#او_یکزن
#قسمت_چهل_وچهارم
#چیستایثربی
صدایش عوض شده بود. بم و خشن و وحشی...انگار ؛ یکی از نقشهای سینمایی اش را بازی میکرد ؛ ادامه داد: پدرمو سوار ماشین کردن؛ با چشم بسته، دهن منم بستن ؛ با یکی از همون چشم بندای سیاه، توی همین کمد ؛ زندانیم کردن...."! گفتم؛ دارم خفه میشم"...صدای جیغ آهسته ی مادرمو شنیدم، از درز شکسته کمد نگاه کردم؛ هنوز روشن بود. نه مثل الان تاریک... ؛ نزدیکای غروب بود. مرد لاغره، در کلبه رو بازگذاشت تا پدر همه چیزو بشنوه ! گندهه ؛ کمربندشو باز کرد ؛ حتی اسلحه شو از جیبش در نیاورد؛ با دستای بسته به در کمد کوبیدم ؛ با لگد! با همه جون یه بچه ی شیش ساله!
نمیخواستم مادرمو بزنه! ضعیف و شکننده بود ؛ زیر ضربه های اون کمربند دووم نمی آورد ؛ دیگه نمیتونستم تو کمد نیکان نفس بکشم...خداحافظ نلی بیچاره....با خودم حرف میزدم....! با پا به کمد کوبیدم. شهرام آسم نداشت؛ من داشتم!
شهرام محل نذاشت.داد زد : " مادرمو ول کن مردتیکه!"....انگار با خودش حرف میزد، فریاد ذهنش بود.... ولش نکرد! روی زمین؛ جلوی همین کمد خوابوندش ؛ لباساشو پاره کرد؛ لباسایی که پدر با عشق براش خریده بود؛ میدیدم مادرم دست و پا میزنه، میدیدم که عمدا میخوان اون زن بدبخت ؛ جیغ بزنه ؛ تا پدر بشنوه.اما مادر، عمدا جیغ نمیزد تا پدر نشنوه ! تا من نشنوم... !تا قوی باشیم..... فقط دست و پا میزد ؛ با دستا و پاهای کوچیکش میجنگید.....و اونا میزدنش! گندهه ؛ مثل جونور وحشی روی مادرم افتاد...از درز شکسته کمد ؛ میدیدم، دستام بسته بود. به کمد لگد میزدم. مردک به مادرم سیلی میزد: میگفت:خوشت میاد که جیغ نمیزنی؟ نه؟! من که میدونم داری درد میکشی پتیاره! جیغ بزن! میخوام اون قاضی کمونیستت؛ جیغتو بشنوه! درگوش مادرم؛ میخواباند: جیغ بزن ماده سگ! بم التماس کن! شاید بت رحم کنم...مادر جیغ نمیزد! من دیدم؛ دیدم با کمربند؛ به جون بدن نحیفش افتاد؛ باز مادر جیغ نزد؛ که پدر نشنوه و من توی کمد ؛ نترسم...بعد اون کثافت؛ ...روی مادرم بود ؛ مثل هیولا نفس نفس میزد.مادرم بیصدا اشک میریخت.اما باز جیغ نزد.گندهه وحشی شد...
وحشی!...نمیتونم بگم.....شهرام؛ مکث کرد....نفس عمیقی کشید...و کمی از بطری اش خورد...
ادامه داد : کارش که تموم شد؛ کمربندش رو بست. به لاغره گفت: توله سگشونو از کمد بیار بیرون! دهان بندم رو باز کردن؛ داد زدم؛ داد از ته دل! خدا.....؛ خدا؛ خدا...شهرام داشت داد میکشید؛ دل من هم! انگار در دلم بهمن ریخته بود، یخ زده بودم... در کمد را باز کرد! مقابلم زانو زد! گفت:دیدی با مادرم چیکار کردن؟همینجا
جلوی چشم من؟و من هیچکاری نتونستم بکنم! هیچی ! لعنت به من.....لباساش همه تیکه تیکه شده بود ؛ یه پتو روش انداختم. مردگندهه تف کرد رو کتاب بابا...به مادرم گفت: ماده سگ ! عجب جونی داره! رفتن ! پدرمم بردن؛ من موهای مادرمو ناز کردم ؛ گفتم؛ من هیچی ندیدم ! چیزی نیست! الان برات لباس میارم.مادر آهسته میلرزید ؛
و اشک میریخت؛ من هم ؛ با آسم اشک میریختم. شهرام؛ چراغ خواب را روشن کرد.مرا دید ؛ گفت: تو چته؟ شال را از دهانم باز کرد ؛ نفس کشیدم و بغضم ترکید !
