Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_ششم
با مرگ همسر سردار، دیگر نمی خواهم به قصه های بناز گوش دهم!
این سه شب، سه قرن، بر من گذشته است!
بناز می گوید:
فردا باید برگردی!
قصه بهانه بود، تا تو با خانواده ی ما آشنا شی!
حالا تو جزئی از مایی...
همیشه، دلم می خواست، خودم برای طاها، مادری می کردم، ولی از من ساخته نبود!
برای کار دیگه ای به این دنیا اومدم...
تمام این سال ها، خواهرِ سردار، بزرگشون کرد!
مردم فکر می کردن این خانمی که صورتش، همیشه زیر چادره، زنِ سرداره!
سردارم، هیچی نمی گفت!
خواهر سردار، هیچوقت تو مجامع عمومی، ظاهر نشد!
می گویم: پس این مرد، دوباره ازدواج نکرد؟
_فکر می کنی مردی، با اون همه رنج و اون عشق به زنش، می تونه دوباره ازدواج کنه؟!
فکر می کنی سارای ما، چرا قربانی شد؟
عشق وقتی از یه حدی، بالاتر میره، جنونه!
در آینه، نگاه می کند...
سارا را می بینم که با دوستانش، امیدوارانه، بیمارستان صحرایی را بر پا می کنند...
یک سال از ماجرای تونل می گذرد...
سارا دکتر شده و مسئول بیمارستان صحرایی است که قرار است به مجروحان جنگی و فلسطینی ها کمک برساند.
سارا، از طایفه اش، رانده شده، نه بخاطر اینکه، عاشق یک فرمانده شیعه ایرانی شده، شاید بخاطر اینکه طایفه ی او، آن مرد را به حق نمی داند!
او را جنگ طلبی می داند، در لباس یک مبارز!
اما زورگو...
سارا توجهی نمی کند...
دلش روی پنجره ها، ایمیل ها و گوشی اش، دور می زند.
هیچ خبری، از او نیست!
_مگر به من کمک نکرد؟
مگر نگفت، دوستم دارد؟!
بناز گفت، سه سال است که زنش مرحوم شده!
چرا از من می گریزد؟
یک روز، ماشین فرماندهان متحد، مقابل بیمارستان صحرایی صف می بندند.
برای دیدار بیمارستان آمده بودند... فرماندهان ارشد منطقه که با هم همکاری دارند!
ماشین آخر، ماشین سردار است...
آن ها می خواهند مسئول را ببینند...
سارا، نه سلام می دهد، نه کلمه ای!
بسم اللهی می گوید و نحوه ی ساختن بیمارستان و کمبودهایشان را توضیح می دهد...
ردیف اول، سردار به زمین نگاه می کند، شاید به نگین انگشترش.
سارا به خودش می گوید:
از این انگشتر، براش کمتر ارزش دارم، حتی به صورتم نگاه نمی کنه!
جلسه تمام می شود...
سارا تاب ندارد دیگر یک لحظه هم، آنجا باشد.
به سمت بیرون، می دود!
به سمت دشت و شط...
به سمت آب که بتواند سرش را در آن فرو کند و داد بزند!
درآب گریستن!
آنقدر در آب، فریاد می زند که متوجه نمی شود، یک نفر، پشت سرش، ایستاده!
سردار می گوید:
گوشِ آبو، کر کردی دختر!
_کاش، من کر بودم اون روز، توی تونل!
سردار می گوید:
سارا، حتما می دونی که...
_بله می دونم! و متاسفم!
من نمی دونستم خانمتون...
_من مراقب بودم کسی به تو نگه!
_چرا؟
برای اینکه نصف شبی، یه وقت ندزدمتون!
حالا برای من،همه چی تموم شده آقا!
_خداروشکر!
تو یه دکتر خوبی و من یه سرباز!
کارای مهم تری داریم!
ببین سارا، بی شرمیه اگه امشب ازت، خواهشی کنم؟
می تونی بگی نه! ولی لطفا نگو!
مهمه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت46
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_ششم
با مرگ همسر سردار، دیگر نمی خواهم به قصه های بناز گوش دهم!
این سه شب، سه قرن، بر من گذشته است!
بناز می گوید:
فردا باید برگردی!
قصه بهانه بود، تا تو با خانواده ی ما آشنا شی!
حالا تو جزئی از مایی...
همیشه، دلم می خواست، خودم برای طاها، مادری می کردم، ولی از من ساخته نبود!
برای کار دیگه ای به این دنیا اومدم...
تمام این سال ها، خواهرِ سردار، بزرگشون کرد!
مردم فکر می کردن این خانمی که صورتش، همیشه زیر چادره، زنِ سرداره!
سردارم، هیچی نمی گفت!
خواهر سردار، هیچوقت تو مجامع عمومی، ظاهر نشد!
می گویم: پس این مرد، دوباره ازدواج نکرد؟
_فکر می کنی مردی، با اون همه رنج و اون عشق به زنش، می تونه دوباره ازدواج کنه؟!
فکر می کنی سارای ما، چرا قربانی شد؟
عشق وقتی از یه حدی، بالاتر میره، جنونه!
در آینه، نگاه می کند...
سارا را می بینم که با دوستانش، امیدوارانه، بیمارستان صحرایی را بر پا می کنند...
یک سال از ماجرای تونل می گذرد...
سارا دکتر شده و مسئول بیمارستان صحرایی است که قرار است به مجروحان جنگی و فلسطینی ها کمک برساند.
سارا، از طایفه اش، رانده شده، نه بخاطر اینکه، عاشق یک فرمانده شیعه ایرانی شده، شاید بخاطر اینکه طایفه ی او، آن مرد را به حق نمی داند!
او را جنگ طلبی می داند، در لباس یک مبارز!
اما زورگو...
سارا توجهی نمی کند...
دلش روی پنجره ها، ایمیل ها و گوشی اش، دور می زند.
هیچ خبری، از او نیست!
_مگر به من کمک نکرد؟
مگر نگفت، دوستم دارد؟!
بناز گفت، سه سال است که زنش مرحوم شده!
چرا از من می گریزد؟
یک روز، ماشین فرماندهان متحد، مقابل بیمارستان صحرایی صف می بندند.
برای دیدار بیمارستان آمده بودند... فرماندهان ارشد منطقه که با هم همکاری دارند!
ماشین آخر، ماشین سردار است...
آن ها می خواهند مسئول را ببینند...
سارا، نه سلام می دهد، نه کلمه ای!
بسم اللهی می گوید و نحوه ی ساختن بیمارستان و کمبودهایشان را توضیح می دهد...
ردیف اول، سردار به زمین نگاه می کند، شاید به نگین انگشترش.
سارا به خودش می گوید:
از این انگشتر، براش کمتر ارزش دارم، حتی به صورتم نگاه نمی کنه!
جلسه تمام می شود...
سارا تاب ندارد دیگر یک لحظه هم، آنجا باشد.
به سمت بیرون، می دود!
به سمت دشت و شط...
به سمت آب که بتواند سرش را در آن فرو کند و داد بزند!
درآب گریستن!
آنقدر در آب، فریاد می زند که متوجه نمی شود، یک نفر، پشت سرش، ایستاده!
سردار می گوید:
گوشِ آبو، کر کردی دختر!
_کاش، من کر بودم اون روز، توی تونل!
سردار می گوید:
سارا، حتما می دونی که...
_بله می دونم! و متاسفم!
من نمی دونستم خانمتون...
_من مراقب بودم کسی به تو نگه!
_چرا؟
برای اینکه نصف شبی، یه وقت ندزدمتون!
حالا برای من،همه چی تموم شده آقا!
_خداروشکر!
تو یه دکتر خوبی و من یه سرباز!
کارای مهم تری داریم!
ببین سارا، بی شرمیه اگه امشب ازت، خواهشی کنم؟
می تونی بگی نه! ولی لطفا نگو!
مهمه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2