#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2