Chista Yasrebi:
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Chista Yasrebi:
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهارم
جهان می گذرد، من می گذرم، تو می گذری، فقط صدا می ماند، صدا، صدا، صدا...
چه کسی ست به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، آوینم... مادر آوا.
چه کسی به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، یاسرم...
یاسر کیه؟ نمیشناسم!
کسی به در می کوبد!
_نویسنده بلندشو در را باز کن.
_من نویسنده نیستم.
پس کی هستی؟!
_ هیچکس! کسی که همه چیز رو می دونه و مجبوره سکوت کنه....
پس من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
و خداوند در را باز کرد و دو مرد وارد اتاق شدند.
آوین خوابیده بود، مثل نوزادی، درآغوش همسرش...
ازخواب پرید، باوحشت!
یاسر بیشتر به خاطر او ترسید...
پتو را روی زنش انداخت.
یکی از مردها فریاد زد:
بگیریدشون!
آوین جیغ کشید...
یاسر داد زد:
تو اتاق ما چیکار دارید؟!
ما زن وشوهریم.
مرد گفت:
خفه شو! دختر مردمو دزدیدی، زرِ مفتم میزنی؟!
و سیلی محکمی به گوش یاسر زد...
سایه پیرمرد افلیج، از پشت در پیدا شد!
آوین داد زد:
اینا کین؟
و به کُردی چیزهایی گفت.
پیرمرد، هیچ نگفت!
من، چیستایثربی، نویسنده ی این داستان، هیچکدام از کلمات آوین را نفهمیدم!
من نویسنده ی این داستانم، ولی کُردی بلد نیستم!
دو مرد، آوین و یاسر را بردند، فقط آنقدر به آن ها وقت دادند که لباس بپوشند...
آن سیاه پوشان، آوین و یاسر را به اتاقکی بردند، بعد از هم جدایشان کردند...
یاسر را تا می توانستند زدند، روده هایش، شکمش، دنده هایش، پهلویش، صورتش
و آوین در اتاق دیگر، فقط به صفحه ی کامپیوتر خیره بود و داشت چیزی را تماشا می کرد که باور نمی کرد!
و داشت میمُرد و نفسش به شماره افتاده بود...
او را کتک نمی زدند، تصویری مقابلش بود...
جهان کتکش می زد، نسل های بعد کتکش می زدند، نسلهای قبل کتکش
می زدند، تصویر شب زفاف او و همسرش، از صفحه ی کامپیوتر، پخش می شد.
مردی، تصویر را خاموش کرد و گفت:
خب حالا اینو بدم دست اقوامت چیکارت می کنن؟!
دختره فراری، بدکاره...
آوین گفت:
من زنشم! زن رسمیشم...
اتاق درویش، دوربین داشت؟!
کی این دوربین هارو گذاشته!؟
از جون ما، چی می خواین؟
این تصاویرِ نزدیک!... خدا...
مگه خودتون ناموس ندارید؟!
برای چی از ما، فیلم گرفتین؟!
یاسر در اتاق دیگر، فریاد کشید:
اون فقط یه دخترجوونه، آبروشو بر باد ندید!
زن رسمی منه، ما عقد کردیم ...
به پهلویش، کوبیده شد و مرد گفت:
کدوم عقد، عقد کی؟
کدوم دفترخونه؟!
و در گوشش کوبید و گفت:
دختر می دزدی؟
اونم دختر قوم دیگه؟
پدرتو درمیارم، نمی ذارم زنده بمونی...
و آوین، در اتاق دیگر، گریه می کرد...
اگر این فیلم به دست مردم میفتاد،
اگر این فیلم را مادرش می دید،
اگر این فیلم را برادرش می دید؟!
از شب زفافِ آوین و یاسر، فیلم گرفته بودند، بانمای درشت!
اتاق پیرمرد فلج، به دستور کسی، دوربین داشت...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت104
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهارم
جهان می گذرد، من می گذرم، تو می گذری، فقط صدا می ماند، صدا، صدا، صدا...
چه کسی ست به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، آوینم... مادر آوا.
چه کسی به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، یاسرم...
یاسر کیه؟ نمیشناسم!
کسی به در می کوبد!
_نویسنده بلندشو در را باز کن.
_من نویسنده نیستم.
پس کی هستی؟!
_ هیچکس! کسی که همه چیز رو می دونه و مجبوره سکوت کنه....
پس من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
و خداوند در را باز کرد و دو مرد وارد اتاق شدند.
آوین خوابیده بود، مثل نوزادی، درآغوش همسرش...
ازخواب پرید، باوحشت!
یاسر بیشتر به خاطر او ترسید...
پتو را روی زنش انداخت.
یکی از مردها فریاد زد:
بگیریدشون!
آوین جیغ کشید...
یاسر داد زد:
تو اتاق ما چیکار دارید؟!
ما زن وشوهریم.
مرد گفت:
خفه شو! دختر مردمو دزدیدی، زرِ مفتم میزنی؟!
و سیلی محکمی به گوش یاسر زد...
سایه پیرمرد افلیج، از پشت در پیدا شد!
آوین داد زد:
اینا کین؟
و به کُردی چیزهایی گفت.
پیرمرد، هیچ نگفت!
من، چیستایثربی، نویسنده ی این داستان، هیچکدام از کلمات آوین را نفهمیدم!
من نویسنده ی این داستانم، ولی کُردی بلد نیستم!
دو مرد، آوین و یاسر را بردند، فقط آنقدر به آن ها وقت دادند که لباس بپوشند...
آن سیاه پوشان، آوین و یاسر را به اتاقکی بردند، بعد از هم جدایشان کردند...
یاسر را تا می توانستند زدند، روده هایش، شکمش، دنده هایش، پهلویش، صورتش
و آوین در اتاق دیگر، فقط به صفحه ی کامپیوتر خیره بود و داشت چیزی را تماشا می کرد که باور نمی کرد!
و داشت میمُرد و نفسش به شماره افتاده بود...
او را کتک نمی زدند، تصویری مقابلش بود...
جهان کتکش می زد، نسل های بعد کتکش می زدند، نسلهای قبل کتکش
می زدند، تصویر شب زفاف او و همسرش، از صفحه ی کامپیوتر، پخش می شد.
مردی، تصویر را خاموش کرد و گفت:
خب حالا اینو بدم دست اقوامت چیکارت می کنن؟!
دختره فراری، بدکاره...
آوین گفت:
من زنشم! زن رسمیشم...
اتاق درویش، دوربین داشت؟!
کی این دوربین هارو گذاشته!؟
از جون ما، چی می خواین؟
این تصاویرِ نزدیک!... خدا...
مگه خودتون ناموس ندارید؟!
برای چی از ما، فیلم گرفتین؟!
یاسر در اتاق دیگر، فریاد کشید:
اون فقط یه دخترجوونه، آبروشو بر باد ندید!
زن رسمی منه، ما عقد کردیم ...
به پهلویش، کوبیده شد و مرد گفت:
کدوم عقد، عقد کی؟
کدوم دفترخونه؟!
و در گوشش کوبید و گفت:
دختر می دزدی؟
اونم دختر قوم دیگه؟
پدرتو درمیارم، نمی ذارم زنده بمونی...
و آوین، در اتاق دیگر، گریه می کرد...
اگر این فیلم به دست مردم میفتاد،
اگر این فیلم را مادرش می دید،
اگر این فیلم را برادرش می دید؟!
از شب زفافِ آوین و یاسر، فیلم گرفته بودند، بانمای درشت!
اتاق پیرمرد فلج، به دستور کسی، دوربین داشت...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2