Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_پنجم
نه می تونم حرف دلمو بزنم، نه می تونم سوالی بپرسم!
بناز جواب نمی دهد!
می خواستم بگم: این همه عشق بین سارا و فرمانده...
پس چرا جدایی؟!
چرا الان، سارا، از اسم اون مرد هم، فرار می کنه؟
اما بناز داشت، به زن فرمانده فکر می کرد...
گفت: زنشو دوست داشت، وقتی با هم ازدواج کردن، اون مرد، نه سردار بود، نه هیچکس!
یه پاسدارِ ساده بود، وقتی طاهارو دادم اونا بزرگ کنن...
می دونستم زن خوبیه و از طاها، مثل بچه ی خودش، مراقبت می کنه...
زنش شکلِ تو بود!
چشم ها، موها، نگاه...
فکر می کنم، اون سردارم، فهمیده!حتما تا، تو رو دیده یاد اون افتاده!
زنش یه زمانی، معلم بود تو مدرسه، بچه ی اولشون، دوقلو بود!
دوتا دخترِ شکل هم!
می گویم: ولی سردار، فقط یه دختر بزرگ داره که!
می گوید: بله! دومی...
اتفاق بدی براش افتاد!
مادرشون، یه قایق اجاره می کنه، کنار آب...
برای بچه هاش.
یه سیزده بدر...
دو تا دوقلوها، نوزادِ پسرش و طاها.
می خواست بهشون خوش بگذره...
نوزادش، تو بغلش بود...
قایقران، معلوم نبود چشه!
قایقشون، واژگون میشه!
قایقران، یه دخترو، نجات میده...
زن سردار، شناگر خوبی بود، نوزادشو می گیره از آب...
می مونه دختر دیگه ش و طاها...
می دونست، دوقلوهاش، هر دو شنا بلدن، ولی طاها نه!
اون میره دنبال بچه ها، زیر آب...
طاهارو، نیمه جون میاره بالا...
دخترشو، پیدا نمی کنه!
طاها امانت بود دستش...
زن طفلی، جریانو می دونست!
دخترشو، آب برده بود...
یک ساعت بعد، جسدِ بچه رو پیدا می کنن!
مادرش، همه ی سعیشورکرد که بچه شو، پیدا کنه، ولی دیر شده بود!
مادر، سه شب، کنار رختخواب خالیِ دخترش، می شینه!
سردارو پیدا نمی کردن!
روز چهارم، تو رختخواب دخترش، تن بی جان مادرو، پیدا می کنن...
قلبش، وایساده بود!
با بغض می گویم:
سکته کرده بود؟
_از غصه دق کرد، زن بیچاره!
خیلی به شوهرش، زنگ زده بودن، نتونسته بودن پیداش کنن!
شوهرش، اون موقع، وسط یه عملیاتِ مهم بود، تو لبنان!
وقتی می فهمه که زن و دخترش، از دست رفتن، دیگه هیچ شبی رو خونه نمی مونه!
خواهرش، بیوه ی جنگ بود، خودش، بچه ای نداشت...
میاد مراقبت از بچه های سردار.
شنیدم اون مرد، یه شب تا صبح، به عکس زنش روی قبر، نگاه می کنه و بعد غیب میشه، دیگه کمتر کسی می بینتش!
فقط برای خواهرش، پول می فرستاده...
_سه سال قبل از ماجرای تونل بود، درسته؟
_آره، وقتی سارا داشت پزشکی می خوند، و منم، درگیر حزب بودم...
اون مرد نذاشت خبر، جایی بپیچه!
من دیر فهمیدم!
زن طفلی، اول طاهای ما رو، نجات داده بود، امانت ما رو!
اما همه چیزِ خودشو از دست داد...
نتونست با حسِ غم و گناه، دوام بیاره!
_طفلی، چقدر سخت بوده!
تنهایی، مسئول همه چیز زندگی، خودش بوده!
بناز می گوید: بله!
سردار، هیچوقت نخواست باور کنه که زنش برای ابد رفته!
می گفت بزودی می بینمش!
انگار، همیشه منتظر بود، شهید بشه...
سارای ما، عاشق چنین آدمی شد!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت45
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_پنجم
نه می تونم حرف دلمو بزنم، نه می تونم سوالی بپرسم!
بناز جواب نمی دهد!
می خواستم بگم: این همه عشق بین سارا و فرمانده...
پس چرا جدایی؟!
چرا الان، سارا، از اسم اون مرد هم، فرار می کنه؟
اما بناز داشت، به زن فرمانده فکر می کرد...
گفت: زنشو دوست داشت، وقتی با هم ازدواج کردن، اون مرد، نه سردار بود، نه هیچکس!
یه پاسدارِ ساده بود، وقتی طاهارو دادم اونا بزرگ کنن...
می دونستم زن خوبیه و از طاها، مثل بچه ی خودش، مراقبت می کنه...
زنش شکلِ تو بود!
چشم ها، موها، نگاه...
فکر می کنم، اون سردارم، فهمیده!حتما تا، تو رو دیده یاد اون افتاده!
زنش یه زمانی، معلم بود تو مدرسه، بچه ی اولشون، دوقلو بود!
دوتا دخترِ شکل هم!
می گویم: ولی سردار، فقط یه دختر بزرگ داره که!
می گوید: بله! دومی...
اتفاق بدی براش افتاد!
مادرشون، یه قایق اجاره می کنه، کنار آب...
برای بچه هاش.
یه سیزده بدر...
دو تا دوقلوها، نوزادِ پسرش و طاها.
می خواست بهشون خوش بگذره...
نوزادش، تو بغلش بود...
قایقران، معلوم نبود چشه!
قایقشون، واژگون میشه!
قایقران، یه دخترو، نجات میده...
زن سردار، شناگر خوبی بود، نوزادشو می گیره از آب...
می مونه دختر دیگه ش و طاها...
می دونست، دوقلوهاش، هر دو شنا بلدن، ولی طاها نه!
اون میره دنبال بچه ها، زیر آب...
طاهارو، نیمه جون میاره بالا...
دخترشو، پیدا نمی کنه!
طاها امانت بود دستش...
زن طفلی، جریانو می دونست!
دخترشو، آب برده بود...
یک ساعت بعد، جسدِ بچه رو پیدا می کنن!
مادرش، همه ی سعیشورکرد که بچه شو، پیدا کنه، ولی دیر شده بود!
مادر، سه شب، کنار رختخواب خالیِ دخترش، می شینه!
سردارو پیدا نمی کردن!
روز چهارم، تو رختخواب دخترش، تن بی جان مادرو، پیدا می کنن...
قلبش، وایساده بود!
با بغض می گویم:
سکته کرده بود؟
_از غصه دق کرد، زن بیچاره!
خیلی به شوهرش، زنگ زده بودن، نتونسته بودن پیداش کنن!
شوهرش، اون موقع، وسط یه عملیاتِ مهم بود، تو لبنان!
وقتی می فهمه که زن و دخترش، از دست رفتن، دیگه هیچ شبی رو خونه نمی مونه!
خواهرش، بیوه ی جنگ بود، خودش، بچه ای نداشت...
میاد مراقبت از بچه های سردار.
شنیدم اون مرد، یه شب تا صبح، به عکس زنش روی قبر، نگاه می کنه و بعد غیب میشه، دیگه کمتر کسی می بینتش!
فقط برای خواهرش، پول می فرستاده...
_سه سال قبل از ماجرای تونل بود، درسته؟
_آره، وقتی سارا داشت پزشکی می خوند، و منم، درگیر حزب بودم...
اون مرد نذاشت خبر، جایی بپیچه!
من دیر فهمیدم!
زن طفلی، اول طاهای ما رو، نجات داده بود، امانت ما رو!
اما همه چیزِ خودشو از دست داد...
نتونست با حسِ غم و گناه، دوام بیاره!
_طفلی، چقدر سخت بوده!
تنهایی، مسئول همه چیز زندگی، خودش بوده!
بناز می گوید: بله!
سردار، هیچوقت نخواست باور کنه که زنش برای ابد رفته!
می گفت بزودی می بینمش!
انگار، همیشه منتظر بود، شهید بشه...
سارای ما، عاشق چنین آدمی شد!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2