گفت:آره ... میبینی!...سهراب عادیه...ولی من عادی نیستم!.... خواستم بدونی اونجا آدم چه میکشه! تو اون کمد؛ تاریکی ؛ بی نفس...با ترس! وقتی شاهده که....
داری گریه میکنی؟ چرا....خواستم خاطره بگم....اذیت میشدم...تو رو هم اذیت کردم؟ بغلش کردم؛ دیگر هرگز رهایش نمیکردم. هرگز! او دنیای من بود ! هیچکس نمیتوانست این دنیا را از من بگیرد....هیچکس....
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از دورهم خوانی
پیج اصلی
#چیستایثربی/یثربی_چیستا
دوستان لطفا افراد حساستر خانواده؛ این دو قسمت را با صلاحدید شما بخوانند.....کار نویسنده نوشتن است و گفتن حقایق جامعه و انسانی! انتخاب قصه با شماست.
برای اشتراک گذاری این داستان ؛ ذکر نام.نویسنده و #لینک تلگرام او ضروری است.ممنون که رعایت میفرمایید.کتاب شابک دارد..
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#قسمت_چهل_وچهارم
#چیستایثربی
صدایش عوض شده بود. بم و خشن و وحشی...انگار ؛ یکی از نقشهای سینمایی اش را بازی میکرد ؛ ادامه داد: پدرمو سوار ماشین کردن؛ با چشم بسته، دهن منم بستن ؛ با یکی از همون چشم بندای سیاه، توی همین کمد ؛ زندانیم کردن...."! گفتم؛ دارم خفه میشم"...صدای جیغ آهسته ی مادرمو شنیدم، از درز شکسته کمد نگاه کردم؛ هنوز روشن بود. نه مثل الان تاریک... ؛ نزدیکای غروب بود. مرد لاغره، در کلبه رو بازگذاشت تا پدر همه چیزو بشنوه ! گندهه ؛ کمربندشو باز کرد ؛ حتی اسلحه شو از جیبش در نیاورد؛ با دستای بسته به در کمد کوبیدم ؛ با لگد! با همه جون یه بچه ی شیش ساله!
نمیخواستم مادرمو بزنه! ضعیف و شکننده بود ؛ زیر ضربه های اون کمربند دووم نمی آورد ؛ دیگه نمیتونستم تو کمد نیکان نفس بکشم...خداحافظ نلی بیچاره....با خودم حرف میزدم....! با پا به کمد کوبیدم. شهرام آسم نداشت؛ من داشتم!
شهرام محل نذاشت.داد زد : " مادرمو ول کن مردتیکه!"....انگار با خودش حرف میزد، فریاد ذهنش بود.... ولش نکرد! روی زمین؛ جلوی همین کمد خوابوندش ؛ لباساشو پاره کرد؛ لباسایی که پدر با عشق براش خریده بود؛ میدیدم مادرم دست و پا میزنه، میدیدم که عمدا میخوان اون زن بدبخت ؛ جیغ بزنه ؛ تا پدر بشنوه.اما مادر، عمدا جیغ نمیزد تا پدر نشنوه ! تا من نشنوم... !تا قوی باشیم..... فقط دست و پا میزد ؛ با دستا و پاهای کوچیکش میجنگید.....و اونا میزدنش! گندهه ؛ مثل جونور وحشی روی مادرم افتاد...از درز شکسته کمد ؛ میدیدم، دستام بسته بود. به کمد لگد میزدم. مردک به مادرم سیلی میزد: میگفت:خوشت میاد که جیغ نمیزنی؟ نه؟! من که میدونم داری درد میکشی پتیاره! جیغ بزن! میخوام اون قاضی کمونیستت؛ جیغتو بشنوه! درگوش مادرم؛ میخواباند: جیغ بزن ماده سگ! بم التماس کن! شاید بت رحم کنم...مادر جیغ نمیزد! من دیدم؛ دیدم با کمربند؛ به جون بدن نحیفش افتاد؛ باز مادر جیغ نزد؛ که پدر نشنوه و من توی کمد ؛ نترسم...بعد اون کثافت؛ ...روی مادرم بود ؛ مثل هیولا نفس نفس میزد.مادرم بیصدا اشک میریخت.اما باز جیغ نزد.گندهه وحشی شد...
وحشی!...نمیتونم بگم.....شهرام؛ مکث کرد....نفس عمیقی کشید...و کمی از بطری اش خورد...
ادامه داد : کارش که تموم شد؛ کمربندش رو بست. به لاغره گفت: توله سگشونو از کمد بیار بیرون! دهان بندم رو باز کردن؛ داد زدم؛ داد از ته دل! خدا.....؛ خدا؛ خدا...شهرام داشت داد میکشید؛ دل من هم! انگار در دلم بهمن ریخته بود، یخ زده بودم... در کمد را باز کرد! مقابلم زانو زد! گفت:دیدی با مادرم چیکار کردن؟همینجا
جلوی چشم من؟و من هیچکاری نتونستم بکنم! هیچی ! لعنت به من.....لباساش همه تیکه تیکه شده بود ؛ یه پتو روش انداختم. مردگندهه تف کرد رو کتاب بابا...به مادرم گفت: ماده سگ ! عجب جونی داره! رفتن ! پدرمم بردن؛ من موهای مادرمو ناز کردم ؛ گفتم؛ من هیچی ندیدم ! چیزی نیست! الان برات لباس میارم.مادر آهسته میلرزید ؛
و اشک میریخت؛ من هم ؛ با آسم اشک میریختم. شهرام؛ چراغ خواب را روشن کرد.مرا دید ؛ گفت: تو چته؟ شال را از دهانم باز کرد ؛ نفس کشیدم و بغضم ترکید !
گفت:آره ... میبینی!...سهراب عادیه...ولی من عادی نیستم!.... خواستم بدونی اونجا آدم چه میکشه! تو اون کمد؛ تاریکی ؛ بی نفس...با ترس! وقتی شاهده که....
داری گریه میکنی؟ چرا....خواستم خاطره بگم....اذیت میشدم...تو رو هم اذیت کردم؟ بغلش کردم؛ دیگر هرگز رهایش نمیکردم. هرگز! او دنیای من بود ! هیچکس نمیتوانست این دنیا را از من بگیرد....هیچکس....
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از دورهم خوانی
پیج اصلی
#چیستایثربی/یثربی_چیستا
دوستان لطفا افراد حساستر خانواده؛ این دو قسمت را با صلاحدید شما بخوانند.....کار نویسنده نوشتن است و گفتن حقایق جامعه و انسانی! انتخاب قصه با شماست.
برای اشتراک گذاری این داستان ؛ ذکر نام.نویسنده و #لینک تلگرام او ضروری است.ممنون که رعایت میفرمایید.کتاب شابک دارد..
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و هوا !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید...
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛...
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و هوا !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید...
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛...
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و هوا !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید...
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛...
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و هوا !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید...
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛...
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و آسمان !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید...
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛...
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و آسمان !
نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !
تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !
روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !
من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...
چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟
یادم نمی آید...
آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...
آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.
دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.
چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !
یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.
بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !
هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....
تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...
گفتند : برگشته شهر خودش.
شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!
راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...
بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...
بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...
بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...
چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!
چون لایق این عشق نبودم ؛...
چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...
من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.
من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...
راه دیگری نبود !
اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !
و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"
مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.
مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!
نه ؛ هیچ کس نمی داند !
من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !
فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !
و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....
دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...
و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...
من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !
که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !
شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !
شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...
پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_چهارم
طنین صدای پر قدرت فرمانده، در تونل می پیچد!
داد می زند:
اینو می خواستید بدونید؟!
بله! من عاشق دکتر سارا آل طاهام!
دیگه چیکار می خواین کنید؟!
دو سرباز، وحشت زده و ساکتند...
فرمانده می گوید:
دکتر سارا، زخمیه، منم همینطور!
برای کول گرفتن دکتر، یکیتونو لازم دارم!
یکی از آن ها را که تنومندتر است، باز می کند، دیگری را دوباره می بندد.
_دکترو درست کول بگیر، با شرافت یک مرد!
بعد ولت می کنم بری!
خودش پشت آن دو، اسلحه بدست راه می رود و حواسش به همه چیز هست.
چیزی نمانده که به روشنی برسند...
فرمانده می گوید:
حالا خانم دکتر رو، آروم بذار زمین و برو!
برو همه جا، جار بزن، منو با دکتر سارا، این پایین دیدی!
زود باش!
مرد می دود و دور می شود...
فرمانده به سارا می گوید:
باید برسونمت یه جای امن، چند دقیقه، دیگه اینجا پر سرباز میشه!
_لازم نیست آقا...
ظاهرا دوتا از دوستام، که هم اتاقیمن، اومدن عقبم، نگرانم شدن.
_مگه بهشون جای جبهه ی مارو گفته بودی؟!
_نه، اونا میفهمن!...
هر وقت، من دلتنگم، دلیلشو میفهمن، حس می کنن که
احتمالا طرفای شما میام...
دوستامن..
ردِ منو، تعقیب می کنن!
فرمانده نگاه می کند...
ماشینی با دو دختر، جلوتر، ایستاده...
یکی از دخترها، در را باز می کند، دیگری هم از آن سمت، به سمت سارا می آیند.
فرمانده می خواهد چیزی بگوید!دخترها رسیده اند، نمی شود...
فرمانده فقط لبخندی می زند و می گوید:
درسته خیلی حرف زدی...
اما خاطره ش میمونه!
مراقب خودت باش سارا...
این چفیه هم یادگاری، نگه دار.
یاد امروز و اون تونل...
دوستانش، سارا را، روی صندلی عقب می خوابانند.
سارا، از شیشه نگاه می کند...
فرمانده هنوز، آنجا ایستاده...
باوقار و مغرور.
گویی که دربرابرطوفان، دست به سینه و مطیع است.
سارا به دوستش می گوید:
صبرکن!
دوستش می گوید:
اوضاع پات، خوب نیست سارا!خواهش می کنم!
سارا، قاطعانه می گوید:
گفتم نگه دار!
پیاده می شود...
فرمانده از دور، نگاه می کند.
سارا با خاک، تیمم می کند.
دوستش می گوید:
چیکار می کنی؟
دیوونه شدی؟!
سارا، روی زمین سجده می کند و نماز می خواند...
فرمانده از دور نگاه می کند!
نه جلو می آید، نه حرفی می زند.
نگاهش، جهان را، خجالتی می کند...
آن سوتر، در ایران، زنی هراسان، گوشی را برمی دارد، با دست لرزان...
مرد دیگری که گوشی فرمانده، در دستش جا مانده و دوست اوست، جواب می دهد:
_بفرمایید؟
_ببخشید، فرمانده نیستن؟
_نه عملیاتن، خوبید شما؟
_نه راستش...
بچه ها مریضن. هر سه تاشون!بردمشون بیمارستان، میگن یه آنفلونزای جدیده...
فرمانده نمی تونه، چند روز مرخصی بگیره بیاد؟
من یه کم ترسیدم!
_بهشون میگم!
گوشی را می گذارد، زیر لب می گوید:
ای، خدا بگم چی کارت کنه سردار!
آخه خواهرت، باید، زندگیشو بذاره برای بچه های تو؟
چرا به هیچکس نمیگی که زنت، مُرده؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت44
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_چهارم
طنین صدای پر قدرت فرمانده، در تونل می پیچد!
داد می زند:
اینو می خواستید بدونید؟!
بله! من عاشق دکتر سارا آل طاهام!
دیگه چیکار می خواین کنید؟!
دو سرباز، وحشت زده و ساکتند...
فرمانده می گوید:
دکتر سارا، زخمیه، منم همینطور!
برای کول گرفتن دکتر، یکیتونو لازم دارم!
یکی از آن ها را که تنومندتر است، باز می کند، دیگری را دوباره می بندد.
_دکترو درست کول بگیر، با شرافت یک مرد!
بعد ولت می کنم بری!
خودش پشت آن دو، اسلحه بدست راه می رود و حواسش به همه چیز هست.
چیزی نمانده که به روشنی برسند...
فرمانده می گوید:
حالا خانم دکتر رو، آروم بذار زمین و برو!
برو همه جا، جار بزن، منو با دکتر سارا، این پایین دیدی!
زود باش!
مرد می دود و دور می شود...
فرمانده به سارا می گوید:
باید برسونمت یه جای امن، چند دقیقه، دیگه اینجا پر سرباز میشه!
_لازم نیست آقا...
ظاهرا دوتا از دوستام، که هم اتاقیمن، اومدن عقبم، نگرانم شدن.
_مگه بهشون جای جبهه ی مارو گفته بودی؟!
_نه، اونا میفهمن!...
هر وقت، من دلتنگم، دلیلشو میفهمن، حس می کنن که
احتمالا طرفای شما میام...
دوستامن..
ردِ منو، تعقیب می کنن!
فرمانده نگاه می کند...
ماشینی با دو دختر، جلوتر، ایستاده...
یکی از دخترها، در را باز می کند، دیگری هم از آن سمت، به سمت سارا می آیند.
فرمانده می خواهد چیزی بگوید!دخترها رسیده اند، نمی شود...
فرمانده فقط لبخندی می زند و می گوید:
درسته خیلی حرف زدی...
اما خاطره ش میمونه!
مراقب خودت باش سارا...
این چفیه هم یادگاری، نگه دار.
یاد امروز و اون تونل...
دوستانش، سارا را، روی صندلی عقب می خوابانند.
سارا، از شیشه نگاه می کند...
فرمانده هنوز، آنجا ایستاده...
باوقار و مغرور.
گویی که دربرابرطوفان، دست به سینه و مطیع است.
سارا به دوستش می گوید:
صبرکن!
دوستش می گوید:
اوضاع پات، خوب نیست سارا!خواهش می کنم!
سارا، قاطعانه می گوید:
گفتم نگه دار!
پیاده می شود...
فرمانده از دور، نگاه می کند.
سارا با خاک، تیمم می کند.
دوستش می گوید:
چیکار می کنی؟
دیوونه شدی؟!
سارا، روی زمین سجده می کند و نماز می خواند...
فرمانده از دور نگاه می کند!
نه جلو می آید، نه حرفی می زند.
نگاهش، جهان را، خجالتی می کند...
آن سوتر، در ایران، زنی هراسان، گوشی را برمی دارد، با دست لرزان...
مرد دیگری که گوشی فرمانده، در دستش جا مانده و دوست اوست، جواب می دهد:
_بفرمایید؟
_ببخشید، فرمانده نیستن؟
_نه عملیاتن، خوبید شما؟
_نه راستش...
بچه ها مریضن. هر سه تاشون!بردمشون بیمارستان، میگن یه آنفلونزای جدیده...
فرمانده نمی تونه، چند روز مرخصی بگیره بیاد؟
من یه کم ترسیدم!
_بهشون میگم!
گوشی را می گذارد، زیر لب می گوید:
ای، خدا بگم چی کارت کنه سردار!
آخه خواهرت، باید، زندگیشو بذاره برای بچه های تو؟
چرا به هیچکس نمیگی که زنت، مُرده؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2