چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#خواب_گل_سرخ
#فایل_صوتی
#قسمت44
خوانش مجدد
#چیستایثربی

ببخشید .با یک گوشی کهنه و بدون میکروفون ؛ ضبط شده است.

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_چهارم

طنین صدای پر قدرت فرمانده، در تونل می پیچد!

داد می زند:
اینو می خواستید بدونید؟!
بله! من عاشق دکتر سارا آل طاهام!
دیگه چیکار می خواین کنید؟!

دو سرباز، وحشت زده و ساکتند...

فرمانده می گوید:
دکتر سارا، زخمیه، منم‌ همینطور!
برای کول گرفتن دکتر، یکیتونو لازم دارم!

یکی از آن ها را که تنومندتر است، باز می کند، دیگری را دوباره می بندد.

_دکترو درست کول بگیر، با شرافت یک‌ مرد!
بعد ولت می کنم بری!

خودش پشت آن‌ دو، اسلحه بدست راه می رود و حواسش به همه چیز هست.
چیزی نمانده که به روشنی برسند...

فرمانده می گوید:
حالا خانم‌ دکتر رو، آروم بذار زمین و برو!
برو همه جا، جار بزن، منو با دکتر سارا، این پایین دیدی!
زود باش!

مرد می دود‌ و دور می شود...

فرمانده به سارا می گوید:
باید برسونمت یه جای امن، چند دقیقه، دیگه اینجا پر سرباز میشه!

_لازم نیست آقا...
ظاهرا دوتا از دوستام، که هم اتاقیمن، اومدن عقبم، نگرانم شدن.

_مگه بهشون جای جبهه ی مارو گفته بودی؟!

_نه، اونا میفهمن!...
هر وقت، من دلتنگم، دلیلشو میفهمن، حس می کنن که
احتمالا طرفای شما میام...
دوستامن..
ردِ منو، تعقیب می کنن!

فرمانده نگاه می کند...
ماشینی با دو دختر، جلوتر، ایستاده...

یکی از دخترها، در را باز می کند، دیگری هم از آن سمت، به سمت سارا می آیند.

فرمانده می خواهد چیزی بگوید!دخترها رسیده اند، نمی شود...

فرمانده فقط لبخندی می زند و می گوید:‌
درسته‌ خیلی حرف زدی...
اما خاطره ش میمونه!
مراقب خودت باش سارا...
این چفیه هم یادگاری، نگه دار.
یاد امروز و اون‌ تونل...

دوستانش، سارا را، روی صندلی عقب می خوابانند.

سارا، از شیشه نگاه می کند...
فرمانده هنوز، آنجا ایستاده...
باوقار و مغرور.
گویی که دربرابرطوفان، دست به سینه و مطیع است.

سارا به دوستش می گوید:
صبرکن!

دوستش می گوید:
اوضاع پات، خوب نیست سارا!خواهش می کنم‌!

سارا، قاطعانه می گوید:
گفتم نگه دار!

پیاده می شود...
فرمانده از دور، نگاه می کند.
سارا با خاک، تیمم می کند.

دوستش می گوید:
چیکار می کنی؟
دیوونه شدی؟!

سارا، روی زمین سجده می کند و نماز می خواند...
فرمانده از دور نگاه می کند!
نه جلو می آید، نه حرفی می زند.

نگاهش، جهان را، خجالتی می کند...

آن سوتر، در ایران، زنی هراسان، گوشی را برمی دارد، با دست لرزان...

مرد دیگری که گوشی فرمانده، در دستش جا مانده و دوست‌ اوست، جواب می دهد:
_بفرمایید؟

_ببخشید، فرمانده نیستن؟

_نه عملیاتن، خوبید شما؟

_نه راستش...
بچه ها مریضن. هر سه تاشون!بردمشون بیمارستان، میگن یه آنفلونزای جدیده...
فرمانده نمی تونه، چند روز مرخصی بگیره بیاد؟
من یه کم ترسیدم!

_بهشون میگم!

گوشی را می گذارد، زیر لب می گوید:
ای، خدا بگم چی کارت کنه سردار!
آخه خواهرت، باید، زندگیشو بذاره برای بچه های تو؟
چرا به هیچکس نمیگی که زنت، مُرده؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی