#مینا/داستان/سه_قسمت/چیستا_یثربی
برای دوران کارآموزی واحدهای عملی، بیمارستان مرا تعیین کردند دور بود.اما برای گرفتن لیسانس روانشناسی بالینی ،باید آن دوره را میگذراندم.به هر کس یک بیمار میدادند.نوعی کیس استوری یا مورد درمانی بود.باید با او کار میکردیم.بیمار من 25 داشت.من 21 سال.نوع بیماریش مانیک دپرسیو حاد تشخیص داده شده بود.یعنی جنون ؛ شیدایی! مدتی افسرده وبیحرکت و مدتی آنچنان پر انرژی ؛ و پرخاشگرکه شیشه ها را با مشت و لگد میشکست و به تختش میبستند!تحت درمان دارویی بود.دکترشیفت ما ؛رزیدنت روانپزشکی جوانی بود.شیک و کمی مغرور.شاید چون روانپزشکی خوانده بود و من روانشناسی.اسم بیمار من؛ مینا بود.پرونده اش را خوانده بودم.یک خانواده فقیر که او را زود از مدرسه بیرون آورده بودند تا کنار مادرش کارگری کند.شب ازدواج برادرش ؛16 ساله بود. حوض حیاط یخ بسته بود.او روی حوض منجمد؛ شروع به رقصیدن کرده بود و آنقدر بیقرار رقصیده بود که لایه یخ شکسته بود و داخل حوض افتاده بود! عده ای وحشت کرده و عده ای خندیده بودند ! اما او شوکه شده بود و فقط جیغ میکشید.دکتر صادقیان جوان؛ وقتی اینها را گفت، اشاره کرد؛ البته این فقط عامل آشکارساز بیماری بود.این بچه از کودکی آسیب دیده بود.در پرونده اش بعضی نکات نوشته شده.بخوانید.گفتم :خب من بااو دقیقا چه کنم؟تحت کنترل داروست.گفت :همان کاری که به خاطرش کارورزی آمده اید.من که استادتان نیستم! با خودم گفتم :چه پر مدعا و بد اخلاق ! و بعد سراغ مینا رفتم.غمگین گوشه تختش نشسته بود و پفک نمکی میخورد.تا مرا دید پفک را زیر پتو قایم کرد! گفتم:بخور!موردی نداره.گفت:یکی از پرستارا یواشکی از بیرون برام میخره.پفک میخورم تا خودم به خودم کمک کنم! چون حالمو خوب میکنه.از بچه گی حالم که بد میشد؛ پفک میخوردم.در پرونده او چند مورد کودک آزاری از سوی اقوام نزدیک بود..اما یک حلقه گمشده هم وجود داشت که دکتر صادقیان نتوانسته بود پیدا کند.یک بار مینا بهم گفت :عاشق شدی تا حالا؟ گفتم :آره.ولی اینجا نیست.گفت کجاست؟ گفتم :بوسنی!گفت:نمیدونم اینجا که گفتی کجاست...اماحتما رفته زن بگیره و برگرده.گفتم ؛ نه عزیزم.حالا تو آروم باش!!! گف :چرا دکتر به من محل نمیذاره؟چون خوشگل نیستم؟اخه با این پیژامه که پامون کردن،کی خوشگله؟ گفتم :محل میذاره،ولی دکترا خیلی با بیمارا صمیمی نمیشن.گفت نخیرم!خودم دیدم برای اون چشم سبزه، آنا، خیلی ؛ وقت گذاشت.نوبت من که شد.تو پنج دقیقه دارومو نوشت.فرستادتم بیرون! مثل همه ی آدمای عمرم..ناگهان فکری به ذهنم رسید.بیشتر بیماران این بخش از کمبود توجه اطرافیان مینالیدند#پست_بعدی/پایین/ادامه⬇️
برای دوران کارآموزی واحدهای عملی، بیمارستان مرا تعیین کردند دور بود.اما برای گرفتن لیسانس روانشناسی بالینی ،باید آن دوره را میگذراندم.به هر کس یک بیمار میدادند.نوعی کیس استوری یا مورد درمانی بود.باید با او کار میکردیم.بیمار من 25 داشت.من 21 سال.نوع بیماریش مانیک دپرسیو حاد تشخیص داده شده بود.یعنی جنون ؛ شیدایی! مدتی افسرده وبیحرکت و مدتی آنچنان پر انرژی ؛ و پرخاشگرکه شیشه ها را با مشت و لگد میشکست و به تختش میبستند!تحت درمان دارویی بود.دکترشیفت ما ؛رزیدنت روانپزشکی جوانی بود.شیک و کمی مغرور.شاید چون روانپزشکی خوانده بود و من روانشناسی.اسم بیمار من؛ مینا بود.پرونده اش را خوانده بودم.یک خانواده فقیر که او را زود از مدرسه بیرون آورده بودند تا کنار مادرش کارگری کند.شب ازدواج برادرش ؛16 ساله بود. حوض حیاط یخ بسته بود.او روی حوض منجمد؛ شروع به رقصیدن کرده بود و آنقدر بیقرار رقصیده بود که لایه یخ شکسته بود و داخل حوض افتاده بود! عده ای وحشت کرده و عده ای خندیده بودند ! اما او شوکه شده بود و فقط جیغ میکشید.دکتر صادقیان جوان؛ وقتی اینها را گفت، اشاره کرد؛ البته این فقط عامل آشکارساز بیماری بود.این بچه از کودکی آسیب دیده بود.در پرونده اش بعضی نکات نوشته شده.بخوانید.گفتم :خب من بااو دقیقا چه کنم؟تحت کنترل داروست.گفت :همان کاری که به خاطرش کارورزی آمده اید.من که استادتان نیستم! با خودم گفتم :چه پر مدعا و بد اخلاق ! و بعد سراغ مینا رفتم.غمگین گوشه تختش نشسته بود و پفک نمکی میخورد.تا مرا دید پفک را زیر پتو قایم کرد! گفتم:بخور!موردی نداره.گفت:یکی از پرستارا یواشکی از بیرون برام میخره.پفک میخورم تا خودم به خودم کمک کنم! چون حالمو خوب میکنه.از بچه گی حالم که بد میشد؛ پفک میخوردم.در پرونده او چند مورد کودک آزاری از سوی اقوام نزدیک بود..اما یک حلقه گمشده هم وجود داشت که دکتر صادقیان نتوانسته بود پیدا کند.یک بار مینا بهم گفت :عاشق شدی تا حالا؟ گفتم :آره.ولی اینجا نیست.گفت کجاست؟ گفتم :بوسنی!گفت:نمیدونم اینجا که گفتی کجاست...اماحتما رفته زن بگیره و برگرده.گفتم ؛ نه عزیزم.حالا تو آروم باش!!! گف :چرا دکتر به من محل نمیذاره؟چون خوشگل نیستم؟اخه با این پیژامه که پامون کردن،کی خوشگله؟ گفتم :محل میذاره،ولی دکترا خیلی با بیمارا صمیمی نمیشن.گفت نخیرم!خودم دیدم برای اون چشم سبزه، آنا، خیلی ؛ وقت گذاشت.نوبت من که شد.تو پنج دقیقه دارومو نوشت.فرستادتم بیرون! مثل همه ی آدمای عمرم..ناگهان فکری به ذهنم رسید.بیشتر بیماران این بخش از کمبود توجه اطرافیان مینالیدند#پست_بعدی/پایین/ادامه⬇️
. #مینا#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
بیشتر بیماران این بخش ؛ از کمبود توجه اطرافیان و خانواده،مینالیدند.دکتر قد بلند؛ سبزه و خوش تیپ بود و چشم پرستاران زیادی دنبالش بود.شنیده بودم که هفته دیگر تولدش است و پرستاران میخواهند برایش جشن بگیرند...یاد داستان سیندرلا افتادم.فقط یک چوب جادو کم داشتم! به یکی از بیماران که قبلا آرایشگر بود، گفتم ؛ من وسایل آرایش بخرم؛ میتونی یه دستی به سر و روی مینا بکشی؟گفت؛ بنده خدا ابروهاشم برنمیداره! میتونم عروسش کنم واست!برای چی فقط؟ تو این خراب شده؟ گفتم :یه نقشه ای دارم.میدانستم که دکتر مجسمه های کوچک جمع میکند.در اتاقش دیده بودم...یک پرنده کوچک برنزی سفارش دادم با چشمان عقیق سیاه؛ رنگ چشمان مینا.بعد وسایل لازم را خریدم.مینا خیلی رنج کشیده بود.کمی محبت، دکتر را نمیکشت.از غرورش هم کم میکرد.برایش لازم بود...با آن ادکلنش که بخش را مدهوش میکرد.عفت خانم آرایشگر؛ کارش را عالی انجام داد.مینا آنقدر قرص خورده بود که آرام باشد.ده بار صحنه هدیه دادن به دکتر را بااو تمرین کردیم.درست مثل فیلم سیندرلا..وقتی همه پرستارها و بیمارها؛ آمدند و رفتند نوبت مینا بود و من به او گفته بودم چه کند ! کیک رابریدند.دکتر از همه تشکر کرد ؛ وسیل هدیه بود که به سمت او می آمد.اما انگار دکتر ؛ شاد نبود.حس کردم از بچگی خودخور و عبوس بوده است!من بی توجه به او گوشه ای نشستم و مجله ای را ورق زدم؛حتی تبریک هم نگفتم ! دکتر خودش جلو آمد ؛ سر حرف را باز کرد.مینا کجاست؟ گفتم.نمیدونم!
دکترسرگردان ؛ اطرافش را نگاه کرد.ناگهان مینا را دید که با لباس زیبایی که برایش آورده بودم و آرایش عفت خانم؛ با وقار جلو آمد.درست مطابق تمرین ؛ مقابل دکتر خم شد ؛ وگفت: در آفتاب و شب تردید کن؛ دکتر نجات بخش من ؛...ولی در عشق من تردید نکن! جمله معروف هملت بود و بعد ؛ هدیه دکتر را مثل شاهزاده خانمها مقابل او گرفت.دکترسرخ شد.گمانم برای اولین بار در عمرش هل کرده بود! من ؛ عفت و عده ای کف زدیم!...دکتر پرنده برنزی را که دید؛ لبخندی زد.کمک کرد مینا از زمین ؛ بلندشود وگفت؛ خیلی ممنونم مینا خانم...غافلگیرم کردی!من طبق نقشه قبلی گفتم ؛ دکتر چرا سرخ شدید؟! و با بدجنسی گفتم. دکتر گفت:از بس گرمه اینجا! و باکاغذ کادوی مینا شروع به بادزدن خوش کرد؛من وعفت لبخند زدیم.دکتر در حالی که پرنده مینا را روی قلبش چسبانده بود!گفت:از لطف همه تون ممنونم.اما هیچ وقت محبت و هدیه مینا رو فراموش نمیکنم.بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم!پدرم یکی شبیه اینو داشت.گم شد... از اون روز؛ توجه دکتر به مینا بیشتر شد...
#قسمت_دوم
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#آخرین_قسمت/بعدی/پایین⬇️
بیشتر بیماران این بخش ؛ از کمبود توجه اطرافیان و خانواده،مینالیدند.دکتر قد بلند؛ سبزه و خوش تیپ بود و چشم پرستاران زیادی دنبالش بود.شنیده بودم که هفته دیگر تولدش است و پرستاران میخواهند برایش جشن بگیرند...یاد داستان سیندرلا افتادم.فقط یک چوب جادو کم داشتم! به یکی از بیماران که قبلا آرایشگر بود، گفتم ؛ من وسایل آرایش بخرم؛ میتونی یه دستی به سر و روی مینا بکشی؟گفت؛ بنده خدا ابروهاشم برنمیداره! میتونم عروسش کنم واست!برای چی فقط؟ تو این خراب شده؟ گفتم :یه نقشه ای دارم.میدانستم که دکتر مجسمه های کوچک جمع میکند.در اتاقش دیده بودم...یک پرنده کوچک برنزی سفارش دادم با چشمان عقیق سیاه؛ رنگ چشمان مینا.بعد وسایل لازم را خریدم.مینا خیلی رنج کشیده بود.کمی محبت، دکتر را نمیکشت.از غرورش هم کم میکرد.برایش لازم بود...با آن ادکلنش که بخش را مدهوش میکرد.عفت خانم آرایشگر؛ کارش را عالی انجام داد.مینا آنقدر قرص خورده بود که آرام باشد.ده بار صحنه هدیه دادن به دکتر را بااو تمرین کردیم.درست مثل فیلم سیندرلا..وقتی همه پرستارها و بیمارها؛ آمدند و رفتند نوبت مینا بود و من به او گفته بودم چه کند ! کیک رابریدند.دکتر از همه تشکر کرد ؛ وسیل هدیه بود که به سمت او می آمد.اما انگار دکتر ؛ شاد نبود.حس کردم از بچگی خودخور و عبوس بوده است!من بی توجه به او گوشه ای نشستم و مجله ای را ورق زدم؛حتی تبریک هم نگفتم ! دکتر خودش جلو آمد ؛ سر حرف را باز کرد.مینا کجاست؟ گفتم.نمیدونم!
دکترسرگردان ؛ اطرافش را نگاه کرد.ناگهان مینا را دید که با لباس زیبایی که برایش آورده بودم و آرایش عفت خانم؛ با وقار جلو آمد.درست مطابق تمرین ؛ مقابل دکتر خم شد ؛ وگفت: در آفتاب و شب تردید کن؛ دکتر نجات بخش من ؛...ولی در عشق من تردید نکن! جمله معروف هملت بود و بعد ؛ هدیه دکتر را مثل شاهزاده خانمها مقابل او گرفت.دکترسرخ شد.گمانم برای اولین بار در عمرش هل کرده بود! من ؛ عفت و عده ای کف زدیم!...دکتر پرنده برنزی را که دید؛ لبخندی زد.کمک کرد مینا از زمین ؛ بلندشود وگفت؛ خیلی ممنونم مینا خانم...غافلگیرم کردی!من طبق نقشه قبلی گفتم ؛ دکتر چرا سرخ شدید؟! و با بدجنسی گفتم. دکتر گفت:از بس گرمه اینجا! و باکاغذ کادوی مینا شروع به بادزدن خوش کرد؛من وعفت لبخند زدیم.دکتر در حالی که پرنده مینا را روی قلبش چسبانده بود!گفت:از لطف همه تون ممنونم.اما هیچ وقت محبت و هدیه مینا رو فراموش نمیکنم.بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم!پدرم یکی شبیه اینو داشت.گم شد... از اون روز؛ توجه دکتر به مینا بیشتر شد...
#قسمت_دوم
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#آخرین_قسمت/بعدی/پایین⬇️
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
@Chista_Yasrebi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یادداشتی از بانوی کتابخوان؛ مینا درباره ی
#پستچی و
#چیستا در پیجش....
"پستچی" بدون شک عاشقانه های ساده ی دخترکی بلند پرواز نیست...
#چیستای_پستچی شاید تک تک ما بانوهای ایرانیم...
شاید لزوما "پستچی"ای تو زندگیامون نباشه اما حقیقتا همگی دریایی از مهر تو دلامون داریم که میتونیم یه ایرانو توش غرق کنیم...یادمون رفته دخترای ایران چه دلای بزرگی دارن...یادمون رفته مادرامون برای ثمره دادنمون چه عصیان ها که تو گلوشون خاموش نکردن...یادمون رفته سادگی های کودکانه مون که جاشو زنانگی های چند آتیشه از بدو بلوغ دارن پر میکنن...
#سپاس که
#یادمون آوردین خانم یثربی...
پ.ن اول:یه لقمه درددل بود خیلی جدی نگیرین😁
پ.ن دوم:"پستچی"رو بخونین😑
پ.ن سوم:نمیدونم چرا این کتاب منو یاد #بوی_گندم
#داریوش_اقبالی عزیزم انداخت...پیروز باشه هرجا که هس...
#شرمنده_طولانی_شد 😁💙💙💙💙💙
@chista_yasrebi
از پیج
#مینا ی عزیز
#پستچی
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#بوی_گندم
#داریوش_اقبالی
#عشق
#مرسی_مینا
#غریب_آشنا
درست گفتی میناجان
من با
#بوی_گندم قد کشیدم ؛ رشد کردم ؛ عاشق شدم ؛ رنج کشیدم و بزرگ شدم...
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یادداشتی از بانوی کتابخوان؛ مینا درباره ی
#پستچی و
#چیستا در پیجش....
"پستچی" بدون شک عاشقانه های ساده ی دخترکی بلند پرواز نیست...
#چیستای_پستچی شاید تک تک ما بانوهای ایرانیم...
شاید لزوما "پستچی"ای تو زندگیامون نباشه اما حقیقتا همگی دریایی از مهر تو دلامون داریم که میتونیم یه ایرانو توش غرق کنیم...یادمون رفته دخترای ایران چه دلای بزرگی دارن...یادمون رفته مادرامون برای ثمره دادنمون چه عصیان ها که تو گلوشون خاموش نکردن...یادمون رفته سادگی های کودکانه مون که جاشو زنانگی های چند آتیشه از بدو بلوغ دارن پر میکنن...
#سپاس که
#یادمون آوردین خانم یثربی...
پ.ن اول:یه لقمه درددل بود خیلی جدی نگیرین😁
پ.ن دوم:"پستچی"رو بخونین😑
پ.ن سوم:نمیدونم چرا این کتاب منو یاد #بوی_گندم
#داریوش_اقبالی عزیزم انداخت...پیروز باشه هرجا که هس...
#شرمنده_طولانی_شد 😁💙💙💙💙💙
@chista_yasrebi
از پیج
#مینا ی عزیز
#پستچی
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#بوی_گندم
#داریوش_اقبالی
#عشق
#مرسی_مینا
#غریب_آشنا
درست گفتی میناجان
من با
#بوی_گندم قد کشیدم ؛ رشد کردم ؛ عاشق شدم ؛ رنج کشیدم و بزرگ شدم...
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#مینا/داستان/سه_قسمت/چیستا_یثربی
برای دوران کارآموزی واحدهای عملی، بیمارستان مرا تعیین کردند دور بود.اما برای گرفتن لیسانس روانشناسی بالینی ،باید آن دوره را میگذراندم.به هر کس یک بیمار میدادند.نوعی کیس استوری یا مورد درمانی بود.باید با او کار میکردیم.بیمار من 25 داشت.من 21 سال.نوع بیماریش مانیک دپرسیو حاد تشخیص داده شده بود.یعنی جنون ؛ شیدایی! مدتی افسرده وبیحرکت و مدتی آنچنان پر انرژی ؛ و پرخاشگرکه شیشه ها را با مشت و لگد میشکست و به تختش میبستند!تحت درمان دارویی بود.دکترشیفت ما ؛رزیدنت روانپزشکی جوانی بود.شیک و کمی مغرور.شاید چون روانپزشکی خوانده بود و من روانشناسی.اسم بیمار من؛ مینا بود.پرونده اش را خوانده بودم.یک خانواده فقیر که او را زود از مدرسه بیرون آورده بودند تا کنار مادرش کارگری کند.شب ازدواج برادرش ؛16 ساله بود. حوض حیاط یخ بسته بود.او روی حوض منجمد؛ شروع به رقصیدن کرده بود و آنقدر بیقرار رقصیده بود که لایه یخ شکسته بود و داخل حوض افتاده بود! عده ای وحشت کرده و عده ای خندیده بودند ! اما او شوکه شده بود و فقط جیغ میکشید.دکتر صادقیان جوان؛ وقتی اینها را گفت، اشاره کرد؛ البته این فقط عامل آشکارساز بیماری بود.این بچه از کودکی آسیب دیده بود.در پرونده اش بعضی نکات نوشته شده.بخوانید.گفتم :خب من بااو دقیقا چه کنم؟تحت کنترل داروست.گفت :همان کاری که به خاطرش کارورزی آمده اید.من که استادتان نیستم! با خودم گفتم :چه پر مدعا و بد اخلاق ! و بعد سراغ مینا رفتم.غمگین گوشه تختش نشسته بود و پفک نمکی میخورد.تا مرا دید پفک را زیر پتو قایم کرد! گفتم:بخور!موردی نداره.گفت:یکی از پرستارا یواشکی از بیرون برام میخره.پفک میخورم تا خودم به خودم کمک کنم! چون حالمو خوب میکنه.از بچه گی حالم که بد میشد؛ پفک میخوردم.در پرونده او چند مورد کودک آزاری از سوی اقوام نزدیک بود..اما یک حلقه گمشده هم وجود داشت که دکتر صادقیان نتوانسته بود پیدا کند.یک بار مینا بهم گفت :عاشق شدی تا حالا؟ گفتم :آره.ولی اینجا نیست.گفت کجاست؟ گفتم :بوسنی!گفت:نمیدونم اینجا که گفتی کجاست...اماحتما رفته زن بگیره و برگرده.گفتم ؛ نه عزیزم.حالا تو آروم باش!!! گف :چرا دکتر به من محل نمیذاره؟چون خوشگل نیستم؟اخه با این پیژامه که پامون کردن،کی خوشگله؟ گفتم :محل میذاره،ولی دکترا خیلی با بیمارا صمیمی نمیشن.گفت نخیرم!خودم دیدم برای اون چشم سبزه، آنا، خیلی ؛ وقت گذاشت.نوبت من که شد.تو پنج دقیقه دارومو نوشت.فرستادتم بیرون! مثل همه ی آدمای عمرم..ناگهان فکری به ذهنم رسید.بیشتر بیماران این بخش از کمبود توجه اطرافیان مینالیدند#پست_بعدی/پایین/ادامه⬇️
برای دوران کارآموزی واحدهای عملی، بیمارستان مرا تعیین کردند دور بود.اما برای گرفتن لیسانس روانشناسی بالینی ،باید آن دوره را میگذراندم.به هر کس یک بیمار میدادند.نوعی کیس استوری یا مورد درمانی بود.باید با او کار میکردیم.بیمار من 25 داشت.من 21 سال.نوع بیماریش مانیک دپرسیو حاد تشخیص داده شده بود.یعنی جنون ؛ شیدایی! مدتی افسرده وبیحرکت و مدتی آنچنان پر انرژی ؛ و پرخاشگرکه شیشه ها را با مشت و لگد میشکست و به تختش میبستند!تحت درمان دارویی بود.دکترشیفت ما ؛رزیدنت روانپزشکی جوانی بود.شیک و کمی مغرور.شاید چون روانپزشکی خوانده بود و من روانشناسی.اسم بیمار من؛ مینا بود.پرونده اش را خوانده بودم.یک خانواده فقیر که او را زود از مدرسه بیرون آورده بودند تا کنار مادرش کارگری کند.شب ازدواج برادرش ؛16 ساله بود. حوض حیاط یخ بسته بود.او روی حوض منجمد؛ شروع به رقصیدن کرده بود و آنقدر بیقرار رقصیده بود که لایه یخ شکسته بود و داخل حوض افتاده بود! عده ای وحشت کرده و عده ای خندیده بودند ! اما او شوکه شده بود و فقط جیغ میکشید.دکتر صادقیان جوان؛ وقتی اینها را گفت، اشاره کرد؛ البته این فقط عامل آشکارساز بیماری بود.این بچه از کودکی آسیب دیده بود.در پرونده اش بعضی نکات نوشته شده.بخوانید.گفتم :خب من بااو دقیقا چه کنم؟تحت کنترل داروست.گفت :همان کاری که به خاطرش کارورزی آمده اید.من که استادتان نیستم! با خودم گفتم :چه پر مدعا و بد اخلاق ! و بعد سراغ مینا رفتم.غمگین گوشه تختش نشسته بود و پفک نمکی میخورد.تا مرا دید پفک را زیر پتو قایم کرد! گفتم:بخور!موردی نداره.گفت:یکی از پرستارا یواشکی از بیرون برام میخره.پفک میخورم تا خودم به خودم کمک کنم! چون حالمو خوب میکنه.از بچه گی حالم که بد میشد؛ پفک میخوردم.در پرونده او چند مورد کودک آزاری از سوی اقوام نزدیک بود..اما یک حلقه گمشده هم وجود داشت که دکتر صادقیان نتوانسته بود پیدا کند.یک بار مینا بهم گفت :عاشق شدی تا حالا؟ گفتم :آره.ولی اینجا نیست.گفت کجاست؟ گفتم :بوسنی!گفت:نمیدونم اینجا که گفتی کجاست...اماحتما رفته زن بگیره و برگرده.گفتم ؛ نه عزیزم.حالا تو آروم باش!!! گف :چرا دکتر به من محل نمیذاره؟چون خوشگل نیستم؟اخه با این پیژامه که پامون کردن،کی خوشگله؟ گفتم :محل میذاره،ولی دکترا خیلی با بیمارا صمیمی نمیشن.گفت نخیرم!خودم دیدم برای اون چشم سبزه، آنا، خیلی ؛ وقت گذاشت.نوبت من که شد.تو پنج دقیقه دارومو نوشت.فرستادتم بیرون! مثل همه ی آدمای عمرم..ناگهان فکری به ذهنم رسید.بیشتر بیماران این بخش از کمبود توجه اطرافیان مینالیدند#پست_بعدی/پایین/ادامه⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
. #مینا#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
بیشتر بیماران این بخش ؛ از کمبود توجه اطرافیان و خانواده،مینالیدند.دکتر قد بلند؛ سبزه و خوش تیپ بود و چشم پرستاران زیادی دنبالش بود.شنیده بودم که هفته دیگر تولدش است و پرستاران میخواهند برایش جشن بگیرند...یاد داستان سیندرلا افتادم.فقط یک چوب جادو کم داشتم! به یکی از بیماران که قبلا آرایشگر بود، گفتم ؛ من وسایل آرایش بخرم؛ میتونی یه دستی به سر و روی مینا بکشی؟گفت؛ بنده خدا ابروهاشم برنمیداره! میتونم عروسش کنم واست!برای چی فقط؟ تو این خراب شده؟ گفتم :یه نقشه ای دارم.میدانستم که دکتر مجسمه های کوچک جمع میکند.در اتاقش دیده بودم...یک پرنده کوچک برنزی سفارش دادم با چشمان عقیق سیاه؛ رنگ چشمان مینا.بعد وسایل لازم را خریدم.مینا خیلی رنج کشیده بود.کمی محبت، دکتر را نمیکشت.از غرورش هم کم میکرد.برایش لازم بود...با آن ادکلنش که بخش را مدهوش میکرد.عفت خانم آرایشگر؛ کارش را عالی انجام داد.مینا آنقدر قرص خورده بود که آرام باشد.ده بار صحنه هدیه دادن به دکتر را بااو تمرین کردیم.درست مثل فیلم سیندرلا..وقتی همه پرستارها و بیمارها؛ آمدند و رفتند نوبت مینا بود و من به او گفته بودم چه کند ! کیک رابریدند.دکتر از همه تشکر کرد ؛ وسیل هدیه بود که به سمت او می آمد.اما انگار دکتر ؛ شاد نبود.حس کردم از بچگی خودخور و عبوس بوده است!من بی توجه به او گوشه ای نشستم و مجله ای را ورق زدم؛حتی تبریک هم نگفتم ! دکتر خودش جلو آمد ؛ سر حرف را باز کرد.مینا کجاست؟ گفتم.نمیدونم!
دکترسرگردان ؛ اطرافش را نگاه کرد.ناگهان مینا را دید که با لباس زیبایی که برایش آورده بودم و آرایش عفت خانم؛ با وقار جلو آمد.درست مطابق تمرین ؛ مقابل دکتر خم شد ؛ وگفت: در آفتاب و شب تردید کن؛ دکتر نجات بخش من ؛...ولی در عشق من تردید نکن! جمله معروف هملت بود و بعد ؛ هدیه دکتر را مثل شاهزاده خانمها مقابل او گرفت.دکترسرخ شد.گمانم برای اولین بار در عمرش هل کرده بود! من ؛ عفت و عده ای کف زدیم!...دکتر پرنده برنزی را که دید؛ لبخندی زد.کمک کرد مینا از زمین ؛ بلندشود وگفت؛ خیلی ممنونم مینا خانم...غافلگیرم کردی!من طبق نقشه قبلی گفتم ؛ دکتر چرا سرخ شدید؟! و با بدجنسی گفتم. دکتر گفت:از بس گرمه اینجا! و باکاغذ کادوی مینا شروع به بادزدن خوش کرد؛من وعفت لبخند زدیم.دکتر در حالی که پرنده مینا را روی قلبش چسبانده بود!گفت:از لطف همه تون ممنونم.اما هیچ وقت محبت و هدیه مینا رو فراموش نمیکنم.بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم!پدرم یکی شبیه اینو داشت.گم شد... از اون روز؛ توجه دکتر به مینا بیشتر شد...
#قسمت_دوم
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#آخرین_قسمت/بعدی/پایین⬇️
بیشتر بیماران این بخش ؛ از کمبود توجه اطرافیان و خانواده،مینالیدند.دکتر قد بلند؛ سبزه و خوش تیپ بود و چشم پرستاران زیادی دنبالش بود.شنیده بودم که هفته دیگر تولدش است و پرستاران میخواهند برایش جشن بگیرند...یاد داستان سیندرلا افتادم.فقط یک چوب جادو کم داشتم! به یکی از بیماران که قبلا آرایشگر بود، گفتم ؛ من وسایل آرایش بخرم؛ میتونی یه دستی به سر و روی مینا بکشی؟گفت؛ بنده خدا ابروهاشم برنمیداره! میتونم عروسش کنم واست!برای چی فقط؟ تو این خراب شده؟ گفتم :یه نقشه ای دارم.میدانستم که دکتر مجسمه های کوچک جمع میکند.در اتاقش دیده بودم...یک پرنده کوچک برنزی سفارش دادم با چشمان عقیق سیاه؛ رنگ چشمان مینا.بعد وسایل لازم را خریدم.مینا خیلی رنج کشیده بود.کمی محبت، دکتر را نمیکشت.از غرورش هم کم میکرد.برایش لازم بود...با آن ادکلنش که بخش را مدهوش میکرد.عفت خانم آرایشگر؛ کارش را عالی انجام داد.مینا آنقدر قرص خورده بود که آرام باشد.ده بار صحنه هدیه دادن به دکتر را بااو تمرین کردیم.درست مثل فیلم سیندرلا..وقتی همه پرستارها و بیمارها؛ آمدند و رفتند نوبت مینا بود و من به او گفته بودم چه کند ! کیک رابریدند.دکتر از همه تشکر کرد ؛ وسیل هدیه بود که به سمت او می آمد.اما انگار دکتر ؛ شاد نبود.حس کردم از بچگی خودخور و عبوس بوده است!من بی توجه به او گوشه ای نشستم و مجله ای را ورق زدم؛حتی تبریک هم نگفتم ! دکتر خودش جلو آمد ؛ سر حرف را باز کرد.مینا کجاست؟ گفتم.نمیدونم!
دکترسرگردان ؛ اطرافش را نگاه کرد.ناگهان مینا را دید که با لباس زیبایی که برایش آورده بودم و آرایش عفت خانم؛ با وقار جلو آمد.درست مطابق تمرین ؛ مقابل دکتر خم شد ؛ وگفت: در آفتاب و شب تردید کن؛ دکتر نجات بخش من ؛...ولی در عشق من تردید نکن! جمله معروف هملت بود و بعد ؛ هدیه دکتر را مثل شاهزاده خانمها مقابل او گرفت.دکترسرخ شد.گمانم برای اولین بار در عمرش هل کرده بود! من ؛ عفت و عده ای کف زدیم!...دکتر پرنده برنزی را که دید؛ لبخندی زد.کمک کرد مینا از زمین ؛ بلندشود وگفت؛ خیلی ممنونم مینا خانم...غافلگیرم کردی!من طبق نقشه قبلی گفتم ؛ دکتر چرا سرخ شدید؟! و با بدجنسی گفتم. دکتر گفت:از بس گرمه اینجا! و باکاغذ کادوی مینا شروع به بادزدن خوش کرد؛من وعفت لبخند زدیم.دکتر در حالی که پرنده مینا را روی قلبش چسبانده بود!گفت:از لطف همه تون ممنونم.اما هیچ وقت محبت و هدیه مینا رو فراموش نمیکنم.بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم!پدرم یکی شبیه اینو داشت.گم شد... از اون روز؛ توجه دکتر به مینا بیشتر شد...
#قسمت_دوم
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#آخرین_قسمت/بعدی/پایین⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
از میان دهها پیام دوستان
امروز برای باز نشر قصه ی #مینا در کانال
باردوم نشر
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
امروز برای باز نشر قصه ی #مینا در کانال
باردوم نشر
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی