چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Audio
Mistral gagnant
باصدای
#لارا_فابین
#لارافابین

که اکنون پستigtv آن ، اخرین پست اینستاگرام من است

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi