشیر وحشت داره؛ می خواد از خونه بره بیرون، اردشیر جلوشو می گیره: میگه، این دختر تو یا منصوره! تمام این سالا منصور، با بدبختی و دایه، پنهانی بزرگش کرد؛ حالا نوبت توست! باید صوری عقدش کنی! اما چون ممکنه دختر خودت باشه، میدونی که حق دست زدن بهشو نداری!مثل سایه دنبالتم؛ دست بهش بزنی خودم می کشمت؛ حتی جنازتو پیدا نمی کنن! میدونی که جای خوبی واسه جنازه ها دارم! مشکات ترسیده بود...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی
#اینستاگرام_یثربی
@yasrebi_chista
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام و اجازه ی نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#آوا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا_چیستایثربی
#رمان
#رمان_آوا
#قصه
#داستان
نیمه شب ،پیج رسمی
#اینستاگرام یثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا_چیستایثربی
#رمان
#رمان_آوا
#قصه
#داستان
نیمه شب ،پیج رسمی
#اینستاگرام یثربی
@chista_yasrebi