Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهلم
بناز، با گیسوان طلایش، از میان آینه، راه می رود و آنسوی آینه، منم و همه چیز را، می بینم!
و می بینم که فرمانده، از سوریه به لبنان، از آنجا به غزه، از غزه به فلسطین، افغانستان...
و هر جا می رود، سارا مثل سایه، حواسش به اوست...
دنبالش نمی رود، ولی ردش را، همه جا تعقیب می کند و درباره اش فکر می کند.
سارا فکر می کند:
من عاشق خودش نیستم!
یک سال زندانیش بودم، حتی یه بارم، تنهایی سراغم نیامد!
زنشو دوست داره و بهش، حق میدم، ولی من عاشق زندگیشم!
کاش می شد زندگی بعضی آدمارو، دزدید!
جنگو، دوست ندارم...
اون مردِ جنگه، وگرنه، همه ی عمرشو نمی ذاشت تو جبهه!
از یه کشور، به کشورِ دیگه!
این کاریه که خوب بلده، یه جورایی معنای زندگیش شده!
مثل من، که فقط، موقعی که سر درس پزشکی هستم، حس می کنم زنده ام، اما اون، هدف بزرگتری داره!
اون، دلش می خواد، دینشو، تو تمام منطقه و شاید، همه ی جهان، گسترش بده...
یه آرزوی محال!
اون تک نفره، زندگیشو، وقف این آرزو کرده!
خُب، مَردم در برابرش، مقاومت می کنن!
اما اینکه یه نفر، تمام زندگیش، یه مسیر رو، با سر سختی، دنبال کنه، باید حس عظیمی باشه!
من، عاشقش نیستم، حالا دیگه نه!چون بچه نیستم...
یک سال زندانیش بودم و مدام طردم کرد، کافیه!
من فقط، دلم یه زندگی، شبیه مالِ اون می خواد!
فرمانده می گوید: خب سارا، محرمیت رو بخونم؟
_چرا آقا؟
فرمانده سریع می گوید:
چون باید کولت کنم و شاید بغلت کنم!
باید مسیر طولانی، ببرمت و بعد، زخمتو بشورم، ضدعفونی کنم، بخیه بزنم و باید، به قوزک پات، ساق پات و چه می دونم تنت، دست بزنم...
می فهمی؟!
فکر می کنم تو خودتم، حاضر نباشی بدون محرمیت...
سارا میان حرفش می پرد...
_نه! من مشکلی ندارم سردار!
وقتی عشقی نباشه، بقیه ی چیزا رو، مثل وضعیت جنگی می پذیرم!
شما هم، مثل یه درمانگر، مثل یه همرزم، منو، کول می کنید و از اینجا می برید، مثل رفقای دیگه تون!
و منم فکر می کنم شما، درمانگر منید!مگه دکتر، مَحرمیت می خونه؟
فرمانده می گوید: من همیشه فکر می کردم...
سارا می گوید: فکر می کردید عاشقتونم؟
برای همین، سرنماز، گریه می کردید و از خدا می خواستید که منو به راه راست هدایت کنه؟!
یک سالی که زندانیتون بودم، بعضی وقتا، موقع نماز می دیدمتون، بغض داشتید و اون نمازای طولانی!
شما می ترسیدید!
از عشق من می ترسیدید...
من چیزی رو که توش خواهش و التماس باشه، نمی خوام!
اگه این عشق، دوطرفه ست، خودشو نشون میده!
آدم پاش وایمیسه...
اصلا به زنِ رسمیشم میگه!
چرا صیغه ی یک ساعته؟!
اصلا معشوقو، به عنوان زنِ دومش، انتخاب می کنه، اگر عشق، دوطرفه باشه!
ولی اگه یه طرفه ست، من ترحم دوست ندارم!
و دزدیدن مردِ یه نفر دیگه رو!
من نمی خوام واردِ زندگی مردی بشم که منو فقط، برای یک ساعت می خواد!
تو یک ساعت، اتفاقی نمی افته آقا!
لطفا خم شید، می خوام بیام پشتتون، بی صیغه محرمیت!
نترسید!
من بی خطرم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#قسمت_چهل
#قسمت_چهل_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت40
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهلم
بناز، با گیسوان طلایش، از میان آینه، راه می رود و آنسوی آینه، منم و همه چیز را، می بینم!
و می بینم که فرمانده، از سوریه به لبنان، از آنجا به غزه، از غزه به فلسطین، افغانستان...
و هر جا می رود، سارا مثل سایه، حواسش به اوست...
دنبالش نمی رود، ولی ردش را، همه جا تعقیب می کند و درباره اش فکر می کند.
سارا فکر می کند:
من عاشق خودش نیستم!
یک سال زندانیش بودم، حتی یه بارم، تنهایی سراغم نیامد!
زنشو دوست داره و بهش، حق میدم، ولی من عاشق زندگیشم!
کاش می شد زندگی بعضی آدمارو، دزدید!
جنگو، دوست ندارم...
اون مردِ جنگه، وگرنه، همه ی عمرشو نمی ذاشت تو جبهه!
از یه کشور، به کشورِ دیگه!
این کاریه که خوب بلده، یه جورایی معنای زندگیش شده!
مثل من، که فقط، موقعی که سر درس پزشکی هستم، حس می کنم زنده ام، اما اون، هدف بزرگتری داره!
اون، دلش می خواد، دینشو، تو تمام منطقه و شاید، همه ی جهان، گسترش بده...
یه آرزوی محال!
اون تک نفره، زندگیشو، وقف این آرزو کرده!
خُب، مَردم در برابرش، مقاومت می کنن!
اما اینکه یه نفر، تمام زندگیش، یه مسیر رو، با سر سختی، دنبال کنه، باید حس عظیمی باشه!
من، عاشقش نیستم، حالا دیگه نه!چون بچه نیستم...
یک سال زندانیش بودم و مدام طردم کرد، کافیه!
من فقط، دلم یه زندگی، شبیه مالِ اون می خواد!
فرمانده می گوید: خب سارا، محرمیت رو بخونم؟
_چرا آقا؟
فرمانده سریع می گوید:
چون باید کولت کنم و شاید بغلت کنم!
باید مسیر طولانی، ببرمت و بعد، زخمتو بشورم، ضدعفونی کنم، بخیه بزنم و باید، به قوزک پات، ساق پات و چه می دونم تنت، دست بزنم...
می فهمی؟!
فکر می کنم تو خودتم، حاضر نباشی بدون محرمیت...
سارا میان حرفش می پرد...
_نه! من مشکلی ندارم سردار!
وقتی عشقی نباشه، بقیه ی چیزا رو، مثل وضعیت جنگی می پذیرم!
شما هم، مثل یه درمانگر، مثل یه همرزم، منو، کول می کنید و از اینجا می برید، مثل رفقای دیگه تون!
و منم فکر می کنم شما، درمانگر منید!مگه دکتر، مَحرمیت می خونه؟
فرمانده می گوید: من همیشه فکر می کردم...
سارا می گوید: فکر می کردید عاشقتونم؟
برای همین، سرنماز، گریه می کردید و از خدا می خواستید که منو به راه راست هدایت کنه؟!
یک سالی که زندانیتون بودم، بعضی وقتا، موقع نماز می دیدمتون، بغض داشتید و اون نمازای طولانی!
شما می ترسیدید!
از عشق من می ترسیدید...
من چیزی رو که توش خواهش و التماس باشه، نمی خوام!
اگه این عشق، دوطرفه ست، خودشو نشون میده!
آدم پاش وایمیسه...
اصلا به زنِ رسمیشم میگه!
چرا صیغه ی یک ساعته؟!
اصلا معشوقو، به عنوان زنِ دومش، انتخاب می کنه، اگر عشق، دوطرفه باشه!
ولی اگه یه طرفه ست، من ترحم دوست ندارم!
و دزدیدن مردِ یه نفر دیگه رو!
من نمی خوام واردِ زندگی مردی بشم که منو فقط، برای یک ساعت می خواد!
تو یک ساعت، اتفاقی نمی افته آقا!
لطفا خم شید، می خوام بیام پشتتون، بی صیغه محرمیت!
نترسید!
من بی خطرم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#قسمت_چهل
#قسمت_چهل_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2