#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.
داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها
دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...
خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....
#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری
فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر
ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب
#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن
همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_yasrebi_official
#نشر_کوله_پشتی
کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.
داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها
دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...
خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....
#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری
فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر
ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب
#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن
همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_yasrebi_official
از تاریخچه #سماع_پیش_از_اسلام اطلاع دقیقی در دست نیست. ولی مسلم است که سماع و رقص مذهبی برای #خداوند، ریشه در #تاریخ_اساطیری دارد. در آیاتی از #تورات، به #سماع_داوود_نبی اشاره شدهاست که «به حضور خداوند جست و خیز و رقص میکرد» همچنین در #انجیل نیز به رقص و سماع حضرت #مریم بر روی #پلکان_مذبح اشاره شدهاست.
اما پس از اسلام و تا سال ۲۴۵ هجری اثری از #سماع در مراسم مسلمانان به چشم نمیخورد. در این سال ذوالنون مصری اجازه تشکیل اولین مجلس قوالی و سماع را به شاگردان خود داد. اندکی بعد و در سال ۲۵۳ نخستین حلقه سماع را #علی_نتوخی در بغداد به پا کرد.
به درستی آشکار نیست که تشکیل مجالس سماع از چه زمانی آغاز شد، با این حال میدانیم که سماع #سابقه_مذهبی_غیر_اسلامی داشته و در زمانهای دور در پرستشگاههای مذهبی به کار میرفتهاست. در صدر اسلام، سماع بدان صورت که در مجالس صوفیه بود، وجود نداشت. در سال ۲۴۵ ق #صوفیان در جامع بغداد از ذوالنون مصری اجازه سماع را گرفتند، با این همه، نخستین حلقه سماع در ۲۵۳ ق توسط علی تنوخی ـ یکی از یاران سری سقطی ـ در بغداد بر پا شد. در باب وجه تسمیه سماع، احمد غزالی معتقد بود که سین و میم سماع اشاره دارد به سم، به معنای سّرِ سماع که مانند سم است و عین و میم به معنی مع، بدین معنا که سماع شخص را به #معنی_ذات_الهی میبرد.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
اما پس از اسلام و تا سال ۲۴۵ هجری اثری از #سماع در مراسم مسلمانان به چشم نمیخورد. در این سال ذوالنون مصری اجازه تشکیل اولین مجلس قوالی و سماع را به شاگردان خود داد. اندکی بعد و در سال ۲۵۳ نخستین حلقه سماع را #علی_نتوخی در بغداد به پا کرد.
به درستی آشکار نیست که تشکیل مجالس سماع از چه زمانی آغاز شد، با این حال میدانیم که سماع #سابقه_مذهبی_غیر_اسلامی داشته و در زمانهای دور در پرستشگاههای مذهبی به کار میرفتهاست. در صدر اسلام، سماع بدان صورت که در مجالس صوفیه بود، وجود نداشت. در سال ۲۴۵ ق #صوفیان در جامع بغداد از ذوالنون مصری اجازه سماع را گرفتند، با این همه، نخستین حلقه سماع در ۲۵۳ ق توسط علی تنوخی ـ یکی از یاران سری سقطی ـ در بغداد بر پا شد. در باب وجه تسمیه سماع، احمد غزالی معتقد بود که سین و میم سماع اشاره دارد به سم، به معنای سّرِ سماع که مانند سم است و عین و میم به معنی مع، بدین معنا که سماع شخص را به #معنی_ذات_الهی میبرد.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐
دوستان
#تاریخ_مسابقه_خوانش
فقط تا پایان روز #شنبه
#هفدهم_تیرماه ؛ یعنی
#فرداست
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دوستان
#تاریخ_مسابقه_خوانش
فقط تا پایان روز #شنبه
#هفدهم_تیرماه ؛ یعنی
#فرداست
#کانال_رسمی_چیستایثربی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
شاعر ؛ عارف و و حکایت پرداز بزرگ ؛#عطار دررسال 618 یا 619 یا 626 در حملهٔ مغولان، کشتهشد
.
ماجرای مرگ عطار از غمانگیزترین رخدادهای روزگار است که در روان خواننده اثری دردناک به جای میگذارد.
تذکرهنویسان در این خصوص نگاشتهاند که:
پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی میخواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود: بفروش که بیش از این نمیارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را از پای در آورد.
#مرگ_عطار
#تاریخ_ادبیات_ایران
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebiu
شاعر ؛ عارف و و حکایت پرداز بزرگ ؛#عطار دررسال 618 یا 619 یا 626 در حملهٔ مغولان، کشتهشد
.
ماجرای مرگ عطار از غمانگیزترین رخدادهای روزگار است که در روان خواننده اثری دردناک به جای میگذارد.
تذکرهنویسان در این خصوص نگاشتهاند که:
پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی میخواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود: بفروش که بیش از این نمیارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را از پای در آورد.
#مرگ_عطار
#تاریخ_ادبیات_ایران
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebiu
در جریان کودتای28 مرداد ؛ تاتر سعدی یکی ازاولین اهداف بود که در ساعات اولیه بعداز ظهر به آتش کشیده شد.تاتر ایران همیشه اولین ضربه رااز سیاستمداران خورده است.
#تاریخ_هنر_ایران
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#تاریخ_هنر_ایران
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#والکیری
#Valkyrie
فیلمی در مورد #تاریخ_آلمان_نازی در طول جنگ جهانی دوم است که اواخر سال ۲۰۰۸ اکران شدهاست. داستان فیلم در مورد توطئه (کودتای نافرجام) ۲۰ ژوئیه است که در مورد تصمیم افسران ارتش نازی مبنی بر ترور هیتلر و بعد از آن کنترل کشور از طریق عملیات والکیری است. این فیلم توسط برایان سینگر کارگردانی شدهاست و #تام_کروز در این فیلم در نقش
سرهنگ کلاوس فون #اشتاوفنبرگ طراح ترور هیتلر نقش آفرینی کردهاست.
به نظر بنده و بسیاری از منتقدان جهانی ، تام کروز چنان ماهرانه این نقش را بازی کرد ، که به راستی شایسته ی اسکار بود.
مردی که وقتی فهمید اشتباه کرده است ، نترسید ، راهش را عوض کرد ، نقشه ی ترور هیتلر را کشید و جانش را در این راه از دست داد. او آگاهانه و هدفمند اقدام کرد و میدانست ریسک مرگ ، وجود دارد.
هنوز مردم آلمان و جهان ؛ از سرهنگ اشتاوفنبرگ و همراهانش ، که دسته جمعی اعدام شدند ، با احترام یاد میکنند .
یکی از فیلمهای محبوب من
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#Valkyrie
فیلمی در مورد #تاریخ_آلمان_نازی در طول جنگ جهانی دوم است که اواخر سال ۲۰۰۸ اکران شدهاست. داستان فیلم در مورد توطئه (کودتای نافرجام) ۲۰ ژوئیه است که در مورد تصمیم افسران ارتش نازی مبنی بر ترور هیتلر و بعد از آن کنترل کشور از طریق عملیات والکیری است. این فیلم توسط برایان سینگر کارگردانی شدهاست و #تام_کروز در این فیلم در نقش
سرهنگ کلاوس فون #اشتاوفنبرگ طراح ترور هیتلر نقش آفرینی کردهاست.
به نظر بنده و بسیاری از منتقدان جهانی ، تام کروز چنان ماهرانه این نقش را بازی کرد ، که به راستی شایسته ی اسکار بود.
مردی که وقتی فهمید اشتباه کرده است ، نترسید ، راهش را عوض کرد ، نقشه ی ترور هیتلر را کشید و جانش را در این راه از دست داد. او آگاهانه و هدفمند اقدام کرد و میدانست ریسک مرگ ، وجود دارد.
هنوز مردم آلمان و جهان ؛ از سرهنگ اشتاوفنبرگ و همراهانش ، که دسته جمعی اعدام شدند ، با احترام یاد میکنند .
