نامه ی فالوری عزیز از
#آلمان
که مرا تحت تاثیر قرارداد....
چند روز پیش با پسر ۱۵ ماهه ام با کالسکه اش رفته بودیم پیاده روی. فصل بهار و هوا پر از گرده های گلها و درختها، که من به شدت به سرفه افتادم. طوریکه احساس میکردم نفسم بند آمده و دارم خفه میشم. چشمم به صورت پسرم افتاد که با نگرانی به من نگاه میکرد. یاد داستان #معلم_پیانوی شما افتادم و فکر کردم که نباید جوری باشم که پسرم بترسه. برای همین تو همون وضعیت نزدیک به خفگی، به پسرم لبخند زدم! اون هم قیافه نگرانش عوض شد و لبخند زد. لبخندی از سر احساس امنیت...
کمی بعد با خوردن کمی آب از بطری که همراه داشتم سرفه قطع شد و ما به پیاده رویمون ادامه دادیم و من تمام راه به این فکر میکردم که از یک رمان کوتاه هم میشه چیزی یاد بگیرم که برای پسرم مادر بهتری باشم.
از شما ممنونم.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آلمان
که مرا تحت تاثیر قرارداد....
چند روز پیش با پسر ۱۵ ماهه ام با کالسکه اش رفته بودیم پیاده روی. فصل بهار و هوا پر از گرده های گلها و درختها، که من به شدت به سرفه افتادم. طوریکه احساس میکردم نفسم بند آمده و دارم خفه میشم. چشمم به صورت پسرم افتاد که با نگرانی به من نگاه میکرد. یاد داستان #معلم_پیانوی شما افتادم و فکر کردم که نباید جوری باشم که پسرم بترسه. برای همین تو همون وضعیت نزدیک به خفگی، به پسرم لبخند زدم! اون هم قیافه نگرانش عوض شد و لبخند زد. لبخندی از سر احساس امنیت...
کمی بعد با خوردن کمی آب از بطری که همراه داشتم سرفه قطع شد و ما به پیاده رویمون ادامه دادیم و من تمام راه به این فکر میکردم که از یک رمان کوتاه هم میشه چیزی یاد بگیرم که برای پسرم مادر بهتری باشم.
از شما ممنونم.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi