Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
من نشنیدم فرمانده به بهمن چه گفت،
و آیا اصلا چیزی گفت؟
من، بناز را می بینم که روی تپه ای، ایستاده و به آن سه نفر می نگرد.
در نگاه خالی اش، هیچ چیز نیست...
نه خشم، نه نفرت، نه خشونت، نه ترس و نه حتی محبت...
هیچ حس انسانی!
او، فقط مطمئن است! زمانی که دوازده سال اول زندگی بهمن، صرف او کرده، حالا دارد جواب می گیرد.
نونهالش در خاک ریشه دوانده و اکنون، دارد شکوفه می دهد...
بهمنِ او، اسحه به سمت پدر می گیرد و او را وادار به گفتن حقیقت می کند!
بهمن او...
فرزندخواهرش...
فرزندی که در اعماق دلش می خواست، خودش مادرش باشد!
بناز، از دور، به آن ها می نگرد، گویی که فرمانروایی به ملتش...
و می داند که آن ها همان کار را می کنند که او می خواهد.
فرمانده به سارا می گوید:
همه با هم میریم دشت ذهاب.
بهمن هنوز قانونا شاگرد منه و تو همسرم...
لازم نیست مردم، چیزی درباره ی هویت بهمن بدونن...
ما اونجا فقط کمک می کنیم.
الان نمی خوام با بناز حرف بزنم.
سارا می گوید:
بناز هرگز به حرفات گوش نمیده.
اون به حرف هیچکس گوش نمیده...
فرمانده می گوید:
پس موندنمون اینجا بیفایده ست.
بریم دشت ذهاب!
منم اونجا، چند کار ناتمام دارم...
بهمن می گوید:
مربوط به آواست؟
یه بار به من گفتی: زنت به خوابت اومده و بهت گفته، یک روز دوباره، در برابرت ظاهر میشه...
روزی که تو یا یه کار خیلی خوب کردی، یا یه کار خیلی بد... !
وقتی عکس آوا رو، برای اولین بار،
توی گوشیت فرستادن، جلوی عروسیشونو گرفتی!...
می خواستی ببینی چکار کردی! نه؟
آوا، شکل زن اولته. می دونی...
فرمانده، خیره به بهمن نگاه می کند.
باز تاریک می شود...
مستوری است؟
حتی در چشمان طاها؟
طاها می گوید:
_بخواب عزیزم!
چرا زل زدی به من؟
خسته ای...
_طاها... هیچوقت از اون زن، برام حرف نزدی...
همون زن که نجاتت داد، مادر بچه های سردار...
_خب من خیلی کوچک بودم که اون اتفاق افتاد، چیزی یادم نمیاد.
ما عادت کردیم به مِهری خانم، بگیم مادر، اون مارو، بزرگ کرد!
کسی مادرته که برات رنجکشیده...
لازم نبود روز خواستگاری همه ی اینارو بگم...
پدرت گیج می شد...
هیچ کدومشونم که مادر واقعی من نیستن!
به من گفته بودن مادرم تو سوریه، با پدرم عروسی کرده!
فکر می کردم ساراست، اما تو میگی نیست!
_سارا و بناز عمه های توان.
متاسفانه بعثیا، مادر و پدرتو...
_خواهش می کنم آوا...
من به خانواده م عادت کردم.
مهم نیست کرد باشم، عرب، یا هر چی!خانواده ی آدم جاییکه دلش اونجاست.
من دلم اینجاست. خانواده دیگه ای نمی خوام!
_من شکل کیم طاها؟
زنِ سردار؟
_یه کم، ولی بیشتر شکل برادرشی!
برادر زنِ سردار...
چند سال از خواهرش کوچکتر بود.
عکسش به دیوار خونه ست!
گمانم لبنان، شهید شد.
ازدواج نکرده بود!
سردار، عکسشو همیشه با خودش داره، راستی چرا شکل اونی؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت77
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
من نشنیدم فرمانده به بهمن چه گفت،
و آیا اصلا چیزی گفت؟
من، بناز را می بینم که روی تپه ای، ایستاده و به آن سه نفر می نگرد.
در نگاه خالی اش، هیچ چیز نیست...
نه خشم، نه نفرت، نه خشونت، نه ترس و نه حتی محبت...
هیچ حس انسانی!
او، فقط مطمئن است! زمانی که دوازده سال اول زندگی بهمن، صرف او کرده، حالا دارد جواب می گیرد.
نونهالش در خاک ریشه دوانده و اکنون، دارد شکوفه می دهد...
بهمنِ او، اسحه به سمت پدر می گیرد و او را وادار به گفتن حقیقت می کند!
بهمن او...
فرزندخواهرش...
فرزندی که در اعماق دلش می خواست، خودش مادرش باشد!
بناز، از دور، به آن ها می نگرد، گویی که فرمانروایی به ملتش...
و می داند که آن ها همان کار را می کنند که او می خواهد.
فرمانده به سارا می گوید:
همه با هم میریم دشت ذهاب.
بهمن هنوز قانونا شاگرد منه و تو همسرم...
لازم نیست مردم، چیزی درباره ی هویت بهمن بدونن...
ما اونجا فقط کمک می کنیم.
الان نمی خوام با بناز حرف بزنم.
سارا می گوید:
بناز هرگز به حرفات گوش نمیده.
اون به حرف هیچکس گوش نمیده...
فرمانده می گوید:
پس موندنمون اینجا بیفایده ست.
بریم دشت ذهاب!
منم اونجا، چند کار ناتمام دارم...
بهمن می گوید:
مربوط به آواست؟
یه بار به من گفتی: زنت به خوابت اومده و بهت گفته، یک روز دوباره، در برابرت ظاهر میشه...
روزی که تو یا یه کار خیلی خوب کردی، یا یه کار خیلی بد... !
وقتی عکس آوا رو، برای اولین بار،
توی گوشیت فرستادن، جلوی عروسیشونو گرفتی!...
می خواستی ببینی چکار کردی! نه؟
آوا، شکل زن اولته. می دونی...
فرمانده، خیره به بهمن نگاه می کند.
باز تاریک می شود...
مستوری است؟
حتی در چشمان طاها؟
طاها می گوید:
_بخواب عزیزم!
چرا زل زدی به من؟
خسته ای...
_طاها... هیچوقت از اون زن، برام حرف نزدی...
همون زن که نجاتت داد، مادر بچه های سردار...
_خب من خیلی کوچک بودم که اون اتفاق افتاد، چیزی یادم نمیاد.
ما عادت کردیم به مِهری خانم، بگیم مادر، اون مارو، بزرگ کرد!
کسی مادرته که برات رنجکشیده...
لازم نبود روز خواستگاری همه ی اینارو بگم...
پدرت گیج می شد...
هیچ کدومشونم که مادر واقعی من نیستن!
به من گفته بودن مادرم تو سوریه، با پدرم عروسی کرده!
فکر می کردم ساراست، اما تو میگی نیست!
_سارا و بناز عمه های توان.
متاسفانه بعثیا، مادر و پدرتو...
_خواهش می کنم آوا...
من به خانواده م عادت کردم.
مهم نیست کرد باشم، عرب، یا هر چی!خانواده ی آدم جاییکه دلش اونجاست.
من دلم اینجاست. خانواده دیگه ای نمی خوام!
_من شکل کیم طاها؟
زنِ سردار؟
_یه کم، ولی بیشتر شکل برادرشی!
برادر زنِ سردار...
چند سال از خواهرش کوچکتر بود.
عکسش به دیوار خونه ست!
گمانم لبنان، شهید شد.
ازدواج نکرده بود!
سردار، عکسشو همیشه با خودش داره، راستی چرا شکل اونی؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت77
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2