یکی از فیلمهای محبوب من
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#تاریخ_عشق
#ترانه_دو_زبانه
#لاتین_فرانسه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
دهها خواننده از سرتاسر جهان ،
حتی
#فرامرز_اصلانی از ایران ،
این ترانه را اجرا کرده اند که در
استوریهایم در پیج اینستاگرام ، برخی را منتشر کرده ام.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#ترانه_دو_زبانه
#لاتین_فرانسه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
دهها خواننده از سرتاسر جهان ،
حتی
#فرامرز_اصلانی از ایران ،
این ترانه را اجرا کرده اند که در
استوریهایم در پیج اینستاگرام ، برخی را منتشر کرده ام.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#17#چیستایثربی#چیستا_یثربی#قصه#داستان طاها به سمت خشکی میرفت. من به دنبال او ،آب به دنبال من! گویی که رودی میخواست، مرا عروس خودکند. آبهای جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله پاییزی بودند! دادزدم:طاها،آب داره منو میبره! طاها برگشت، موج بلندی،صورتش…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#17#چیستایثربی#چیستا_یثربی#قصه#داستان طاها به سمت خشکی میرفت. من به دنبال او ،آب به دنبال من! گویی که رودی میخواست، مرا عروس خودکند. آبهای جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله پاییزی بودند! دادزدم:طاها،آب داره منو میبره! طاها برگشت، موج بلندی،صورتش…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر مجبور نبودم
هرگز قسمت ۲۱
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
را نمینوشتم !
پست 21، قبل از ظهر منتشر خواهد شد و دوستانم مراقب صفحه هستند
نویسنده مینویسد برای
ثبت در
#تاریخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
هرگز قسمت ۲۱
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
را نمینوشتم !
پست 21، قبل از ظهر منتشر خواهد شد و دوستانم مراقب صفحه هستند
نویسنده مینویسد برای
ثبت در
#تاریخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
م. امیرزاده:
دوستت دارم
و این خلاصه زندگی است....
این جملات واقعا دیالوگ ها و جملات یک داستانند؟
اگر اینها متن اند پس شعر چیست؟
چرا آن صد و اند واحد دانشگاه ما را با تو آشنا نکرد؟
چرا به ما نگفتند که برای معجزه لازم نیست کتاب تاریخ بخوانیم
گاهی یک جمله معجزه است.
دوستت دارم
و این خلاصه زندگی است.....
زیر سایه این جمله ها که می نویسی می شود نشست.
مثل یک درختند .
می شود زیر این جمله ها آرام گرفت و خوابید.
مثل لحاف نرم مادربزرگ معطر و امن و راحتند...
می شود کنارشان گریه کرد و زیست....
مثل یک دوستند...
دوستت دارم
و این خلاصه زندگی است....
همیشه شاگردت معصومه
مرسی
#معصومه_امیر زاده عزیز
تو دست کم حست را بیان میکنی...
کاش ناشران من که برای کتابهایم،مدام به من زنگ میزنند ، همکارانم ، همصنفانم،گاهی بااکانت فیک در صفحه ام😶 ، و بخصوص مدیران فرهنگی هنری کشور ،که مدام روی من تمرکز کرده اند ،قدر این دور هم خوانی فرهنگی را در پیج من میدانستند و کلمه ای میگفتند...
حتی یککلمه !
دریغ از نشان دادن حضورشان در پیج!
درحالی که میدانم دارند میخوانند !
ما بلد نیستیم حتی عقده های خود را پنهان کنیم!
و همین سکوت اتفاقا ، پیروزی مناست
اتفاقی که در رمان
#پستچی افتاد...
افتخار میکنم که مردم به
#رمان و
#تاریخ_جنگ و
#کردها ، با رمان جدید من ،علاقه پیدا کرده اند
و قطعا
آشتی با
#کتابخوانی
همین ، بزرگترین پاداش من است!
مرسی عزیز که همیشه، حست را بیان میکنی....
گرچه دوران بسیار کوتاهی ، هنرجوی نمایشنامه نویسی من بودی!
مرسی که
#میخوانی
و
#مینویسی
همین مارا بس!
#چیستایثربی
#نویسنده
#شاعران_معاصر
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستت دارم
و این خلاصه زندگی است....
این جملات واقعا دیالوگ ها و جملات یک داستانند؟
اگر اینها متن اند پس شعر چیست؟
چرا آن صد و اند واحد دانشگاه ما را با تو آشنا نکرد؟
چرا به ما نگفتند که برای معجزه لازم نیست کتاب تاریخ بخوانیم
گاهی یک جمله معجزه است.
دوستت دارم
و این خلاصه زندگی است.....
زیر سایه این جمله ها که می نویسی می شود نشست.
مثل یک درختند .
می شود زیر این جمله ها آرام گرفت و خوابید.
مثل لحاف نرم مادربزرگ معطر و امن و راحتند...
می شود کنارشان گریه کرد و زیست....
مثل یک دوستند...
دوستت دارم
و این خلاصه زندگی است....
همیشه شاگردت معصومه
مرسی
#معصومه_امیر زاده عزیز
تو دست کم حست را بیان میکنی...
کاش ناشران من که برای کتابهایم،مدام به من زنگ میزنند ، همکارانم ، همصنفانم،گاهی بااکانت فیک در صفحه ام😶 ، و بخصوص مدیران فرهنگی هنری کشور ،که مدام روی من تمرکز کرده اند ،قدر این دور هم خوانی فرهنگی را در پیج من میدانستند و کلمه ای میگفتند...
حتی یککلمه !
دریغ از نشان دادن حضورشان در پیج!
درحالی که میدانم دارند میخوانند !
ما بلد نیستیم حتی عقده های خود را پنهان کنیم!
و همین سکوت اتفاقا ، پیروزی مناست
اتفاقی که در رمان
#پستچی افتاد...
افتخار میکنم که مردم به
#رمان و
#تاریخ_جنگ و
#کردها ، با رمان جدید من ،علاقه پیدا کرده اند
و قطعا
آشتی با
#کتابخوانی
همین ، بزرگترین پاداش من است!
مرسی عزیز که همیشه، حست را بیان میکنی....
گرچه دوران بسیار کوتاهی ، هنرجوی نمایشنامه نویسی من بودی!
مرسی که
#میخوانی
و
#مینویسی
همین مارا بس!
#چیستایثربی
#نویسنده
#شاعران_معاصر
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
شما را در ویرانه های رعایایتان ، تا آسمان بالا برده اند ...
ملت شما از گرسنگی میمیرد.
تجارت و صنعت نابود میشود و تمامی فرانسه به نوانخانه ای میماند ، که متروک و بی پرستار ، مانده باشد...
این قدرت شما ، همیشگی نخواهد بود.
زیرا پایه و اساس آن در دلها جای ندارد.
این قدرت ، تمام ارگانیزم دولت را خسته میکند...
تا آنجا که خود قدرت ، به استراحت نیازمند میگردد و در اولین ضرباتِ مردم علیه بت بزرگ، همه چیز ویران شده و بت بزرگ نیز لگدمال میشود
#فنه_لون _سال ۱۶۹۹
حمله به پادشاه لویی چهاردهم
در اثر معروف #نمایشی
#تله_ماک
#نمایش
#فرانسه
#نمایشنامه
#تاریخ_تاتر_سیاسی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
ملت شما از گرسنگی میمیرد.
تجارت و صنعت نابود میشود و تمامی فرانسه به نوانخانه ای میماند ، که متروک و بی پرستار ، مانده باشد...
این قدرت شما ، همیشگی نخواهد بود.
زیرا پایه و اساس آن در دلها جای ندارد.
این قدرت ، تمام ارگانیزم دولت را خسته میکند...
تا آنجا که خود قدرت ، به استراحت نیازمند میگردد و در اولین ضرباتِ مردم علیه بت بزرگ، همه چیز ویران شده و بت بزرگ نیز لگدمال میشود
#فنه_لون _سال ۱۶۹۹
حمله به پادشاه لویی چهاردهم
در اثر معروف #نمایشی
#تله_ماک
#نمایش
#فرانسه
#نمایشنامه
#تاریخ_تاتر_سیاسی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
#قسمت17
#قسمت_هفدهم
#آوا_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
تقدیم به
#استان_کرمانشاه
برای ثبت در
#تاریخ
طاها به سمت خشکی می رفت.
من به دنبال او، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواست، مرا عروس خود کند.
آب های جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله ی پاییزی بودند!
داد زدم: طاها، آب داره منو میبره!
طاها برگشت، موج بلندی، صورتش را از من، پنهان کرد.
گمش کردم!
گمم کرد...
انگار یک خواب بد بود.
داد زد: آوا...
دست منو ول نکن!
دستم رها شده بود...
آب بدنبال من بود.
آب قد می کشید!
آب ، شبیه مردی می شد که هرگز ندیده بودم.
مردی بلند قامت ، که از اعصار باستانی آمده بود، از قرن های گذشته..
.
گویی که مرا می شناخت، ولی من او را نمی شناختم!
داد زدم:
_طاها، منو تنها نذار!
آن مرد غول پیکر اساطیری خندید.
خنده ی آب، وحشت است!
آوا_چیستایثربی
فریاد زدم: طاها، این مرد، از من چی می خواد؟!
من زن توام . بهش بگو!
طاها نمی شنید!
باز هم ، آن هیولا خندید!
مردی از جنس آب، از تبار قصه ...
مردی که مرا می خواست و آنچه را که می خواست به دست می آورد!
نه با زور و اسلحه ، فقط به گوشه ی چشمی!
موج پشت موج...
آبگیر و موج؟!
این همه موج، مثل فوج سربازان، از کجا آمدند؟
آب چرا قد می کشد؟!
دست طاها، چرا رها شد؟
چرا مقابل چشم حسرت بار ستارگان عاشقی کردیم، که چنین حسادت کنند؟
صدای طاها را شنیدم.
فریاد می زد: آوا کجایی؟
آوا!
داد زدم: نفسم...
نفسم امان نداد!
مرد بلندی از جنس آب، مقابل دهانم را گرفته بود، و به زبانی که نمی دانستم چیزهایی می گفت، دستورهایی می داد و تمام طبیعت گوش به فرمانش بودند!
شاید فرمانده ی خدا بود!
میان من و طاها ایستاده بود و دستور قیام طبیعت، بر ضد من و طاها را صادر می کرد!
مثل شب، تاریک بود...
دست های ما را بی رحمانه، از هم جداکرد، و مرا از طاها، ربود!
طاها فریاد می زد زلزله ست!
آوا...
خدا !
دیگر هیچ نمی شنوم...
آن فرمانده ی تاریک اساطیری، گیسوانم را می کشد و با خود می برد!
صدایی ندارم که به طاها جواب دهم!
هنوز از گرمای دستانش بر بدنم، گل سرخ، جوانه می زد.
آن مرد آبی اساطیری، مرا به دخترک آب های سرد، تبدیل کرد!
چقدر گذشته؟!
یک دقیقه؟
یک ماه؟
یک عمر!
چیزی نمی دانم!...
گویی از پشت قلعه ی آبی مرد اساطیری، هنوز سایه ی طاها را می بینم که زیر آب، سراسیمه شنا می کند، تا مرا پیدا کند!
ردی، نشانی از گیسوان بلند عروسش را، در آب!
اما هیچ نمی یابد!
آب ها، گوش به فرمان فرمانده ی تاریکی اند!
دست های طاها ، به جای گیسوان من، به خزه ها می گیرد!
سرما و فشار آب، نمی گذارد جلوتر برود...
یک جوان در جنگ نابرابر، با این همه سیاهی؟
با این بی رحمی آب، طاها پیروز نمی شد!
آبگیر به آسمان می رسید!
طاهای من ، برای نفس کشیدن به سطح آب می آمد و دوباره به اعماق برمی گشت...
اشک طاها، آب را عاصی تر می کرد...
آب، قد می کشید!
و من، #آوا_متولد۱۳۷۹، در ۲۱ آبان نود و شش، عروس آب ها شدم.
https://www.instagram.com/p/Br7sJgHAY5AWyGVYz_zmkdgbBDLKZZDs2AOijQ0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=2yh6ntjxy7fd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#17#چیستایثربی#چیستا_یثربی#قصه#داستان طاها به سمت خشکی میرفت. من به دنبال او ،آب به دنبال من! گویی که رودی میخواست، مرا عروس خودکند. آبهای جهان در فکر فتح نو عروس هفده ساله پاییزی بودند! دادزدم:طاها،آب داره منو میبره! طاها برگشت، موج بلندی،صورتش…