داستان #سپاه و
#سپاهی از دید یک کودک تا ...
پست بعد
دلنوشته ای از
#چیستا_یثربی
اولین سپاهی که در عمرم دیدم ، در
دوازده سالگی بود.
پاسداری از سپاه
که من و برادر ۱۳ ساله ام را به جرم اینکه برادرم، یکلحظه در متل قوی شمال دست مرا گرفته بود ، باهم گرفت و اصلا گوش نمیکردکه میگفتیم، خواهر برادریم!
اسم برادرم را که پرسید و فهمید رضاست، ولش کرد...
انگار حکم برائتش صادر شد!
اسم مرا حتی نمیتوانست تلفظ کند ! بی انکه نگاهم کند، گفت:ارمنی هستی؟گفتم نه! تازه باشم...گفت: اقلیتی؟
گفتم نه..دین خواهر و برادر یکیه...گفت: ریختتو درست کن!
دوتارِ مویم روی صورت متورمم،ریخته بود.💢💢💢💢💢👇
پنجمین سپاهی که در عمرم ، از نزدیک، دیدم، هفت ماهه حامله بودم... یکی از دوستانِ همسرم را در خیابان دیدم، دوستخانوادگیمان...که چند سالی از من کوچکتر بود.جلوی درِ تالار وحدت... امیر آقا...
از تمرین تاتر میامدم، با شکم بزرگحامله...اصلا نفهمیدم چه شد که دارم فحش میخورم !...
او را به یک سمت بردند و مرا به سمت دیگر...کارت شناسایی خواستند و هزار سوال ... که برخی دور از ادب بود...
رویم نمیشود حتی بنویسم!ولی مینویسم... دخترم باخشم ، درون شکمم لگد میزد... داد زدم:من حامله ام... یکی گفت: با این وضعت؛ بایدم باشی!
بدترین و گشادترین مانتوی دنیا تنم بود، وگرنه تالار وحدت ؛ راهمان نمیدادند!....
بقیه مطلب در پست بعد...
#پست_بعدی_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#سپاهی از دید یک کودک تا ...
پست بعد
دلنوشته ای از
#چیستا_یثربی
اولین سپاهی که در عمرم دیدم ، در
دوازده سالگی بود.
پاسداری از سپاه
که من و برادر ۱۳ ساله ام را به جرم اینکه برادرم، یکلحظه در متل قوی شمال دست مرا گرفته بود ، باهم گرفت و اصلا گوش نمیکردکه میگفتیم، خواهر برادریم!
اسم برادرم را که پرسید و فهمید رضاست، ولش کرد...
انگار حکم برائتش صادر شد!
اسم مرا حتی نمیتوانست تلفظ کند ! بی انکه نگاهم کند، گفت:ارمنی هستی؟گفتم نه! تازه باشم...گفت: اقلیتی؟
گفتم نه..دین خواهر و برادر یکیه...گفت: ریختتو درست کن!
دوتارِ مویم روی صورت متورمم،ریخته بود.💢💢💢💢💢👇
پنجمین سپاهی که در عمرم ، از نزدیک، دیدم، هفت ماهه حامله بودم... یکی از دوستانِ همسرم را در خیابان دیدم، دوستخانوادگیمان...که چند سالی از من کوچکتر بود.جلوی درِ تالار وحدت... امیر آقا...
از تمرین تاتر میامدم، با شکم بزرگحامله...اصلا نفهمیدم چه شد که دارم فحش میخورم !...
او را به یک سمت بردند و مرا به سمت دیگر...کارت شناسایی خواستند و هزار سوال ... که برخی دور از ادب بود...
رویم نمیشود حتی بنویسم!ولی مینویسم... دخترم باخشم ، درون شکمم لگد میزد... داد زدم:من حامله ام... یکی گفت: با این وضعت؛ بایدم باشی!
بدترین و گشادترین مانتوی دنیا تنم بود، وگرنه تالار وحدت ؛ راهمان نمیدادند!....
بقیه مطلب در پست بعد...
#پست_بعدی_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi