#دایره_مینا
خیلی افسرده بودم.... پدرم دلیلش را میدانست ؛
پرسید : میخوای بریم کتاب بخریم؟
گفتم : نه !
گفت : لباس ؟
گفتم : نه!
گفتم :منو یه بار دیگه ببر فیلم دایره ی مینا !
گفت :شش باردیدی که! ....فقط ده سالته! چرا انقدر.... .
گفتم : به دایی بگو ؛ منو امروز ببره دایره ی مینا ؛ حالم خوب میشه....
#دایره_مینا
انساندوستی هم ؛ در جامعه ی ظالم و بی قانون ؛ خشن میشود....
در جامعه ی ستمگر با
فرق شدید طبقاتی ؛ #عشق هم #ظالم میشود... .
.فیلمی با فیلمنامه ی درخشان
#دکتر_غلامحسین_ساعدی عزیز
و کارگردانی
#داریوش_مهرجویی و
بازیهای درخشان :
#عزت_الله_انتظامی
#علی_نصیریان
#سعید_کنگرانی
#فروزان
و.......
و.......هزار حرف ناگفته درباره
#ساعدی و ظلمی که بر او رفت...... من که یادم میماند.... .
قلمت زمین نمیماند دکتر! ...انگشتهای نویسنده را مگر میشکنند؟
#روحت_نور
حوالی انقلاب بود و کاش من هنوز ده ساله بودم ؛ کنار دایی پدری..که #دایی صدایش میکردیم... معلم فرهیخته ادبیات.... ؛ و... دیگر کسی مرا
#دایره_ی_مینا نمیبرد !
همه ی عمر داشتم در #دایره_مینا
میچرخیدم.... .
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#سکانس
#سینما
#فیلم
#سکانس
برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
خیلی افسرده بودم.... پدرم دلیلش را میدانست ؛
پرسید : میخوای بریم کتاب بخریم؟
گفتم : نه !
گفت : لباس ؟
گفتم : نه!
گفتم :منو یه بار دیگه ببر فیلم دایره ی مینا !
گفت :شش باردیدی که! ....فقط ده سالته! چرا انقدر.... .
گفتم : به دایی بگو ؛ منو امروز ببره دایره ی مینا ؛ حالم خوب میشه....
#دایره_مینا
انساندوستی هم ؛ در جامعه ی ظالم و بی قانون ؛ خشن میشود....
در جامعه ی ستمگر با
فرق شدید طبقاتی ؛ #عشق هم #ظالم میشود... .
.فیلمی با فیلمنامه ی درخشان
#دکتر_غلامحسین_ساعدی عزیز
و کارگردانی
#داریوش_مهرجویی و
بازیهای درخشان :
#عزت_الله_انتظامی
#علی_نصیریان
#سعید_کنگرانی
#فروزان
و.......
و.......هزار حرف ناگفته درباره
#ساعدی و ظلمی که بر او رفت...... من که یادم میماند.... .
قلمت زمین نمیماند دکتر! ...انگشتهای نویسنده را مگر میشکنند؟
#روحت_نور
حوالی انقلاب بود و کاش من هنوز ده ساله بودم ؛ کنار دایی پدری..که #دایی صدایش میکردیم... معلم فرهیخته ادبیات.... ؛ و... دیگر کسی مرا
#دایره_ی_مینا نمیبرد !
همه ی عمر داشتم در #دایره_مینا
میچرخیدم.... .
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#سکانس
#سینما
#فیلم
#سکانس
برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی.....
#تیتراژ_پایانی_سریال_مدار_صفر_درجه
#ترانه_سرا : #افشین_یداللهی
#آهنگساز : #فردین_خلعتبری
#تنظیم_کننده : #فردین_خلعتبری
#خواننده : #علیرضا_قربانی
#کارگردان :
#حسن_فتحی
بازیگران
#شهاب_حسینی
#ناتالی_متی
#رویا_تیموریان و.....
#پخش1386
برای دو نفر
#حسن_فتحی؛ کارگردان که هنوز معتقدم بهترین کارش است.. و دیگر در تلویزیون ما ؛ شبیه آن ساخته نخواهد شد..
.
و #شاعر_ترانه_ی تیتراژ پایان
#دکتر_یداللهی
روحش در جوار خالقش ؛ آرام...
آرامتر از این دنیا ....
#کلیپ
#موزیک
#سریال#فیلم#سکانس
هم اکنون در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#فیلمنامه_نویس
#منتقد_سینما
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_Yasrebi_official
#تیتراژ_پایانی_سریال_مدار_صفر_درجه
#ترانه_سرا : #افشین_یداللهی
#آهنگساز : #فردین_خلعتبری
#تنظیم_کننده : #فردین_خلعتبری
#خواننده : #علیرضا_قربانی
#کارگردان :
#حسن_فتحی
بازیگران
#شهاب_حسینی
#ناتالی_متی
#رویا_تیموریان و.....
#پخش1386
برای دو نفر
#حسن_فتحی؛ کارگردان که هنوز معتقدم بهترین کارش است.. و دیگر در تلویزیون ما ؛ شبیه آن ساخته نخواهد شد..
.
و #شاعر_ترانه_ی تیتراژ پایان
#دکتر_یداللهی
روحش در جوار خالقش ؛ آرام...
آرامتر از این دنیا ....
#کلیپ
#موزیک
#سریال#فیلم#سکانس
هم اکنون در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#فیلمنامه_نویس
#منتقد_سینما
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_Yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#دو_قسمت
50 و 51
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
به آدرس
Yasrebi_chistaاینستاگرام
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#رمان
#دو_قسمت
50 و 51
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
به آدرس
Yasrebi_chistaاینستاگرام
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
هنوزم همونم ؛ یه کم مبتلا تر....
#خواب_گل_سرخ
#امشب
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Dress
@mandanmezon
هنوزم همونم ؛ یه کم مبتلا تر....
#خواب_گل_سرخ
#امشب
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Dress
@mandanmezon
#حامد_همایون
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#حامد_همایون
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
#هنوزم_همونم
همراه با تصویر اجرای زنده در
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
دل نیمه جونم ؛ هنوزم غریبه ....
@chistaa_yasrebii
قسمت 54
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
برای هرچیز با ارزشی ؛ باید آماده ی قربانی بود
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
برای هرچیز با ارزشی ؛ باید آماده ی قربانی بود
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2