#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#پاورقی
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیستم
دل است دیگر، چکارش می شود کرد؟
بناز، در صندوق عقب، بسختی نفس می کشد...
یاد مقاومتِ دیشب سرلشکر، در برابر خودش میافتد.
مردی به او میگوید:
"نه... تو مثل دختر منی! نمی تونم جور دیگه ای، نگات کنم!"
و آن مرد آنقدر قدرت دارد که دو سرباز محافظ بناز را ساکت کند، دخترک را داخل ماشینش بفرستد و بگوید:
صبح برو صندوق عقب!
و حالا دارد بناز را از زندان رفیقش می دزدد، از زندان فرمانده!
اما به کجا؟!
نفس کشیدن برای بناز مشکل شده.
ماشین می ایستد...
سرلشکر، راننده ندارد، خودش، درب صندوق را باز می کند.
به بناز می گوید:
دور شدیم...
فامیلی داری این اطراف؟
جایی که نتونن پیدات کنن!
بناز فامیلی ندارد...
به مرد می گوید:
تو زن داری؟
_نه!
_پس چرا منو نمیبری خونه ی خودت؟
_ خونه ای ندارم، اگر هم داشتم نمی بردم! راه ما از هم جداست.
مرد به افق خیره است...
بناز می گوید:
اگه زن نداری، همه جای دنیا می تونیم بریم.
من می دونم تو کُردی میفهمی، حتی می تونی حرف بزنی.
سرلشکر می داند که اجداد دورش، کرد بوده اند، ولی چیزی نمی گوید...
_بیا تو ماشین بناز. باید ببرمت یه جای امن!
بناز می گوید:
تا وقتی رفیقات، با اسلحه تو خاک منن، جای امنی وجود نداره.
بهشون بگو برن.
_به حرف من گوش نمیدن!
_اون یه سرداره؛ تو یه سر لشکر!
باید گوش بده!
_خب اینجا، حیطه ی اونه!
من تازه از بوسنی اومدم، فقط خواستم ببینمش...
تو جبهه رفیق بودیم.
انگار هزار سال پیش بود، من نمی تونم وادارش کنم!
بناز با تعجب به مرد می نگرد...
_تو چه جور آدمی هستی؟
هم برای رفیقت احترام قائلی، هم برای دشمنش؟!
_من برای انسان، حرمت قائلم.
از هر دسته، دین و نژاد.
_ولی من چریکم آقا. دشمن، دشمنه...
_چریک باید مدام بخونه و یاد بگیره...
وگرنه یه احمقه که کور کورانه میجنگه!
اینجوری همه ی دنیارو هم، که فتح کنی، راضی نمیشی...
همیشه یه کشوری هست، که مخالِفِت باشه!
پس جنگِ تو، هیچوقت تموم نمیشه!
_رفیقِ تو اومده تو خاک ما!
برای چی دخالت میکنه؟
_جنگ قدرت...
_من نمیذارم اینجا بمونه!
_پیدات کنه که می کشتت!
_اولش زن تو میشم! مصلحتی....
_بهت گفتم بناز.... من نمی تونم!
تو دختر بینظیری هستی، ولی من قلب ندارم!
_ یعنی مریض شدی؟
سال حلبچه که قلب داشتی!
_اون موقع، همه عاشق بودیم...
بلند شو...
یه جامی شناسم این نزدیکی.
یه زن هست، بهش میگن پیشگو!
_روژانو؟
_ می شناسیش؟
_پیدام می کنن و اونم به خطر میافته!می دونی آقا، من نمی دونم عشق یه مرد، چه طوریه!
اما ترحم رو میفهمم و ازش بیزارم..
امید بی خودی داشتم!
نمی خوام بخاطر من، به دوستت، پشت کنی!
اون فرمانده گفته من یا باید حامله بشم یا اعدام!
این اوج حقارته برای من!
ترجیح میدم بجنگم و کشته شم، تو میدون...
اما تو آقا!
یه روزی همه ی میدونای جنگو، ول می کنی و میری...
خیلی تنها میشی، اونوقت می بینمت!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#قسمت_صد_و_بیستم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت120
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#پاورقی
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیستم
دل است دیگر، چکارش می شود کرد؟
بناز، در صندوق عقب، بسختی نفس می کشد...
یاد مقاومتِ دیشب سرلشکر، در برابر خودش میافتد.
مردی به او میگوید:
"نه... تو مثل دختر منی! نمی تونم جور دیگه ای، نگات کنم!"
و آن مرد آنقدر قدرت دارد که دو سرباز محافظ بناز را ساکت کند، دخترک را داخل ماشینش بفرستد و بگوید:
صبح برو صندوق عقب!
و حالا دارد بناز را از زندان رفیقش می دزدد، از زندان فرمانده!
اما به کجا؟!
نفس کشیدن برای بناز مشکل شده.
ماشین می ایستد...
سرلشکر، راننده ندارد، خودش، درب صندوق را باز می کند.
به بناز می گوید:
دور شدیم...
فامیلی داری این اطراف؟
جایی که نتونن پیدات کنن!
بناز فامیلی ندارد...
به مرد می گوید:
تو زن داری؟
_نه!
_پس چرا منو نمیبری خونه ی خودت؟
_ خونه ای ندارم، اگر هم داشتم نمی بردم! راه ما از هم جداست.
مرد به افق خیره است...
بناز می گوید:
اگه زن نداری، همه جای دنیا می تونیم بریم.
من می دونم تو کُردی میفهمی، حتی می تونی حرف بزنی.
سرلشکر می داند که اجداد دورش، کرد بوده اند، ولی چیزی نمی گوید...
_بیا تو ماشین بناز. باید ببرمت یه جای امن!
بناز می گوید:
تا وقتی رفیقات، با اسلحه تو خاک منن، جای امنی وجود نداره.
بهشون بگو برن.
_به حرف من گوش نمیدن!
_اون یه سرداره؛ تو یه سر لشکر!
باید گوش بده!
_خب اینجا، حیطه ی اونه!
من تازه از بوسنی اومدم، فقط خواستم ببینمش...
تو جبهه رفیق بودیم.
انگار هزار سال پیش بود، من نمی تونم وادارش کنم!
بناز با تعجب به مرد می نگرد...
_تو چه جور آدمی هستی؟
هم برای رفیقت احترام قائلی، هم برای دشمنش؟!
_من برای انسان، حرمت قائلم.
از هر دسته، دین و نژاد.
_ولی من چریکم آقا. دشمن، دشمنه...
_چریک باید مدام بخونه و یاد بگیره...
وگرنه یه احمقه که کور کورانه میجنگه!
اینجوری همه ی دنیارو هم، که فتح کنی، راضی نمیشی...
همیشه یه کشوری هست، که مخالِفِت باشه!
پس جنگِ تو، هیچوقت تموم نمیشه!
_رفیقِ تو اومده تو خاک ما!
برای چی دخالت میکنه؟
_جنگ قدرت...
_من نمیذارم اینجا بمونه!
_پیدات کنه که می کشتت!
_اولش زن تو میشم! مصلحتی....
_بهت گفتم بناز.... من نمی تونم!
تو دختر بینظیری هستی، ولی من قلب ندارم!
_ یعنی مریض شدی؟
سال حلبچه که قلب داشتی!
_اون موقع، همه عاشق بودیم...
بلند شو...
یه جامی شناسم این نزدیکی.
یه زن هست، بهش میگن پیشگو!
_روژانو؟
_ می شناسیش؟
_پیدام می کنن و اونم به خطر میافته!می دونی آقا، من نمی دونم عشق یه مرد، چه طوریه!
اما ترحم رو میفهمم و ازش بیزارم..
امید بی خودی داشتم!
نمی خوام بخاطر من، به دوستت، پشت کنی!
اون فرمانده گفته من یا باید حامله بشم یا اعدام!
این اوج حقارته برای من!
ترجیح میدم بجنگم و کشته شم، تو میدون...
اما تو آقا!
یه روزی همه ی میدونای جنگو، ول می کنی و میری...
خیلی تنها میشی، اونوقت می بینمت!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت120
#قسمت_صد_و_بیستم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2