#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای تیر بود و خیلی نزدیک!
کسی به در می کوبد...
درویش است.
_بچه ها آماده باشید، باید برید.
طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟
_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...
_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!
طاها می گوید: صدای تیر، چی بود؟
_دم مرزه دیگه... سر و صدا هست.
می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک خونه بود.
فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!
می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...
فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!
_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!
می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!
وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم اینجا.
طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن سر پل ذهاب!
پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.
من حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!
سریع لباس پوشیدیم...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم ندارم.
پدر گریه می کند...
_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!
در ماشین فرمانده، راننده مسلح است.
_چرا اسلحه؟
_ سردار گفتن!
به پیرزن می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!
می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!
برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.
فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.
می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران نمی شید!
می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!
می گویم: مگه باز جنگ شده؟
جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!
برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.
کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!
فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!
سرم به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!
می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...
فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم...
درِ طرف من، باز می شود...
زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!
فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟
زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!
خودت گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...
نگاهم می کند، زیباست.
می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!
می گوید: به تو نمی زنم بچه!
او، بناز آل طاهاست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای تیر بود و خیلی نزدیک!
کسی به در می کوبد...
درویش است.
_بچه ها آماده باشید، باید برید.
طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟
_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...
_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!
طاها می گوید: صدای تیر، چی بود؟
_دم مرزه دیگه... سر و صدا هست.
می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک خونه بود.
فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!
می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...
فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!
_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!
می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!
وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم اینجا.
طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن سر پل ذهاب!
پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.
من حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!
سریع لباس پوشیدیم...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم ندارم.
پدر گریه می کند...
_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!
در ماشین فرمانده، راننده مسلح است.
_چرا اسلحه؟
_ سردار گفتن!
به پیرزن می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!
می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!
برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.
فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.
می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران نمی شید!
می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!
می گویم: مگه باز جنگ شده؟
جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!
برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.
کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!
فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!
سرم به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!
می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...
فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم...
درِ طرف من، باز می شود...
زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!
فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟
زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!
خودت گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...
نگاهم می کند، زیباست.
می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!
می گوید: به تو نمی زنم بچه!
او، بناز آل طاهاست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای تیر بود و خیلی نزدیک!
کسی به در می کوبد...
درویش است.
_بچه ها آماده باشید، باید برید.
طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟
_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...
_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!
طاها می گوید: صدای تیر، چی بود؟
_دم مرزه دیگه... سر و صدا هست.
می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک خونه بود.
فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!
می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...
فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!
_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!
می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!
وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم اینجا.
طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن سر پل ذهاب!
پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.
من حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!
سریع لباس پوشیدیم...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم ندارم.
پدر گریه می کند...
_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!
در ماشین فرمانده، راننده مسلح است.
_چرا اسلحه؟
_ سردار گفتن!
به پیرزن می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!
می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!
برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.
فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.
می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران نمی شید!
می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!
می گویم: مگه باز جنگ شده؟
جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!
برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.
کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!
فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!
سرم به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!
می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...
فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم...
درِ طرف من، باز می شود...
زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!
فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟
زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!
خودت گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...
نگاهم می کند، زیباست.
می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!
می گوید: به تو نمی زنم بچه!
او، بناز آل طاهاست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای تیر بود و خیلی نزدیک!
کسی به در می کوبد...
درویش است.
_بچه ها آماده باشید، باید برید.
طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟
_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...
_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!
طاها می گوید: صدای تیر، چی بود؟
_دم مرزه دیگه... سر و صدا هست.
می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک خونه بود.
فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!
می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...
فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!
_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!
می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!
وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم اینجا.
طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن سر پل ذهاب!
پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.
من حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!
سریع لباس پوشیدیم...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم ندارم.
پدر گریه می کند...
_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!
در ماشین فرمانده، راننده مسلح است.
_چرا اسلحه؟
_ سردار گفتن!
به پیرزن می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!
می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!
برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.
فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.
می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران نمی شید!
می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!
می گویم: مگه باز جنگ شده؟
جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!
برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.
کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!
فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!
سرم به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!
می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...
فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم...
درِ طرف من، باز می شود...
زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!
فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟
زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!
خودت گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...
نگاهم می کند، زیباست.
می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!
می گوید: به تو نمی زنم بچه!
او، بناز آل طاهاست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2