چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
امروز باز فالورهای عزیزم را درخیابان دیدم ؛ چه حس خوبی دارد، که هردو پستچی در کیفشان بود!


از اینکه پستچی ، باز امروز به
#چاپ_جدید رسید ؛ خوشحالم...چون نشان میدهد مردم آن را فراموش نمیکنند ؛ من حتی برای خرید یک دستبند چرمی ؛ به جای پول ؛ کتابم را دادم و بانوی فروشنده راضی و خوشحال ؛ مرافراموش کرد و شروع به خواندن کرد😀...

درستش همین است.

آرزویم همیشه این بوده....اثر ادبی و هنری وقتی ماندگار است که از خود هنرمند ؛ عزیزتر و جذابتر باشد....

پستچی هر چه بود و هست ؛ به راه خود ادامه میدهد ؛ من در این فضای مجازی باشم یا نباشم؛
#پستچی_ماندنیست .

#پستچی

#رمان_ایرانی

#نشر_قطره 88973351


#کتاب_صوتی_پستچی:
#دیجی_کالا و
شرکت
#نوین_کتاب_گویا

#چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
#رمان
#خواب_گل_سرخ
منتشر شد


پخش از
اخر این هفته

اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
.
.دو سال این کتاب را پاورقی وار با هم ، و دورهم در این پیج ، هروله کردیم و به پایان‌نرسید این‌ قصه... داستان مانا ، محسن ، مریم ،حامد... و دیگران...
.
.
آیا باید غریبه را به خانه و حریم خود ، راه بدهیم ؟! و اساسا ، چه کسی ، واقعا غریبه است ؟
و تشخیصش ، با جامعه است یا خودمان ؟!
.
.
.نگاهی آسیب_شناسی
به معضل #ارتباط
در ‌جامعه ی امروز.
.
. .

#داستان
#رمان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_نویسان_ایرانی
#رمان_ایرانی

#کتاب
#کتاب_خوب
#ورق_بزن_مرا
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#کتاب_الکترونیک

#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوان

#فروش_حضوری
#کتابفروشیها
#فروش_آنلاین

نشر قطره
88973351_3ساعات اداری

حمایت شما از داستان نویس ایرانی
یعنی ادامه ی حیات داستان نویسی، در #ایران
پیشاپیش ، از این حمایت سپاسگزارم.‌
. .
.
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista

#novel
#story
#books
#writers .

https://www.instagram.com/p/BxBl-0NACsw/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1ueuu5ipm5isl
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
رمانی از
#چیستا_یثربی

#داستان_ایرانی
#رمان_ایرانی
#داستان_نویسان_ایرانی
#رمان_معاصر_ایران


#نشر_قطره
کتاب کاغذی و الکترونیک
فروش
حضوری
کتابفروشیها
آنلاین


88973351نشر قطره
ساعات اداری


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
رمانی از
#چیستا_یثربی

#داستان_ایرانی
#رمان_ایرانی
#داستان_نویسان_ایرانی
#رمان_معاصر_ایران


#نشر_قطره
کتاب کاغذی و الکترونیک
فروش
حضوری
کتابفروشیها
آنلاین


88973351نشر قطره
ساعات اداری


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
خندیدم...

شاید خنده ی عصبی بود.

گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!

گفت :
‌اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...




گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !


و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...

لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...‌‌
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...

نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :


__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!

از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی.‌‌..

بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !


هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !



دستش را گرفتم :

_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...

من بازم صبر میکنم!


دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،

اولین بار‌ بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...‌

گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !



گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...

سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.


گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...

اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !


الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ،‌ الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م‌ ، نگه دارم !

گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !



فقط این مدالو ، جایی نشون نده!

ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!

گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...‌

و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...

ساعتش بزرگ و زیبا بود ،

سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !

حواسم به ساعتش پرت شد که ...



#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو


#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista


#writer
#books


برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.


آیدی، جهت ثبت‌نام این قصه درتلگرام:

@ccch999

#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی

@chista_yasrebi
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی


#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_دوم

#Novel
#Masquerade

من صبور پارسی، رییس یک‌ شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.


از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد‌‌‌‌‌‌، ختنه سوران و...



با‌ ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!

ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.

حقیقت داشت!
من‌و آریانا چهل و نه ساله میشدیم!

بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!

باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،

ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یک‌کیک و چند کاغذ رنگی و یک‌گروه موسیقی بی استعداد!


شاید یک نمایش در نظر داشتم.

آریانا لیاقت این‌ را داشت که یک‌ تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته‌ باشد.

اولین‌‌ مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،


حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !

زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.

سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین‌ مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.‌میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.


جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!

مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.

گفت: وسط کرونا و جشن!‌
آخ جون!
نگو که‌باید‌ با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.


گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک‌ چگوارا خیلی میاد.


خندید وگفت:

راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.

تلفن دوم،دوست‌‌‌پسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود‌.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک‌ جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست‌!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.


حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشه‌ای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.

ادامه دارد.


#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی




شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.


ممنونم🙏


https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
.

گویی ‌من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور

دور از دستهای کوچک من....

#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک‌ نفر نوشته شد.

ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات‌ نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!

حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!

انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.

#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.

حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.

صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.

دوران #عشق ، به مردی که مال من‌ بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...

دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن‌ همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.

شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...‌

او اکنون‌ اینجاست.

#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست

#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک

#عشق
حرف اول و آخر

خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا

#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز

تقدیم به همه ی عاشقان

و‌ البته مانا و محسن

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet